جدول جو
جدول جو

معنی وخط - جستجوی لغت در جدول جو

وخط
(فُ)
آمیختن سپیدی با موی. (تاج المصادر بیهقی). درآمیختن موی سپید موی سیاه را. یا فاش گردیدن موی سپید. (منتهی الارب). سپید و سیاه برابر هم شدن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آمیخته موی و دوموی گردیدن. (منتهی الارب) : وخط الرجل، آمیخته موی و دوموی گردید. رجوع به وخض شود ، شتاب رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، درآمدن، نیزه گذاره یا سبک زدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نیزه زدن چنانکه بگذرد. (تاج المصادر بیهقی) ، بانگ کردن کفش به رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گاهی سود گاهی خسارت برداشتن در بیع. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، تیغ سبک زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وخش
تصویر وخش
(پسرانه)
روشنایی، نام چهاردهمین جد آذرباد مهراسپند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وخش
تصویر وخش
بیماری که در دست و پای اسب یا الاغ و شتر ایجاد می شود، ورم مفصل استخوان دست و پای اسب و الاغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخط
تصویر سخط
خشم گرفتن بر کسی، ناخوش داشتن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وخش
تصویر وخش
آغاز، ابتدا
ربح و نزول پول
رشد، بالیدگی، روییدگی، نشو و نما، یازش، نشو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخط
تصویر سخط
خشم، غضب، ناخشنودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوخط
تصویر نوخط
جوانی که تازه پشت لبش موی درآورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسط
تصویر وسط
میانه، میان چیزی، چیزی که نه خوب باشد نه بد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وخم
تصویر وخم
تعفن هوا که باعث بروز امراض وبایی می شود
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
غضب گرفتن. (اقرب الموارد). راضی نشدن. ضد رضا: ابونعیم مدتی بس دراز است در این سخط بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 418).
عیش ناخوش همی کنی به سخط
سود بیخود چرا کشی به ستم.
مسعودسعد.
یکی از سکرات ملک آن است که خاینان را... آراسته دارد و ناهمال را به وبال سخط مأخوذ. (کلیله و دمنه). سخط... از علتی زاید. (کلیله و دمنه)
خشم گرفتن و ناخشنود شدن. ضد رضا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است به بلخ که آنرا قوط می گویند، (از منتهی الارب) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شاخ نازک یکسالۀ درخت خرما یا هر شاخ دیگر، ج، خیطان و اخواط،
مرد تناور سبک نیکوخلقت، (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مِ خَطط)
چوب خطکش جولاهه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوب خطکش جولاهه و غیر آن. (آنندراج) (دهار). ابزاری از آهن و یا چوب که بدان خط کشند. و مسطر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مخفف چوب خط (در تداول عامه). رجوع به چوب خط شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو خَ)
خوشه باشد عموماً اعم ازخوشۀ انگور و خرما و گندم، خوشۀ ارزن خصوصاً. (برهان) (آنندراج) ، توسکا
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو خَطط / خَ)
معشوق خطنودمیده. (غیاث اللغات). جوان نوخاسته که خطش نودمیده باشد. (آنندراج). امردی که تازه پشت لب وی سبز شده باشد. (ناظم الاطباء). آنکه به تازگی موی عذار یا پشت لب وی دمیده است. که به نوی خط او دمیده است. غلام طارّ. غلام طریر. (از یادداشتهای مؤلف). نوجوان. نوبالغ. نوخاسته:
غلام ار ساده رو باشد وگر نوخط بود خوشتر
خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و با چله.
عنصری یا عسجدی.
گر کند کوسه سوی گور بسیج
جده جز نوخطش نخواهد هیچ.
سنایی.
زین پس وشاقان چمن نوخط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته.
خاقانی.
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون
گرد زمرد بر عذارش زآن عیان افشانده اند.
خاقانی.
بدین گونه بر نوخطان سخن
کند تازه پیرایه های کهن.
نظامی.
وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط
که جهان پابه رکاب است و زمان اینهمه نیست.
صائب.
، چیز نوبه روی کارآمده. (غیاث اللغات) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وخش
تصویر وخش
مردم پست و فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
نگار بسته نو خاسته، نودر: چیز نو بر روی کار آمده جوانی که تازه پشت لب وی سبز شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخط
تصویر سخط
چشم گرفتن، نا خشنودی، ضد رضا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وخر
تصویر وخر
اخرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوط
تصویر خوط
شاخه نازک شاخه یکساله، نیک آفرید (نیکو خلقت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وخم
تصویر وخم
سنگین، ثقیل، ناموافق
فرهنگ لغت هوشیار
میان میانک مید، دادگر و نیک، میانه چیزی که درمیان واقع شده (خواه اطراف آن مساوی باشد و خواه نباشد)، میان میانه مرکز: وچون طریق استخلاص آن بر طول محاصره منحصرمینمود و آن تعذری داشت که در چنان محلی که در وسط بلاد دشمن است سیاه اندک توقف نتواند کرد)، چیزی که نه خوب باشد و نه بد، چیزی که نه زیاد باشد و نه کم، چیزی که نه لاغر باشدونه فربه. یا وسط شمس. آن قوس را که یک سر او آن نقطه ایست بفلک خارج المرکز که برابر اول حمل است از ممثل و دیگر سرتنه آفتاب است وسط شمس خوانند. یا وسط کوکب. وسط ستاره دوری مرکز فلک تدویرش باشد از آن نقطه که برابر سر حمل است بقیاس فلک معدل المسیر و اندازه این دوری بر مرکز معدل آن زاویه است که یک خط اون بسرحمل رسد و دیگر بر مرکز تدویر. یا خود را به وسط انداختن، مداخله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخط
تصویر مخط
خاکستر، جامه کوتاه پکمال (خط کش)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خلط خلطها، صفرا و خون و بلغم و سودا، ترشحات نسوج آلی، ترشحات قصبه الریه و شعب آن که با سرفه بخارج دفع میشود، داروهای خوشبو. یا اخط اربعه. چهار نوع مزاج مردم: بلغم صفرا سودا دم (خون)، یا اخط ردیه. رطوبت فاسد و گندیده. یا اخط فاسده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وخم
تصویر وخم
((وَ خِ))
ناسازگار، ناموافق، سخت، دشوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وخم
تصویر وخم
((وَ خَ))
سوءهاضمه، تعفن هوا که موجب امراض وبایی گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وخش
تصویر وخش
((وَ خَ))
نوعی بیماری در دست و پای چهارپایان، ورم مفصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وخش
تصویر وخش
((وَ))
پست و بیکاره از هر چیز، مردم فرومایه بی اعتبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وسط
تصویر وسط
((وَ سَ))
میانه، میان، چیزی که نه خوب باشد و نه بد، جمع اوساط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوخط
تصویر نوخط
((نُ خَ))
نوجوان، کسی که تازه صورتش مو درآورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سخط
تصویر سخط
((سَ خَ))
خشم گرفتن، کراهت داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وخت
تصویر وخت
وقت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وسط
تصویر وسط
میان، میانی
فرهنگ واژه فارسی سره
برنا، ساده، طفل، نوجوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد