گل گل سرخ، گلی معطر با گلبرگ های سرخ و ساقه های ضخیم و برگ های بیضی که انواع مختلف دارد، آتشی، گل سوری، رز، چچک، لکا، گل آتشی، سوری، بوی رنگ
گل گُلِ سُرخ، گلی معطر با گلبرگ های سرخ و ساقه های ضخیم و برگ های بیضی که انواع مختلف دارد، آتَشی، گُلِ سوری، رُز، چَچُک، لَکا، گُلِ آتَشی، سوری، بوی رَنگ
وراد. اوراد. جمع واژۀ ورد به معنی اسب گلگون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ورد شود جمع واژۀ ورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ورد شود
وِراد. اوراد. جَمعِ واژۀ وَرد به معنی اسب گلگون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ورد شود جَمعِ واژۀ وَرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ورد شود
گل. (مهذب الاسماء). گل هر درخت و غالب گل سرخ را گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ورده یکی آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ورد هر درخت شکوفۀ سپید آن است یا آن درخت گل خاردار است که گلها و شکوفه هایی سرخ و سفید و زرد دارد. و خوشبو است و از آنها گلاب و عطر گیرند قسمی دیگر از این گلها بی بو است و به نام فرنگی نامیده می شود. (اقرب الموارد). اسم جنس گلهای اشجار و از مطلق او مراد ورد احمر بستانی است چه اقسام آن سفید و زرد و سرخ میباشد و هر یک از آنها بری وبستانی است و هر یک را نامی است مخصوص: نیست در موکب جهان مردی نیست در گلبن فلک وردی. خاقانی. با شکایتها که دارم از زمستان فراق گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد. سعدی. ، گل سرخ: ز آتش برون آمد آزادمرد لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد. فردوسی. اندرآ اسرار ابراهیم بین کو در آتش دید ورد و یاسمین. مولوی. آنکه آتش را کند ورد و شجر هم تواند کرد این را بی ضرر. مولوی. در فصل ربیع که آثار صولت بردآرمیده و ایام دولت ورد رسیده. (گلستان سعدی). - ورد اصفر، گل زرد. (فرهنگ فارسی معین). - وردالحماق، وردالفجار. وردالحمار. گل رعنا. (تحفۀ حکیم مؤمن). گل دوروی. رجوع به تحفه شود. - ورد قصرانی، ورد کامکاری. رجوع به ورد کامکاری شود. - ورد کامکاری، منسوب به کامکار که نام دهقانی در مرو بود. نوعی گل سرخ که بسیار سرخ رنگ است و آن را در شهر ری قصرانی منسوب به قصران قریه ای در ری، و در عراق و الجزیره و شام جوری منسوب به شهر جور که شهری است در فارس گویند. (فرهنگ فارسی معین از کامل ابن اثیر حوادث سال 307 هجری قمری). - ورد مربّی ̍، گل قند. (غیاث اللغات). گلقند. (آنندراج). معده را قوت دهد و طبیعت را نرم گرداند و آن برگ گل سرخ تازه قیمه کرده یا کوفته است که با قند سوده درآمیزند و به دست مالش دهند و چهل روز در آفتاب نهند: می دراند کام و لنجش را دریغ کآنچنان ورد مربی گشت تیغ. مولوی. - ورد منتن، گل زرد. (فرهنگ فارسی معین). ، نسترن را نیز گویند که یکی از گونه های وحشی گل سرخ است. (فرهنگ فارسی معین)، اسب گلگون. (مهذب الاسماء). اسب گلگون یعنی مابین کمیت و اشقر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، ورد، وراد، اوراد. (اقرب الموارد) : رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو ورد با او ارجل و یحموم با او دژگهن. منوچهری. - ورد اغبس، سمند (و آن اسب است به رنگ خاصی) . (تاج العروس) (السامی). ، مرد دلیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، زعفران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شیر زردفام. (محمود بن عمر) (مهذب الاسماء)
گل. (مهذب الاسماء). گل هر درخت و غالب گل سرخ را گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ورده یکی آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ورد هر درخت شکوفۀ سپید آن است یا آن درخت گل خاردار است که گلها و شکوفه هایی سرخ و سفید و زرد دارد. و خوشبو است و از آنها گلاب و عطر گیرند قسمی دیگر از این گلها بی بو است و به نام فرنگی نامیده می شود. (اقرب الموارد). اسم جنس گلهای اشجار و از مطلق او مراد ورد احمر بستانی است چه اقسام آن سفید و زرد و سرخ میباشد و هر یک از آنها بری وبستانی است و هر یک را نامی است مخصوص: نیست در موکب جهان مردی نیست در گلبن فلک وردی. خاقانی. با شکایتها که دارم از زمستان فراق گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد. سعدی. ، گل سرخ: ز آتش برون آمد آزادمرد لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد. فردوسی. اندرآ اسرار ابراهیم بین کو در آتش دید ورد و یاسمین. مولوی. آنکه آتش را کند ورد و شجر هم تواند کرد این را بی ضرر. مولوی. در فصل ربیع که آثار صولت بردآرمیده و ایام دولت ورد رسیده. (گلستان سعدی). - ورد اصفر، گل زرد. (فرهنگ فارسی معین). - وردالحِماق، وردالفجار. وردالحمار. گل رعنا. (تحفۀ حکیم مؤمن). گل دوروی. رجوع به تحفه شود. - ورد قصرانی، ورد کامکاری. رجوع به ورد کامکاری شود. - ورد کامکاری، منسوب به کامکار که نام دهقانی در مرو بود. نوعی گل سرخ که بسیار سرخ رنگ است و آن را در شهر ری قصرانی منسوب به قصران قریه ای در ری، و در عراق و الجزیره و شام جوری منسوب به شهر جور که شهری است در فارس گویند. (فرهنگ فارسی معین از کامل ابن اثیر حوادث سال 307 هجری قمری). - وَردِ مُرَبّی ̍، گل قند. (غیاث اللغات). گلقند. (آنندراج). معده را قوت دهد و طبیعت را نرم گرداند و آن برگ گل سرخ تازه قیمه کرده یا کوفته است که با قند سوده درآمیزند و به دست مالش دهند و چهل روز در آفتاب نهند: می دراند کام و لنجش را دریغ کآنچنان ورد مربی گشت تیغ. مولوی. - ورد منتن، گل زرد. (فرهنگ فارسی معین). ، نسترن را نیز گویند که یکی از گونه های وحشی گل سرخ است. (فرهنگ فارسی معین)، اسب گلگون. (مهذب الاسماء). اسب گلگون یعنی مابین کمیت و اشقر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، وُرد، وِراد، اوراد. (اقرب الموارد) : رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو ورد با او ارجل و یحموم با او دژگهن. منوچهری. - ورد اغبس، سمند (و آن اسب است به رنگ خاصی) . (تاج العروس) (السامی). ، مرد دلیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، زعفران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شیر زردفام. (محمود بن عمر) (مهذب الاسماء)
وسیله ای چوبی یا پلاستیکی و استوانه شکل که با آن خمیر را پهن و صاف می کنند، وردنه میل یا چوب استوانه شکل که در ماشین های مختلف دور خود می چرخد یا چیزی دور آن پیچیده می شود بن مضارع نوردیدن و نوشتن پسوند متصل به واژه به معنای طی کننده مثلاً رهنورد، صحرانورد، گیتی نورد هر تا و لای پیچیده از چیزی، پیچ و تاب، خمیدگی، ضمیر پارچه، اندوخته، بسته، کیسه، درج بساط فرش طومار زیبا درهم پیچیده شدن جنگ، نبرد درخور کنایه از زوال
وسیله ای چوبی یا پلاستیکی و استوانه شکل که با آن خمیر را پهن و صاف می کنند، وردنه میل یا چوب استوانه شکل که در ماشین های مختلف دور خود می چرخد یا چیزی دور آن پیچیده می شود بن مضارعِ نوردیدن و نَوَشتن پسوند متصل به واژه به معنای طی کننده مثلاً رهنورد، صحرانورد، گیتی نورد هر تا و لای پیچیده از چیزی، پیچ و تاب، خمیدگی، ضمیر پارچه، اندوخته، بسته، کیسه، دُرج بساط فرش طومار زیبا درهم پیچیده شدن جنگ، نبرد درخور کنایه از زوال
پسوند متصل به واژه به معنای آورده مثلاً آب آورد، بادآورد، راه آورد، ناورد جنگ، پیکار، نبرد، کارزار، حمله، میدان جنگ، برای مثال که ما در صف کار ننگ و نبرد / چگونه برآریم از آورد گرد (فردوسی - ۷/۱۰۵) آورد و برد: آوردن و بردن پیاپی
پسوند متصل به واژه به معنای آورده مثلاً آب آورد، بادآورد، راه آورد، ناورد جنگ، پیکار، نبرد، کارزار، حمله، میدان جنگ، برای مِثال که ما در صف کار ننگ و نبرد / چگونه برآریم از آورد گَرد (فردوسی - ۷/۱۰۵) آورد و برد: آوردن و بردن پیاپی
درختچه ای همیشه سبز با گل های سفید و میوای اسانس دار و گوشتی که مصرف دارویی دارد،، آس، آسمار، مرسین مورد اسپرم: در علم زیست شناسی نوعی مورد با برگ های پهن و زرد
درختچه ای همیشه سبز با گل های سفید و میوای اسانس دار و گوشتی که مصرف دارویی دارد،، آس، آسمار، مَرسین مورد اسپرم: در علم زیست شناسی نوعی مورد با برگ های پهن و زرد
کوشیدن بجنگ. (فرهنگ اسدی، خطی). جنگ کردن بمبارزت. حمله در جنگ. (تحفهالاحباب اوبهی). نبرد. ناورد. کارزار. جنگ. مبارزت. پیکار. رزم. پرخاش. فرخاش. جدال. رغا. هیجا: به آورد هر دو برآویختند همی خاک بر اختران ریختند. فردوسی. فرامرز نشگفت اگر سرکش است که پولاد را دل پر از آتش است چو آورد با سنگ خارا کند ز دل راز خویش آشکارا کند. فردوسی. سکندر چو دید آن تن پیل مست یکی کوه زیر، اژدهائی بدست به آورد از او ماند اندر شگفت غمی شد دل از جان و تن برگرفت. فردوسی. بجوشید و رخسارگان کرد زرد بدرد دل آهنگ آورد کرد. فردوسی. هر آنکس که در جنگ سست آمدی به آورد ناتندرست آمدی شهنشاه را نامه کردی بر آن هم از بی هنر هم ز جنگاوران. فردوسی. ز ناورد و آورد او در نبرد رسد تا بگردون گردنده گرد. فردوسی. کس آورد با کوه خارانکرد. فردوسی. بدو گفت رستم که ای شهریار مجوی آشتی درگه کارزار نبد آشتی پیش از آوردشان بدین روز گرز من آوردشان. فردوسی. اگر تاج یابد جهانجوی مرد و گر خاک آورد و خون نبرد به ناکام میرفت باید ز دهر چه زو بهره تریاک باشد چه زهر. فردوسی. ز نعل خنگش روی زمین گه آورد پر از پشیزه شود همچو پشت ماهی شیم. ابوالفرج رونی. رجوع به آوردگاه شود، میدان: به آورد رزمی کنم با سپاه که خون بارد از ابر آوردگاه. فردوسی. و رجوع به آوردگاه شود. - آورد گرفتن (؟) : نیاطوس بگزید هفتاد مرد که آورد گیرند روز نبرد که زیر درفشش برفتی هزار گزیده سواران نیزه گذار. فردوسی. به رزمش چه پیل و چه شیر و چه دیو چو آورد گیرد برآرد غریو. فردوسی. - خاک آورد، میدان: از ایرانیان هرکه افکنده بود اگر کشته بود و اگر زنده بود از آن خاک آورد برداشتند تن دشمنان خوار بگذاشتند. فردوسی. و در بیت ذیل معنی آورد روشن نیست و در بعض نسخ بجای آورد آواز آمده است: بدان نامور ترجمان شیده گفت که آورد مردان نشاید نهفت. فردوسی. - هم آورد، هم نبرد: هم آورد او در جهان پیل نیست چو گرد پی اسپ او نیل نیست. فردوسی
کوشیدن بجنگ. (فرهنگ اسدی، خطی). جنگ کردن بمبارزت. حمله در جنگ. (تحفهالاحباب اوبهی). نبرد. ناورد. کارزار. جنگ. مبارزت. پیکار. رزم. پرخاش. فرخاش. جدال. رغا. هیجا: به آورد هر دو برآویختند همی خاک بر اختران ریختند. فردوسی. فرامرز نشگفت اگر سرکش است که پولاد را دل پر از آتش است چو آورد با سنگ خارا کند ز دل راز خویش آشکارا کند. فردوسی. سکندر چو دید آن تن پیل مست یکی کوه زیر، اژدهائی بدست به آورد از او ماند اندر شگفت غمی شد دل از جان و تن برگرفت. فردوسی. بجوشید و رخسارگان کرد زرد بدرد دل آهنگ آورد کرد. فردوسی. هر آنکس که در جنگ سست آمدی به آورد ناتندرست آمدی شهنشاه را نامه کردی بر آن هم از بی هنر هم ز جنگاوران. فردوسی. ز ناورد و آورد او در نبرد رسد تا بگردون گردنده گرد. فردوسی. کس آورد با کوه خارانکرد. فردوسی. بدو گفت رستم که ای شهریار مجوی آشتی درگه کارزار نبد آشتی پیش از آوردشان بدین روز گرز من آوردشان. فردوسی. اگر تاج یابد جهانجوی مرد و گر خاک آورد و خون نبرد به ناکام میرفت باید ز دهر چه زو بهره تریاک باشد چه زهر. فردوسی. ز نعل خنگش روی زمین گه آورد پر از پشیزه شود همچو پشت ماهی شیم. ابوالفرج رونی. رجوع به آوردگاه شود، میدان: به آورد رزمی کنم با سپاه که خون بارد از ابر آوردگاه. فردوسی. و رجوع به آوردگاه شود. - آورد گرفتن (؟) : نیاطوس بگزید هفتاد مرد که آورد گیرند روز نبرد که زیر درفشش برفتی هزار گزیده سواران نیزه گذار. فردوسی. به رزمش چه پیل و چه شیر و چه دیو چو آورد گیرد برآرد غریو. فردوسی. - خاک ِ آورد، میدان: از ایرانیان هرکه افکنده بود اگر کشته بود و اگر زنده بود از آن خاک آورد برداشتند تن دشمنان خوار بگذاشتند. فردوسی. و در بیت ذیل معنی آورد روشن نیست و در بعض نسخ بجای آورد آواز آمده است: بدان نامور ترجمان شیده گفت که آورد مردان نشاید نهفت. فردوسی. - هم آورد، هم نبرد: هم آورد او در جهان پیل نیست چو گرد پی اسپ او نیل نیست. فردوسی
در کلمات مرکبه چون آب آورد و بادآورد و بزم آورد و راه آورد و ره آورد و مادرآورد، مخفف آورده و آوریده است: بروزگار هوای تو کم شود نی نی هوای تو عرضی نیست مادرآورد است. خاقانی. - روآورد کردن یا نکردن (در تداول عامه) ، علم خویش را بخطای او، به او گفتن یا نگفتن
در کلمات مرکبه چون آب آورد و بادآورد و بزم آورد و راه آورد و ره آورد و مادرآورد، مخفف آورده و آوریده است: بروزگار هوای تو کم شود نی نی هوای تو عَرَضی نیست مادرآورد است. خاقانی. - روآورد کردن یا نکردن (در تداول عامه) ، علم خویش را بخطای او، به او گفتن یا نگفتن
گلگون شدن. (زوزنی) (دهار) (از اقرب الموارد) ، ورد جستن، کم کم درآمدن در شهر. یقال: تورّدت الخیل البلده، ای ادخلها قلیلاً قلیلاً و قطعهً قطعهً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) : از حال ایلک و تورد او در عرصۀ ملک، به سلطان مسرعان دوانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 293). از مکاشفت ایلک خان تبرا می کرد و بر تورد و تورط او در ولایت سلطان انکار می نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 331) ، به آب آمدن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: هو یتورّد المهالک. (اقرب الموارد)
گلگون شدن. (زوزنی) (دهار) (از اقرب الموارد) ، ورد جستن، کم کم درآمدن در شهر. یقال: تورّدت الخیل البلده، ای ادخلها قلیلاً قلیلاً و قطعهً قطعهً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) : از حال ایلک و تورد او در عرصۀ ملک، به سلطان مسرعان دوانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 293). از مکاشفت ایلک خان تبرا می کرد و بر تورد و تورط او در ولایت سلطان انکار می نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 331) ، به آب آمدن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: هو یتورّد المهالک. (اقرب الموارد)
میل یا چوب استوانه ای شکل که در ماشین چاپ به کار رود و مرکب را روی صفحه می کشد، پیچ و تاب، چین و شکن، چوبی استوانه ای که به وسیله آن خمیر را پهن می کنند
میل یا چوب استوانه ای شکل که در ماشین چاپ به کار رود و مرکب را روی صفحه می کشد، پیچ و تاب، چین و شکن، چوبی استوانه ای که به وسیله آن خمیر را پهن می کنند