جدول جو
جدول جو

معنی وردیه - جستجوی لغت در جدول جو

وردیه
(وَ دی یَ)
مؤنث وردی. (اقرب الموارد). رجوع به وردی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وردین
تصویر وردین
(پسرانه)
گلهای بسیار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گردیه
تصویر گردیه
(دخترانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام خواهر بهرام چوبین سردار ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وردی
تصویر وردی
(دخترانه)
کوچک، ریز نقش (نگارش کردی: وردی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورده
تصویر ورده
برجی که کبوتران در آن خانه کرده باشند، کبوترخانه، چوبی که کبوتربازان به دست می گیرند و با آن کبوتر می پرانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وردیج
تصویر وردیج
ورتیج، بلدرچین، پرنده ای با بال های کوتاه منقار کوچک و صدای بلند، کرک، وشم، سلویٰ، بدبده، سمانه، کراک، سمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وردنه
تصویر وردنه
چوبی استوانه ای شکل که با آن خمیر نان را پهن می کنند، نورد
فرهنگ فارسی عمید
(وُ دی یَ / یِ)
حق و پولی که بابت وارد شدن به جایی باید پرداخت: ورودیه برای رفتن به باغ وحش. حق دخول در جایی. مانند انجمن، مدرسه، و غیره. حق الورود. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(هَُ دی یَ)
نی. (منتهی الارب). ازهری آن را حردی به حاء حطی داند و فقط لیث آن را به هاء هوز ضبط کرده است. (اقرب الموارد) ، دستۀ نی که بر آن گیاه بردی پیچیده بر پهنای دیوار می بندند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ نَ / نِ)
واردن. چوبک. شوبق (معرب) . تیرک. چوبی باشد هردو سر باریک و میان گنده که خمیر نان را بدان پهن سازند. (ناظم الاطباء) (برهان). تیر رشته بری. نفروج. (ناظم الاطباء). نغروج. (ناظم الاطباء). محلاج. مرقاق. (یادداشت مرحوم دهخدا). مطلمه. (یادداشت مؤلف). نورد. (فرهنگ فارسی معین)، چوبی که چرخ بر آن کنند و به عربی محور خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). چوبی که چرخ دور آن گردد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ورتک. وردج. (فرهنگ فارسی معین). ورتیج. (برهان) (آنندراج). و آن پرنده ای است کوچکتر از تیهو. بلدرچین. سلوی. (برهان) کرک. (ناظم الاطباء).. رجوع به ورتیج شود:
هلاک ساختم این مرغ نیم بسمل خویش
سحر که مدح جمالش شنیدم از وردیج
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی جزء بخش کن شهرستان تهران، در 7هزارگزی شمال راه شوسۀ تهران به کرج. سکنۀ آن 550 تن و آب آن از چشمه سار تأمین می شود. و محصول آنجا آن غلات، انگور، گردو و میوجات مختلفه و شغل اهالی زراعت و مکاری گری است. مزرعۀ واریش، جیان، ورک آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ)
دهی است از دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر، در 11500گزی باختر ورزقان و 3000 گزی شوسۀ تبریز به اهر. دارای 829 تن سکنه است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود
لغت نامه دهخدا
(وَ سی یَ)
منسوب به ورس. (از اقرب الموارد) ، (ملحفه...) که با ورس رنگ شده باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). وریسه. مورسه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گُ یَ)
نام خواهر بهرام چوبینه است و مریم دختر قیصر که مادر شیرویه بود و گردیه خواهر بهرام چوبین که زن او (خسروپرویز) هر دو را به مداین نشاند به دارالملک. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 108). و رجوع به امثال و حکم دهخدا ص 1580 شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
از طسوج قاسان است. (تاریخ قم ص 114)
لغت نامه دهخدا
(کُ یَ)
نام خواهر بهرام چوبین است اما صحیح این کلمه گردیه است. (یادداشت مؤلف). در مجمل التواریخ و القصص ص 78 و 79 کردیه آمده و ملک الشعرای بهار صحیح آن را کردویه دانسته است. رجوع به کردویه، گردیه و مجمل التواریخ ص 78 و 79 شود
لغت نامه دهخدا
(طَ دی یَ)
شعر درباره شکار. (دزی ج 2 ص 34)
لغت نامه دهخدا
(بَ ی یِ)
دهی است از بخش حومه سوسنگرد شهرستان دشت میشان. سکنۀ آن 140 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ردا برافکندن کسی را. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی) (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس) ، در چاه انداختن کسی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ حِ)
آبی است میان حاجر و معدن نقره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ رداء، به معنی چادر
لغت نامه دهخدا
(حُ دی یَ)
حردی ّ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
فرانسوی ریزه سنج اسبابی که برای اندازه گیری اجسام بادقت 10، 1 میلیمتر بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورودیه
تصویر ورودیه
درآیه حق دخول در جایی (انجمن مدرسه و غیره) حق الورود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وردیج
تصویر وردیج
بلدرچین را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فردیه
تصویر فردیه
فردیت در فارسی تک گونگی، تک گرایی
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی است استوانه یی دارای دنوسرباریک ومیان گنده که خمیرنان را بوسیله آن پهن سازند نورد، چوی که چرخ دور آن گردد محور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وردنه
تصویر وردنه
((وَ دَ نِ))
چوبی استوانه ای که خمیر نان را با آن پهن می کنند، نورد، نیواره، گردنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورودیه
تصویر ورودیه
((وُ یِّ))
حق وجهی که بابت داخل شدن در جایی پرداخت می شود، حق الورود
فرهنگ فارسی معین
گردگیری خانه تکانی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع چهاردانگه هزارجریب ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در نزدیکی روستای کنیج نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
کلیه، غده
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی علف هرز در زمین های کشاورزی، غده ی بدن حیوان
فرهنگ گویش مازندرانی