جدول جو
جدول جو

معنی ورتج - جستجوی لغت در جدول جو

ورتج
(وَ تَ)
کرک و بلدرچین و وردیج و ورتاج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ورتج
(وَ تِ)
ورتیج. (فرهنگ فارسی معین) :
دل ز عشقت سحر مطلق میکند
همچو ورتج حق یلقلق میکند.
انوری (از فرهنگ فارسی معین از صحاح الفرس).
رجوع به ورتیج شود
لغت نامه دهخدا
ورتج
ورتیج: دل زعشقت سحر مطلق میکند همچو ورتج حق یلقلق میکند. (انوری)
تصویری از ورتج
تصویر ورتج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورتاج
تصویر ورتاج
(دخترانه)
گلی سرخ رنگ که همیشه روی به آفتاب دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورتا
تصویر ورتا
(دخترانه)
گل، هم ریشه با ورد عربی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورت
تصویر ورت
برهنه، لخت، عریان، معرّیٰ، متجرّد، غوشت، عور، تهک، رت، لاج، اوروت، لچ، پتی، عاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورتیج
تصویر ورتیج
بلدرچین، پرنده ای با بال های کوتاه منقار کوچک و صدای بلند، کرک، وشم، سلویٰ، بدبده، سمانه، کراک، سمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وراج
تصویر وراج
پرحرف، پرگو، کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، یاوه گو، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، خیره درا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، ژاژخا، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورخج
تصویر ورخج
زشت، بی مقدار، پست، برای مثال دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم / که بد نتیجۀ طبع ورخج مردارم (سوزنی- مجمع الفرس - ورخج)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورتاج
تصویر ورتاج
پنیرک، آفتاب گردک، نیلوفر
فرهنگ فارسی عمید
(فَ تَ)
اطراف دهان. (آنندراج). مصحف فرنج است که در لغت فرس و برهان بدین معنی ضبط شده است. رجوع به فرنج شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
به لغت ژند و پاژند گل را گویند و به عربی ورد خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
وردیج. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). طائری است که آن را سلوی و سمانی گویند. (برهان). سمانی. (دهار). کرک. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). بلدرچین. (برهان) (ناظم الاطباء). بدبده. سلوی. (برهان) (صراح) (مجمل اللغه). مرغی است شبیه تیهو لیکن از آن کوچکتر و به تازی سلوی گویند. (آنندراج) :
آید از باغ بی سرود و بازیج
دستک بکراعه می برآرد ورتیج.
زینتی (از لغت نامۀ اسدی).
گشته در چنگل عشق تو گرفتار دلم
همچو ورتیج که در چنگل باز است اسیر.
طرطری.
رجوع به ورتج شود، آستان در خانه. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
فرخج. ورخچ. زشت و زبون و پلید و کریه منظر. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا). چرکین و زشت و زبون و پلید و کریه منظر و بدگل. (ناظم الاطباء) :
پیش دلشان سپهر انجم
این بوده ورخج و این تخجّم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وِرْ را)
از ورّاج، مبدل عربی ارّاج. بسیار دروغگوی. ورغلاننده از مصدر ارج و اریج و اریجه به قیاس ور و ور زدن به وراج بدل شده. پرحرف. روده دراز. (فرهنگ فارسی معین) ، پرگوی. (یادداشت مؤلف) : این زن کنجکاوو وراج از زیر و بالای زندگی آنها خیلی چیزها فهمیده بود. (فرهنگ فارسی معین از شوهر آهو خانم ص 522)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
مردارسنگ. معرب مرده است، والوجه ضم میمه. (از منتهی الارب). مرداسنج. (متن اللغه) (المعرب جوالیقی ص 317). مرتک. مردار سنگ. ج، مراتج. (مهذب الاسماء). رجوع به مرتج و مرداسنگ و مردارسنگ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
در بسته. دری که آن را محکم بسته باشند. (از اقرب الموارد). نعت است از ارتاج. رجوع به ارتاج شود، پر سبزه و گیاه. مکان مرتج و أرض مرتجه، کثیرهالنبات. (از اقرب الموارد) ، عاجز در سخن گفتن. (ناظم الاطباء). رجوع به مرتج شود، مردارسنگ. معرب مرده است. (از منتهی الارب). و رجوع به مرتج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَج ج)
لرزنده. دریای موج زننده. (آنندراج). مضطرب. لرزان. خشمناک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
آزمند وحریص و خداوند شره. (ناظم الاطباء). خداوند حرص و شره را گویند. (برهان). حریص. (انجمن آرا) :
به ظل همای همایون جاهت
دو بازوی زاغ ورنج ارج کردم.
سوزنی.
و ظاهراً در این بیت به جای ورنج ورخج است، یعنی زشت و مکروه. (انجمن آرا) ، پرخور و شکم پرست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رتج
تصویر رتج
درماندن سخنران در سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراج
تصویر وراج
پرحرف، روده دراز
فرهنگ لغت هوشیار
خداوند حرص و شره را گویند: بظل همی همایون جاهت دو بازوی زاغ و رنج ارج کردم. (جهانگیری. سوزنی سمرقندی) توضیح رشیدی گوید: و ظاهرا درین بیت بجای ورنج ورخچ است یعنی مکروه و زشت. مولف فرهنگ نظام نویسد: دربعضی نسخ بجای و رنگ فرخج است و در بعضی سیه پس سند دیگر لازم است و اگر همین شعر لازم باشد معنی حرص میدهد نه حریص ولی در صورت نسخه ورنج صفت زاغ و بمعنی حریص باشد
فرهنگ لغت هوشیار
پنبرک: توتا جور ملک شرف بادی واعدات بر آتش غم سوخته بادند چوور تاج. (سوزنی)، آفتاب پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورتیج
تصویر ورتیج
کرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورخج
تصویر ورخج
ورخچ: سبحانک می گفتم آواز خر آمد. دلم ورخج و مشوش شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورتاج
تصویر ورتاج
آفتاب پرست، نیلوفر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورتیج
تصویر ورتیج
((وَ))
بلدرچین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورخج
تصویر ورخج
((وَ رَ))
چرکین، پلید، زبون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورنج
تصویر ورنج
((وَ رَ))
خداوند حرص و شره را گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وراج
تصویر وراج
((وِ رّ))
پر حرف، روده دراز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورت
تصویر ورت
عوض
فرهنگ واژه فارسی سره
بیهوده گو، پرچانه، پرچانه، پرحرف، پرگو، حراف، روده دراز، مکثار، هرزه چانه، هرزه درا، یاوه گو
متضاد: کم حرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرتیز، نوک تیز
فرهنگ گویش مازندرانی
پرگو
فرهنگ گویش مازندرانی
گریزنده، بگریز، این واژه به گونه ی پسوندی کاربرد دارد، نام روستایی در چهاردانگه ی هزارجریبی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی