جدول جو
جدول جو

معنی وسخ - جستجوی لغت در جدول جو

وسخ
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
تصویری از وسخ
تصویر وسخ
فرهنگ فارسی عمید
وسخ
(وَ سِ)
چرک و ریمناک. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وسخ
چرک شوخ پژ پژاگن چرک ریم، جمع اوساخ
تصویری از وسخ
تصویر وسخ
فرهنگ لغت هوشیار
وسخ
((وَ سَ))
چرک، ریم، جمع اوساخ
تصویری از وسخ
تصویر وسخ
فرهنگ فارسی معین
وسخ
چرک، ریم، شوخ، قذرات
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوخ
تصویر سوخ
پیاز، پیازی که زیر زمین در ریشۀ گیاه تشکیل می شود و اگر آن را سال دیگر زیر خاک کنند گیاه از آن می روید، مثل پیاز نرگس و برخی گیاهان دیگر، برای مثال من نیابم نان خشک و سوخ شب / تو همه حلوا کنی در شب طلب (کسائی - لغت نامه - سوخ)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسق
تصویر وسق
مقدار وزن بار شتر، اندازۀ شصت صاع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسع
تصویر وسع
طاقت، توانایی، توانگری، استطاعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسن
تصویر وسن
نیاز، حاجت
خواب کوتاه، چرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسم
تصویر وسم
داغ کردن، نشان کردن، علامت گذاشتن، داغ، نشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رسخ
تصویر رسخ
انتقال روح از جسم انسان به جسم گیاه یا جماد، تناسخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسخ
تصویر مسخ
تغییرشکل یافته، به ویژه به شکل حیوان درآمده، زشت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسط
تصویر وسط
میانه، میان چیزی، چیزی که نه خوب باشد نه بد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسخ
تصویر نسخ
نسخه ها، نوشته ها، جمع واژۀ نسخه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موسخ
تصویر موسخ
چرکین، ریمناک، چرک آلود
فرهنگ فارسی عمید
(اَ سَ)
کثیف تر و چرکین تر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُوَسْ سِ)
آنکه ریمناک می کند جامه را. (ناظم الاطباء). موسخ. چرک و ریمناک گرداننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ س سَ)
ریمناک و چرکین. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح پزشکی) در اصطلاح اطبا دارویی است که ریشها را نرم و تر نگاهدارد. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). هرچه منع خشک شدن جراحت کند و رطوبت او را زیاد سازد مثل موم و روغن. (از تحفۀ حکیم مؤمن). داروی مرطوبی که با رطوبت زخمها درهم آمیزد و آن را بیشتر کند و مانع از دمل درآوردن و عمیق شدن آن گردد. (از قانون ابن سینا کتاب دوم ص 150)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نعت فاعلی از ایساخ. چرک و ریمناک گرداننده. (آنندراج). موسّخ. آنکه ریمناک و چرک می کند جامه را. (ناظم الاطباء). و رجوع به موسّخ شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زنار. (یادداشت مؤلف). زنار را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی زنار است که بر گردن اندازند و بر میان هم بندند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) :
به روم اندرون خوان مطبخ نماند
صلیب مسیحی و موسخ نماند.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
و رجوع به زنار شود
لغت نامه دهخدا
(وَ سِ خَ)
تأنیث وسخ: و اذا احتقن بطبیخه نفع من قروح الامعاء الوسخه. رجوع به وسخ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شوخگن شدن. (از آنندراج). ریمناک گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وسخ. (اقرب الموارد). رجوع به وسخ شود
لغت نامه دهخدا
زایل گردانیدن دست کسی را از جائی، تباه گردیدن، برهم زدن معامله و پیمان، باطل کردن پیمان
فرهنگ لغت هوشیار
تبدیل کردن صورت کسی به صورت زشت تر، برگردانیدن و عوض کردن بصورت بدتر
فرهنگ لغت هوشیار
زدایش سترش، برانداختن، زشتکرد، رونویسی پاچن برداری، هیچش، دگر تنی فرهنگسار: جا به جایی روان آدمی پس از مرگ به تنی دیگر، زدایا گونه ای دبیره نویسی که پدید آورنده آن یک ایرانی به نام ابن مقله پی زاوی پارسی است او برای آن که از دشواری های کاربرد دبیری کوفی بکاهد زدایا را ساخت این دبیره از آن روی زدایا (نسخ) نامیده می شود که پس از پیدایش آن دبیره نویسی کوفی از میان رفته است (بهره از خط و خطاطان ابوالقاسم رفیعی مهر آبادی رویه 9)، جمع نسخه، نسک ها پاچن ها فاجین ها باطل کردن زایل کردن، تغییرصورت دادن، انتقال یافتن روح انسانی پس ازمرگ جسمی بجسم دیگر تناسخ مقابل مسخ فسخ رسخ، بطلان زوال: این نسخ مامی فرماییم وهرچه منسوخ کنیم ازآن کنیم تادیگری به از آن آریم. یاخط نسخ. یکی ازخطوط معروف اسلامی معمول درکشورهای اسلامی، خط بطلان، یاخط نسخ درچیزی کشیدن، آنراابطال کردن: چوزحرف ماگذشتی قلمی درآسمان کش بمثال لاابالی خط نسخ درجهان کش، (سیف اسفرنگی. تاریخ ادبیات دکترصفاج 2 ص 797) امابیان قران خط نسخ برآن کشید، جمع نسخه
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه ایست دال بر تاسف و حسرت: واه، وه، کلمه ایست دال بر تحسین و خوشایندی
فرهنگ لغت هوشیار
به مانک آلوده آلایش آلودگی پارسی است نیاز، پیینکی غنودگی چرت غنوده خوابناک چرتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسم
تصویر وسم
داغ داغی که با آهن تفته کنند، نشان، داغ کردن، نشان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوخ
تصویر سوخ
پیاز بصل، پیازی که زیر زمین است مانند پیاز نرگس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسخ
تصویر رسخ
انتقال روح از جسم انسان به جسم گیاه یا جماد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسخ
تصویر موسخ
چرکین آهیت چرکین چرک آلوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسخ
تصویر توسخ
شوخگینی چرکینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوسخ
تصویر اوسخ
کثیف تر و چرکین تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسخ
تصویر موسخ
((مُ وَ سَّ))
چرکین، چرک آلود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وسط
تصویر وسط
میان، میانی
فرهنگ واژه فارسی سره