جدول جو
جدول جو

معنی ورانداختن - جستجوی لغت در جدول جو

ورانداختن(فَ کَ دَ)
متعدی ورافتادن. منسوخ کردن. از مد انداختن. (فرهنگ فارسی معین). نسخ کردن. (یادداشت مؤلف). از بین بردن. نیست و نابود کردن. مستأصل کردن. ریشه کن کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به برانداختن شود
لغت نامه دهخدا
ورانداختن
منسوخ کردن از مد انداختن، از بین بردن نیست و نابود کردن
تصویری از ورانداختن
تصویر ورانداختن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رو انداختن
تصویر رو انداختن
خواهش کردن، التماس و الحاح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در انداختن
تصویر در انداختن
درگیر کردن، انداختن، افکندن، به درون افکندن، شروع کردن، آغازکردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ور انداختن
تصویر ور انداختن
منسوخ کردن، از بین بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر انداختن
تصویر بر انداختن
برافکندن، از میان بردن، نابود کردن، رسم و عادت یا قانونی را از بین بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برانداخته
تصویر برانداخته
از میان رفته، نابود شده، منقرض، برافتاده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ تَ)
هر چیز که سزاوار دورانداختن باشد. (ناظم الاطباء). راندنی. دور ساختنی، به دور پرتاب کردنی، فضله ای از هر چیزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
انداختن. برافکندن. (آنندراج). افکندن. به اطراف افکندن. (ناظم الاطباء) : موج او را بخشک براندازد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سحر گه مست شو سنگی برانداز
ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز.
نظامی.
- حیله برانداختن، چاره کردن. تدبیر کردن: حیلتی برانداخت و خود را بیمار ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
(پُ تَنْ)
اندرانداختن. انداختن. افکندن. درافکندن: بفرمود که همه را خشت زرین و نقره آگین درانداختند. (قصص الانبیاء ص 165).
کمر بندد فلک در جنگ با تو
دراندازد به دشمن سنگ با تو.
نظامی.
- آوازه درانداختن، شهرت دادن. شایع کردن: آوازه درانداخت که به مازندران می رود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، پرتاب کردن. انداختن:
یکی گفتا بدان ماند که در خواب
دراندازد کسی خود را به غرقاب.
نظامی.
- از پای درانداختن، از پای افکندن:
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم ازپای درانداخته ای یعنی چه ؟
حافظ.
- پنجه درانداختن، ستیز و نبرد کردن:
گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
بازدیدم که قوی پنجه درانداخته ای.
سعدی.
- جان درانداختن، جان فشاندن:
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت.
سعدی.
- طرح درانداختن، طرح ریختن. نقشه ریختن. طرح افکندن:
طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم.
نظامی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.
حافظ.
، طرح کردن. مطرح کردن سخن:
به بیهوده گویم نسب ساختی
سخنهای ناخوش درانداختی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، به جنگ و جدال واداشتن. به ستیزه داشتن:
زلفین دل آویزت با ابن یمین گفتند
آن را که براندازند با ماش دراندازند.
ابن یمین.
، درو کردن. برافکندن:
ز روی کار من برقع درانداخت
به یکبار آنکه در برقع نهانست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
رختخواب انداختن گستردن رختخواب ، چیزی را کاملا در محل مخصوصش انداختن: (شیشه را شیشه گر در پنجره جاانداخت)، استخوان از جای در رفته را بجای خود باز آوردن، کسی یا چیزی را بموقعی دلخواه آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
خبری راانتشاردادن (بیشتر در مورد دروغ یا شاخ و برگ دادن بخبری درست استعمال شود) چوا نداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لو انداختن
تصویر لو انداختن
هیاهو کردن، لو دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر انداختن
تصویر سر انداختن
حرکت دادن و جنباندن سر به هر طرف از روی تکبر و مستی و شور و حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو انداختن
تصویر رو انداختن
سوال کردن تقاضا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برانداخته
تصویر برانداخته
از میان رفته نابود شده، ملغی شده ملغی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در انداختن
تصویر در انداختن
انداختن، بمجادله و مناظره افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر انداختن
تصویر پر انداختن
مجرد گشتن و نشاط کردن
فرهنگ لغت هوشیار
از میان بردن نابود کردن، رسم و عادتی را از بین بردن قانون و مقرراتی را ملغی کردن، منقرض کردن (پادشاهی دولت سلسله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرانداختن
تصویر جرانداختن
جرانداختن کسی را. بغضب آوردن او را اوقات ویرا تلخ کردن: (فلانی از بس بیهوده اصرار کرد جرم انداخت) (یکی بود یکی نبود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روانداختن
تصویر روانداختن
خواهش و التماس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هو انداختن
تصویر هو انداختن
((هُ. اَ تَ))
چو انداختن، شایعه پراکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غر انداختن
تصویر غر انداختن
((غِ. اَ تَ))
چیزی را تا آخر مصرف کردن، تمام کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رو انداختن
تصویر رو انداختن
((اَ تَ))
سؤال کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جاانداختن
تصویر جاانداختن
((اَ تَ))
رختخواب انداختن، استخوان جابه جا شده را در جای خود قرار دادن، از قلم انداختن، چیزی را فراموش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برانداختن
تصویر برانداختن
((بَ اَ تَ))
از بین بردن، سرنگون کردن، سنجیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرانداختن
تصویر پرانداختن
((پَ. اَ تَ))
کنایه از نشاط کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تور انداختن
تصویر تور انداختن
Net
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دور انداختن
تصویر دور انداختن
Discard
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تور انداختن
تصویر تور انداختن
ловить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دور انداختن
تصویر دور انداختن
выбрасывать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تور انداختن
تصویر تور انداختن
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دور انداختن
تصویر دور انداختن
wegwerfen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تور انداختن
تصویر تور انداختن
ловити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دور انداختن
تصویر دور انداختن
викидати
دیکشنری فارسی به اوکراینی