مفرد واژۀ غزلان، در علم زیست شناسی نوعی آهو با پاهای باریک، موی کوتاه و چشمان درشت، کنایه از معشوقۀ زیبا، زن یا دختر زیبا، برای مثال غزالی مست شمشیری گرفته / به جای آهویی شیری گرفته (نظامی۲ - ۱۷۰)، شعر نظامی شکر افشان شده/ ورد غزالان غزل خوان شده (نظامی۱ - ۳۴)، در موسیقی از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
مفردِ واژۀ غِزلان، در علم زیست شناسی نوعی آهو با پاهای باریک، موی کوتاه و چشمان درشت، کنایه از معشوقۀ زیبا، زن یا دختر زیبا، برای مِثال غزالی مست شمشیری گرفته / به جای آهُویی شیری گرفته (نظامی۲ - ۱۷۰)، شعر نظامی شکر افشان شده/ ورد غزالان غزل خوان شده (نظامی۱ - ۳۴)، در موسیقی از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
نیست شدن، زدوده شدن، از بین رفتن، دور شدن، کنایه از مایل گشتن خورشید از میانۀ آسمان به سوی مغرب، کنایه از هنگام ظهر که آفتاب از بلندی رو به انحطاط می گذارد زوال پذیرفتن: نیست شدن، فانی شدن
نیست شدن، زدوده شدن، از بین رفتن، دور شدن، کنایه از مایل گشتن خورشید از میانۀ آسمان به سوی مغرب، کنایه از هنگام ظهر که آفتاب از بلندی رو به انحطاط می گذارد زوال پذیرفتن: نیست شدن، فانی شدن
پینه دوز: در کفشگری، وژنگر: در درزیگری (وژنگ: وصله که بر جامه کنند) به هم رسیدن همرسی، پیوستن پیوند، دیدار، به دست آوردن الفنج الفنجیدن، یار دید فراز بسیار پیوند کننده وصله کننده، پینه دوز. پیونددادن، دوستی بی غرض: (وداروی او وصال آن دختر است)، ملاقات دیدار، حصول چیزی، رسیدن بمقصود، رسیدن بمشوق و تمتع از وی: (وصال او ز عمر جاودان به خداوندا، مرا آن ده که آن به) (حافظ) یا به وصال معشوق رسیدن، رسیدن بوی و تمتع بردن از وی
پینه دوز: در کفشگری، وژنگر: در درزیگری (وژنگ: وصله که بر جامه کنند) به هم رسیدن همرسی، پیوستن پیوند، دیدار، به دست آوردن الفنج الفنجیدن، یار دید فراز بسیار پیوند کننده وصله کننده، پینه دوز. پیونددادن، دوستی بی غرض: (وداروی او وصال آن دختر است)، ملاقات دیدار، حصول چیزی، رسیدن بمقصود، رسیدن بمشوق و تمتع از وی: (وصال او ز عمر جاودان به خداوندا، مرا آن ده که آن به) (حافظ) یا به وصال معشوق رسیدن، رسیدن بوی و تمتع بردن از وی
شتاب سنگنده سنجنده وزنده. وزن کننده سنجنده. یا وزان سخن سخن سنج: تاکند تقطیع این وزن وزان سخن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات. (انوری) موازنه همسنگی: ونگذارد که نا اهل بد گوهر خویشتن را دروزان احراردرآرد
شتاب سنگنده سنجنده وزنده. وزن کننده سنجنده. یا وزان سخن سخن سنج: تاکند تقطیع این وزن وزان سخن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات. (انوری) موازنه همسنگی: ونگذارد که نا اهل بد گوهر خویشتن را دروزان احراردرآرد
این واژه تازی نیست و شاید همان ازمل باشد که برابراست با آواز این واژه در غیاث اللغات آمده بی آن که کجایی بودن آن آشکارشود آنندراج نیز دراین زمینه خاموش است نام پرده ای ازخنیا شاخه ای از زنگوله سستی ناتوانی
این واژه تازی نیست و شاید همان ازمل باشد که برابراست با آواز این واژه در غیاث اللغات آمده بی آن که کجایی بودن آن آشکارشود آنندراج نیز دراین زمینه خاموش است نام پرده ای ازخنیا شاخه ای از زنگوله سستی ناتوانی