جدول جو
جدول جو

معنی وداعی - جستجوی لغت در جدول جو

وداعی
(وِ)
منسوب به وداع. (ناظم الاطباء). رجوع به وداع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واعی
تصویر واعی
شنونده، درک کننده، حفظ کننده، قیّم و حافظ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دواعی
تصویر دواعی
داعیه، انگیزه، خواهش و اراده، ادعا، علت، سبب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ودایع
تصویر ودایع
ودیعه ها، سپرده شده ها، در علم حقوق مالهایی که به امانت نزد کسی بگذارند، سپرده ها، جمع واژۀ ودیعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وداع
تصویر وداع
بدرود گفتن، بدرود، پدرود، خداحافظی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داعی
تصویر داعی
دعا کننده، طلب کننده، خواهنده، کسی که مردم را به دین و مذهب خود دعوت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تداعی
تصویر تداعی
اصل یا حالتی که افکار و اندیشه ها و عواطف و سرگذشت ها چنان به هم مربوط می شوند که یکی پس از دیگری در ذهن پدیدار می شوند، تسلسل افکار، تسلسل خواطر، یکدیگر را خواندن و گرد آمدن، به یاد آوردن
تداعی معانی: از یک معنی به معنی دیگر پی بردن، به یاد آوردن یک معنی توسط معنی دیگر
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
جمع واژۀ داعیه به معنی سببها. اسباب. انگیزه ها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به معنی خواهشها و باعثهاست. (از آنندراج) (از غیاث) : از موجب نفرت و دواعی وحشت استعلام کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). دواعی همت و بواعث نهمت ایشان محرک عزم و محرص قصد سلطان شده. (ترجمه تاریخ یمینی). عوادی فتنه و دواعی محنت ایام فترت به حسن ایالت و یمن کفایت او منقطع شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
- دواعی الدهر، حوادث زمانه. گرفتاریهای روزگار. (یادداشت مؤلف) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دعاگوی، دعاکننده، (مهذب الاسماء) :
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین،
خاقانی،
ای داعی حضرت تو ایام
گرچه نکنم دعا مقسم،
خاقانی،
مرا خدیو جهان دی مراغه ای میخواند
ولیک هیچ بدان نوع و طبع داعی نیست،
خاقانی،
سالی نزاع در میان پیادگان حاج افتاده بود داعی نیز همراه و پیاده بود، (گلستان)،
دی بامید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا بخود بکن گر به نیاز میکنی،
سعدی،
بعد از دعا نصیحت داعی بیغرض
نیکت بود چو نیک تأمل کنی در آن،
سعدی،
شاکر نعمت به هر طریق که بودیم
داعی دولت به هر مقام که هستیم،
سعدی،
، خواننده، (مهذب الاسماء)، ندا کننده: فرستاده که خدا ازو خشنود بود و داعی مردم بود بسوی او و میخواند مردم را به او، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308)،
مرغ تو خاقانی است، داعی صبح وصال
منطق مرغان شناس شاه سلیمان رکاب،
خاقانی،
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب،
خاقانی،
وفا باری از داعی حق طلب کن
کزین ساعیان جز جفایی نیابی،
خاقانی،
- داعی حق را اجابت کردن، مردن،
- داعی الفلاح، مؤذن،
- داعی اﷲ، رسول خدا (صلعم)، (منتهی الارب)،
- داعی اﷲ، مؤذن، (منتهی الارب)،
، مبلغ، آنکه بدینی یا مذهبی خواند، آنکه دعوت کند بدینی و یاطریقه ای: و مردی بود باطنی، نام او ابونصر بن عمران که سری بود از داعیان شیعیان ... و آن مرد داعی را در شب بر چهارپائی نشاندند و بردند، (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 119)، و میخواهم که هر که از داعیان و سراهنگان و معروفان اتباع تواند جمله را بخوانی، (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 90)، مرتبتی از مراتب و درجات هفتگانه نزد باطنیان، رتبتی برتر از مأذون و فروتر از حجت نزد باطنیان، پنجمین از مراتب و درجات هفتگانه اسماعیلیان و درجات هفتگانه این است: رسول (ناطق)، وصی (اساس)، امام، حجت، داعی، مأذون، مستجیب، گاه داعی و مأذون را نیز بدو درجۀ فرعی تقسیم کنند و داعی محدود و داعی مطلق گویند و همچنین مأذون محدود و مأذون مطلق، و در مراتب، حجت فرع است مر امام را واصل است مر داعی را و داعی فرع است مر حجت را و اصل است مر اهل دعوت را، ج، دعاه، نیز رجوع به اسماعیلیه و رجوع به جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 110 و 155 و 138 و 210 شود:
مردم شوی بعلم چو مأذون کاو
داعی شوی بعلم ز مأذونی،
ناصرخسرو،
حجت و برهان مجوی جز که ز حجت
چون عدوی حجتی و داعی و مأذون،
ناصرخسرو،
، خواهندۀ نیکی، خواهنده و طلب کننده، (غیاث) (آنندراج)، قصدکننده، (غیاث) (آنندراج)، اقتضاکننده، (غیاث) (آنندراج)، باعث، سبب، علت، غایت
لغت نامه دهخدا
(وَ عا)
جمع واژۀ وجع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به وجع شود، جمع واژۀ وجعه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). وجعات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
منسوب به ودیعه، ودیعت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَیِ)
جمع واژۀ ودیعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امانتها. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ودیعه شود.
- ودایع آفریدگار، رعایا. رعیت ها. (فرهنگ فارسی معین).
، جمع واژۀ ودیع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ودائع شود
لغت نامه دهخدا
(دِ عی ی)
منسوب به وادعه بن عمرو بن عامر بن ناشج بن رافع بن مالک حاشدبن جشم بن خیوان بن نوف بن همدان که قبیله ای است از همدان و گروهی به آن منسوبند و از آن جمله اند: ابوحصین مسروق بن الاجدع الهمدانی وادعی از اهل کوفه. محمد بن حسین بن حبیب وادعی قاضی کوفی که از احمد بن یونس یربوعی و یحیی بن عبدالحمید حمانی و جز آنان روایت کرده است و ازو یحیی بن صاعد و حسین محاملی و ابوعمرو بن سماک و جز آنان روایت کرده اند، وی یکی از ثقات بود و در ماه رمضان سال 296 هجری قمری درگذشت. (لباب الانساب ص 255 ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مدعاه. (ناظم الاطباء). رجوع به مدعاه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
کسی که مبارز می خواهد و به جنگ دعوت می کند. جنگجو و ستیزه جو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
پیش آمدن دشمن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، جمع شدن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع شدن قوم بر کسی وبه دشمنی برخاستن با وی، لاغر شدن یا مردن شتر فلان، محاجّه کردن. (اقرب الموارد) ، چیستان گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خواستن چیزی را. (اقرب الموارد) ، شکسته شدن و ویران گردیدن دیوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). تداعت الجدران ، انقضّت و تهادمت و قیل بلیت و تصدعت من غیر ان تسقط. (اقرب الموارد) ، یکدیگر را خواندن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به تداعی معانی شود، ویران کردن: تداعیناعلیهم الحیطان من جوانبها، یعنی دیوارها را از اطراف، به روی ایشان ویران کردیم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ عی ی)
جمع واژۀ ادعیه، چاهی بر یک منزلی مکه
لغت نامه دهخدا
ظاهراً از مردم قرن هفتم هجری است، مرحوم قزوینی در کتاب شدالازار حاشیۀ ص 145 آرد: استاد فخرالدین ابومحمد احمد بن محمود (بنقل از طبقات القراءجزری ج 1 ص 138) بر اصحاب داعی قرائت کرده است و این فخرالدین ابومحمد در 18 ذی القعده سال 732 به شیراز مرده است و گور او آنجا مشهور است، (شدالازار ص 145)
از مردم استرآباد است و این بیت او راست:
هردم ز هجر یار مرا چشم تر هنوز
یعنی نکرده ام ز تو قطع نظر هنوز،
(از قاموس الاعلام ترکی)،
صاحب آتشکده نویسد: از حالش چیزی معلوم نیست و سوای این مطلع شعری قابل از او ملاحظه نشده، و سپس بیت فوق را نقل کند، (آتشکدۀ آذر چ بمبئی ص 141)
از شاعران عثمانی و از منسوبان ایاس پاشا و مردی درویش نهاد بوده است و این دو شعر از جملۀ اشعار اوست:
دریغ اول نوجوانی بو جهاندن
اجل پیکی ایریشوب قلیدی دعوت،
دعالر ایدوب آکاجان و و لدن
دیدم تاریخ اوله روحنه رحمت،
(قاموس اعلام ترکی)
از شاعران عثمانی و از معاصران سلطان محمدخان ثانی و از مردم قسطمونیه است و این بیت او راست:
ضرب آهم شوقدر سله لر ای ماه کوکی
حشره دک دونر ایسه کیتمیه بر ذره کوکی،
(قاموس الاعلام ترکی)
از مردم سرخس خراسان بعهد شاه اسماعیل صفوی، او راست:
هردم از ناخن خراشم سینۀ افکار را
تا ز دل بیرون کنم غیر از خیال یار را،
(قاموس الاعلام ترکی)
ابن علی الحسینی، السید ابی الفضل، از مشایخ، ابن شهر آشوب مازندرانی، (روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات ص 611)
ملا داعی برادرملک طیفور بیک و این ملک طیفور بیک از تلامذۀ شیخ علی عبدالعال بوده است، (آتشکدۀ آذر ص 242 چ افست)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ودیعی
تصویر ودیعی
ودیعی در فارسی سپرده ای وانه ای منسوب به ودیعه (ودیعت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تداعی
تصویر تداعی
پیش آمدن دشمن، ویران گردیدن دیوار
فرهنگ لغت هوشیار
جمع داعی داعیه، دردسرها، خواهش ها، انگیزه ها جمع داعیه سببها اسباب انگیزه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وداع
تصویر وداع
بدرود کردن، خداحافظی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واعی
تصویر واعی
نگاه دارنده، نگاهبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجاعی
تصویر وجاعی
جمع وجع، رنجوران دردمندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داعی
تصویر داعی
دعاگو، دعا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ودایع
تصویر ودایع
امانتها، رعیت ها، ودایع آفریدگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وداعه
تصویر وداعه
آرامش، استوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواعی
تصویر دواعی
((دَ))
جمع داعیه، سبب ها، انگیزه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داعی
تصویر داعی
کسی که مردم را به دین خود دعوت کند، دعا کننده، یکی از مراتب دعوت اسماعیلیان، جمع دعاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واعی
تصویر واعی
نگاهدارنده، حافظ، شنونده، گوش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وداع
تصویر وداع
((وِ))
بدرود، خداحافظی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تداعی
تصویر تداعی
((تَ))
یکدیگر را خواندن، با هم دعوا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ودایع
تصویر ودایع
((وَ یِ))
جمع ودیعه، امانت ها، سپرده ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تداعی
تصویر تداعی
بیاد آوردن، یاد آوری
فرهنگ واژه فارسی سره
فراخوانش، همخوانش، یادآوری، به خاطرآوری، یکدیگر را (فرا) خواندن
متضاد: تدافع، به خاطر آوردن، به یادآوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد