جدول جو
جدول جو

معنی واهومه - جستجوی لغت در جدول جو

واهومه
بهانه، ترس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاهویه
تصویر شاهویه
(پسرانه)
نام در برزویه دانشمند ایرانی، مترجم کلیله و دمنه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سالومه
تصویر سالومه
(دخترانه)
صلح، آرامش، صفا، دوستی، نام خواهر مریم عذرا و خاله حضرت عیسی (ع) همچنین نام ملکه یهود و دختر هرود فلیپ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماهویه
تصویر ماهویه
(دخترانه)
ماهوی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لاهوره
تصویر لاهوره
قاش خربزه یا هندوانه و امثال آن ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واشامه
تصویر واشامه
روسری زنان، چارقد، سراگوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واهمه
تصویر واهمه
ترس و بیم، اندیشه، گمان، خیال، قوۀ وهمیه که به واسطۀ آن چیزهای دیده و نادیده و راست و دروغ به تصور انسان درمی آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واگویه
تصویر واگویه
بازگو کردن، دوباره گفتن حرفی، سخن شنیده را باز گفتن
واگویه کردن: تکرار کردن سخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشومه
تصویر باشومه
باشامه، چادر، چارقد، روسری زنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واخواه
تصویر واخواه
کسی که واخواست می کند، معترض
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
نوعی کفش صندل. کفش راحتی. ج، تواسیم. (دزی ج 1 صص 138-139). نعلین. (ناظم الاطباء). بغدادیان نعلی را گویند که دوالها بر آن دوخته باشند و آن را کسی پوشد که بر پای زخمی دارد و کفش نتواند پوشید. (تجارب السلف). نعلی که بر آن دوالها دوخته باشند مانند نعلی که بر پای مجروح سازند. و این تاسومه کفش معمول و معتاد عرب بود
لغت نامه دهخدا
(مَ/ مِ)
چادری را گویند که زنان بر سر کنند. (برهان) (آنندراج). سرپوش زنان از چادر و غیره، آنچنان که در مجمعالفرس آمده است. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 192). مقنعه و باشامه ای که زنان بر سر کنند. (ناظم الاطباء). سرانداز زنان. خمار. باشام. باشامه. (فرهنگ رشیدی). رجوع به باشام و باشامه و باشمه و خمار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان زیبد، بخش حومه جویمند شهرستان گناباد و واقع در 26 هزارگزی جنوب باختری گناباد و 11 هزارگزی خاور شوسۀعمومی بجستان بفردوس. محلی است کوهستانی و گرم سیر وسکنۀ آن 20 تن و مذهب آنان شیعه و فارسی زبان اند محصولات آن عبارت از غلات، تریاک، ابریشم و زعفران می باشد راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(هَِ مَ)
قوه وهم.قوه وهمه. (از المنجد). واهمه یا وهم یکی از حواس خمسۀ باطنی است و علمای نفس در قدیم گفته اند: کار او آن است که چیزهای دیده و نادیده راست یا دروغ به نفس می نماید خواه آن معانی را در خارج صورتی باشد و خواه نباشد، وهم ادراک آن چیزها کند. مثلاً چنانکه مردم خواهند که هزاران هزار آفتاب در آسمان دنیا تصور کنند، با وجود آنکه [در چشم ما] یکی بیش نیست، و هزار دریای سیماب در عالم تصور کنند با وجود آنکه هیچ نیست، و هزار کوه یاقوت و زر و فیروزه توهم کنند [وحال آنکه هیچ نیست] . و این واهمه در حیوانات دیگربغیر انسان [نزد قدما] بجای قوت عقل است بجهت اینکه برۀ گوسفند مادر خود را به واسطۀ آن شناسد در رمۀ گوسفند با وجود آنکه مانند مادرش صد گوسفند دیگر باشد، و دشمنی گرگ و دوستی چوپان را هم بدین قوه احساس تواند کرد. و در امر این قوت بعض مشایخ گفته اند که جملۀ قوتها [باطن و ظاهر] مسخر مردم شدند الا وهم که مسخر نشد، چنانکه جمله ملایکه سجدۀ آدم کردند وابلیس سجده نکرد. و قوه وهم هرگز از دروغ گفتن و چیزها کج نمودن بازنگردد و آنکه حضرت رسول (ص) فرمود که هر که از مادر بزاید او را شیطانی همراه باشد آن معنی قوه وهم است. (نقل به معنی و به اختصار از مرآت المحققین شیخ محمود شبستری). و این قوت تابع عقل نگردد و به خلاف قوتهای دیگر چنانکه شخص در خانه تاریک تنها با مرده مجاور باشد هرچند عقل حکم کند مرده جماد است از او ترس نباید کرد قوت واهمه وسوسه می دهد وخائف گرداند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام)، غریزه. سوق طبیعی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به معنی بالا شود، در تداول، خوف. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیم. هراس. اندیشه. خیال. گمان. (ناظم الاطباء).
- قوه واهمه، ترسه. نیروی پنداره. (ناظم الاطباء). رجوع به واهمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باشومه
تصویر باشومه
چادری که زنان بر سر اندازند روسری زنان چارقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واگویه
تصویر واگویه
بازگفتن سخن شینده را تکرار گفته
فرهنگ لغت هوشیار
واهمه در فارسی مونث واهم شکوهش نهار یاوهم یکی از حواس باطنه و آن قوه ایست که بعقیده قدما در موخر تجویف اوسط دماغ جای دارد و نفس بوسیه این قوه معانی جزئی را که ارتباط بمحسوسات دارد ادراک میکند (مقصود از معنی چیزی است که بحواس ظاهر ادراک نشود مانند اینکه گوسفند دشمنی گرگ را درک و از او فرار میکند و بره دوستی مادر را در می یابد و باو میگراید و بسبب جزیی بودن این معانی عقل نمیتواند مدرک آنها باشد حس مشترک هم نمیتواند مدرک آنها باشد چه حس مشترک چیزهایی را ادراک میکند که بحواس ظاهره ادراک میشود پس ناچار باید قوه دیگری باشد غیر از حس مشترک و عقل که ادارک معانی جزئی کند و آن همان وهم است. توضیح ادراک پدیده هایی که در حقیقت وجود خارجی ندارند بتوسط موضوعی که موجب پیدایش آنها میشود، ترس: (از تو و تیرگیت داد ای شب، که دلم پاده شد از واهمه ات) (بهار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واژونه
تصویر واژونه
وارون برعکس، آشفته مضطرب: (فریدون چو گیتی بران گونه دید جهان پیش ضحاک واژونه دید) (سوی مادر آمد کمر بر میان بسر بر نهاده کلاه کیان)، آنکه رفتارش نادرست و نامعقول باشد: (پس ابلیس واژونه این ژرف چاه بخاشاک پوشید و بسپرد راه)، نحس شوم، بخت برگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واشامه
تصویر واشامه
واشام: (وزان پس داد وی را نامه ویس همان پیرایه و واشامه ویس) (ویس ورامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واخواه
تصویر واخواه
معترض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارونه
تصویر وارونه
برگشته، سرنگون، واژونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهکومه
تصویر اهکومه
ریشخند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واکوچه
تصویر واکوچه
پس کوچه. یا کوچه واکوچه. کوچه پس کوچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهومه
تصویر موهومه
موهومه در فارسی مونث موهوم: سمردای سمرادیک مونث موهوم
فرهنگ لغت هوشیار
مفهومه در فارسی مونث مفهوم چم در یافته همرافته مونث مفهوم، جمع مفهومات
فرهنگ لغت هوشیار
هر برش خربزه و هندوانه و مانند آن تراشه قاش قاچ: جسم که چون خربزه است تا نبری چون خورند بشکن و پیدا شود قیمت لاهوره ای. (مولوی دیوان کبیر ج 6 بیت 32074)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاهوره
تصویر لاهوره
((رِ))
یک قاچ و برش از خربزه یا هندوانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واگویه
تصویر واگویه
((یِ))
سخن شنیده را باز گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واشامه
تصویر واشامه
((مِ))
مقنعه، روسری، واشام، باشام، باشامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وارونه
تصویر وارونه
((ن))
واژگونه، سرنگون، برعکس، ضد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واهمه
تصویر واهمه
((هِ مِ))
بیم، هراس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واهشته
تصویر واهشته
ارث، ارثیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وارونه
تصویر وارونه
خلاف، معکوس، برعکس
فرهنگ واژه فارسی سره
اضطراب، باک، بیم، ترس، تشویش، خوف، رعب، محابا، وحشت، هراس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بهانه
فرهنگ گویش مازندرانی