جدول جو
جدول جو

معنی ورپریده - جستجوی لغت در جدول جو

ورپریده
ویژگی کودکی که دچار مرگ ناگهانی شده. در خطاب به کودکی که همه را آزار می دهد یا نفرینی دربارۀ فرد جوان به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
ورپریده
(یَ / یِ)
کسی که به مرگ ذریع در جوانی و بدون مرض و علتی بمیرد. (یادداشت مؤلف). دچار مرگ ناگهانی شده. (فرهنگ فارسی معین). مرده در حالت جوانی و کودکی. (یادداشت مؤلف) ، نفرینی است. نوعی دشنام و نفرین است که بیشتر زنان و مادران به کودکان خود دهند و آرزوی مرگ ناگهان ایشان را کنند، البته به زبان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ورپریدن شود
لغت نامه دهخدا
ورپریده
((وَ پَ دِ))
دچار مرگ ناگهانی شده، نوعی نفرین که مادرها به هنگام خشم به فرزندان خود می گویند
تصویری از ورپریده
تصویر ورپریده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورپریدن
تصویر ورپریدن
به مرگ ناگهانی از دنیا رفتن، جوان مرگ شدن، بیشتر دربارۀ کودکان استعمال می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پریده
تصویر پریده
پر شده، انباشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پریده
تصویر پریده
پروازکرده، به هوارفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورزیده
تصویر ورزیده
ورزش کرده، نیرومند، حاصل کرده و به دست آورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرپرزده
تصویر پرپرزده
ورپریده، ویژگی کودکی که دچار مرگ ناگهانی شده. در خطاب به کودکی که همه را آزار می دهد یا نفرینی دربارۀ فرد جوان به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(پَ دَ / دِ)
پروازکرده. طیران کرده، تبخیرشده. متصاعدشده، زائل شده. نابودشده.
- رنگ پریده، رنگ باخته. رنگ رفته. کم رنگ شده
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پریدن:
ای باز هوات برپریده
از دام زمانه چون کبوتر.
ناصرخسرو.
خرد پر جانست اگر نشکنیش
بدو جانت زین ژرف چه برپرد.
ناصرخسرو.
خواست که برپرد خویشتن در قید دید می طپید و می غلتید، سود نمیداشت. (سندبادنامه).
از حجلۀ عرش برپریدی
هفتاد حجاب را دریدی.
نظامی.
دگر ره باز پرسیدش که جانها
چگونه برپرند از آشیانها.
نظامی.
برگوهر خویش بشکن این درج
برپر چو کبوتران ازین برج.
نظامی.
اگر برپری چون ملک ز آستان
بدامن در آویزدت بدگمان.
سعدی.
- جان از تن برپریدن و جان ز تن برپریدن، مردن. جان دادن:
چو ماهوی سوری سپه را بدید
تو گفتی که جانش ز تن برپرید.
نظامی.
رجوع به پریدن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ دَ / دِ)
پرشده. مملو. ممتلی. انباشته
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِنَ / نِ)
آتش افروخته. (ناظم الاطباء) ، گردکرده. فراهم آورده
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ / دِ)
مواظب در کار. (ناظم الاطباء). کارکرده، پیاپی انجام داده. (فرهنگ فارسی معین). کسی را گویند که مواظبت و ممارست بسیار در کاری داشته باشد. (برهان) (آنندراج). ساعی و جاهد. ملازم و مشغول. کارآزموده. کارکشته. از کار درآمده. مجرب. آزموده. بسیار آزموده. باتجربه. (ناظم الاطباء) ، چیزی را گویند که بسیار بدست کشیده باشند مانند پوست و امثال آن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هر چیز مستعمل. (ناظم الاطباء). مکرر به کاربرده. مستعمل. (فرهنگ فارسی معین) ، کاشته شده. (ناظم الاطباء) ، عادت گرفته. (صحاح الفرس) ، حاصل کرده. مکتسب. به دست آمده. (فرهنگ فارسی معین) :
فرستم به گنج تو از گنج خویش
همان نیز ورزیدۀ رنج خویش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ پَ دَ /دِ)
نام پرده ای از موسیقی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
ورپلوغیده. چیز بیرون زده از جای خود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ورپلغیدن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ دَ / دِ)
اول دفتر. ابتدای کار:
سر سعادت او عمر جاودانی باد
که سرجریده توئی عمر جاودانش را.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فَ غَ دَ / دِ)
سرجداشده. که سر وی از تن بریده باشند:
ز زعفران رخ ظالمان کند گه عدل
حنوط جیفۀ ظلمی که سربریدۀ اوست.
خاقانی.
ناسوده چو مرغ سربریده
نغنوده چو عزم بردریده.
نظامی.
به مرگ سروران سربریده
زمین جیب آسمان دامن دریده.
نظامی.
رجوع به سر بریدن شود.
- سربریده آواز کردن، کنایه از شخصی که دست از جان شسته باشد و خواهد که از حریف خود انتقام کشد یارانش منع کنند که اگر این اندیشه داری با کس در میان منه. (آنندراج).
- سربریده شمع، شمعی که سر آن را چیده باشند:
در دستت اوفتادم چون مرغ پربریده
در پیشت ایستادم چون شمع سربریده.
خاقانی.
- سربریده طره، گیسوئی که نوک آن را چیده اند:
هر پاسبان که طرۀ بام زمانه داشت
چون طرّه سربریده شد از زخم خنجرش.
خاقانی.
- سربریده قلم، قلمی که نوک آن شکسته شده است:
سربریده قلمت بس که کند
خط انعام کهن را تجدید.
سوزنی.
، کنایه از ناکس واجب القتل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ / دِ)
دریده:
ناسوده چو مار بر دریده
نغنوده چو مرغ پربریده.
نظامی (لیلی و مجنون ص 129).
رجوع به دریده شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ دَ / دِ)
پرورده. پرورانیده. پرورش یافته. تربیت شده. تعلیم گرفته. مربی. متأدّب. مرشّح.
- شبان پروریده، پروردۀ شبان:
شبان پروریده ست وز گوسفند
مزیده ست شیر این شه بی گزند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فَ پَ رُ تَ)
در تداول، جوان و سالم مردن. به موت ذریع مردن. مردن بی ناخوشی یا مرضی که مدت آن سخت کوتاه است در کودکی یا اوائل جوانی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دچار مرگ ناگهانی شدن. بطور نامنتظره مردن. (فرهنگ فارسی معین). یکایک مردن بچگان است پیش چشم پدر و مادر و نزدیکان خود. (آنندراج). این مصدر بیشتر درباره کودکان و گاه درباره جوانان جوانمرگ شده استعمال میشود. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درپرده
تصویر درپرده
پوشیده و پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
آماده چالاک، کسی که در کارها تجربه دارد و امور را بچستی و چالاکی انجام دهد، کارپرداز پیشکار: (چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و را وی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود و بجای فردوسی ایادی داشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورزیده
تصویر ورزیده
کارکرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروریده
تصویر پروریده
پرورده
فرهنگ لغت هوشیار
دچار مرگ ناگهانی شدن بطور نا منتظرمردن، توضیح این مصدر بیشتر درباه کودکان و گاه درباره جوانان جوانمرگ شده استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریده
تصویر پریده
پرواز کرده، تبخیرشده
فرهنگ لغت هوشیار
دچار مرگ ناگهانی شده، نوعی دشنام و نفرین است که بیشتر زنان و مادران بکودکان خود دهند و آرزوی مرگ ناگهانی ایشانرا (البته بزبان) کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورپریدن
تصویر ورپریدن
جوان و سالم مردن، بطور نا منتظره مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورزیده
تصویر ورزیده
کارآزموده، با تجربه، نیرومند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورپریدن
تصویر ورپریدن
((~. پَ دَ))
دچار مرگ ناگهانی شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پریده
تصویر پریده
((پَ دِ))
پرواز کرده، بخار شده، نابود شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروریده
تصویر پروریده
((پَ وَ د ِ))
پرورش یافته، چیزی را در عسل یا شکر یا مانند آن پختن، پرورده
فرهنگ فارسی معین
آزموده، خبره، کاردان، کارکشته، ماهر، متبحر، قوی
متضاد: تازه کار
فرهنگ واژه مترادف متضاد