کلمه تحسین که در مقام تعجب استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). واهاً له (و قدیترک تنوینه) ، کلمه ای است که وقت شگفت بر چیزی خوشایند گویند، ای واهاً له ما اطیبه، یعنی شگفتا چه خوش است. (منتهی الارب). خوشا! احسنت ! (یادداشت مرحوم دهخدا) : واهاً للیلی ثم واهاً واها قد بلغت فی المجد غایتاها. ، ای عجب ! العجب ! شگفتا! ای شگفت. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کلمه تلهف است، گویند: واهاً له، یعنی دریغ برای او. (از منتهی الارب)
کلمه تحسین که در مقام تعجب استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). واهاً له (و قدیترک تنوینه) ، کلمه ای است که وقت شگفت بر چیزی خوشایند گویند، ای واهاً له ما اطیبه، یعنی شگفتا چه خوش است. (منتهی الارب). خوشا! احسنت ! (یادداشت مرحوم دهخدا) : واهاً للیلی ثم واهاً واها قد بلغت فی المجد غایتاها. ، ای عجب ! العجب ! شگفتا! ای شگفت. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کلمه تلهف است، گویند: واهاً له، یعنی دریغ برای او. (از منتهی الارب)
ناهمتا. بی مانند. بی نظیر. بی برابر. بی همسر. (از ناظم الاطباء). بی رقیب. که همال و همتائی ندارد. بی همال: ز پیوند مهراب و از مهرزال وز آن هر دو آزادۀ ناهمال. فردوسی. به رهام گفت این یل ناهمال دلیر و سبکسر مرا بود خال. فردوسی. ، مخالف. مقابل. (از ناظم الاطباء) ، غیرمساوی. نامساوی. بی شباهت. (فرهنگ ولف) : سوم آرزو آنکه خال تواند پرستنده و ناهمال تواند. فردوسی
ناهمتا. بی مانند. بی نظیر. بی برابر. بی همسر. (از ناظم الاطباء). بی رقیب. که همال و همتائی ندارد. بی همال: ز پیوند مهراب و از مهرزال وز آن هر دو آزادۀ ناهمال. فردوسی. به رهام گفت این یل ناهمال دلیر و سبکسر مرا بود خال. فردوسی. ، مخالف. مقابل. (از ناظم الاطباء) ، غیرمساوی. نامساوی. بی شباهت. (فرهنگ ولف) : سوم آرزو آنکه خال تواَند پرستنده و ناهمال تواَند. فردوسی
دهی از دهستان دینور بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان، دارای 365 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آن حبوبات، توتون و میوه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) دهی از دهستان علمدار گرگر بخش جلفای شهرستان مرند، دارای 250 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آن غلات و پنبه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) دهی از بخش گوران شهرستان شاه آباد، دارای 260 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آن غلات و میوه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان دینور بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان، دارای 365 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آن حبوبات، توتون و میوه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) دهی از دهستان علمدار گرگر بخش جلفای شهرستان مرند، دارای 250 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آن غلات و پنبه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) دهی از بخش گوران شهرستان شاه آباد، دارای 260 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آن غلات و میوه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
ملک ماران، ماری است درازای دو بدست تا سه بدست، و بر سر او نشانی چون اکلیلی یعنی تاجی، و سر او تیز چون اکلیلی یعنی تاجی، و سر او تیز باشد و چشم او سرخ و لون او بسیاهی و زردی زند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
ملک ماران، ماری است درازای دو بدست تا سه بدست، و بر سر او نشانی چون اکلیلی یعنی تاجی، و سر او تیز چون اکلیلی یعنی تاجی، و سر او تیز باشد و چشم او سرخ و لون او بسیاهی و زردی زند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
دائماً. بطور پیوسته. همیشه. مدام. علی الدوام همه وقت: دایماً یکسان نماند حال دوران غم مخور. حافظ. و دایماً درویشان و دوستان بواسطۀ قدم شریف ایشان می آمدند. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 134)
دائماً. بطور پیوسته. همیشه. مدام. علی الدوام همه وقت: دایماً یکسان نماند حال دوران غم مخور. حافظ. و دایماً درویشان و دوستان بواسطۀ قدم شریف ایشان می آمدند. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 134)
دائم. همیشه. پیوسته. مدام. (آنندراج) : و دائماً از آن زمان که توجه بخدمت ایشان کردم در خاطر من این بود که در بخارا اول بخدمت ایشان مشرف گردم. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 82). او بیان میکرد با ایشان فصیح دائماً ز افعال و اقوال مسیح. مولوی
دائم. همیشه. پیوسته. مدام. (آنندراج) : و دائماً از آن زمان که توجه بخدمت ایشان کردم در خاطر من این بود که در بخارا اول بخدمت ایشان مشرف گردم. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 82). او بیان میکرد با ایشان فصیح دائماً ز افعال و اقوال مسیح. مولوی
در آن حالت که غنیمت دارنده باشد. (غیاث) : خواجه احمد عبدالصمد دررسید غانماً ظافراً. (تاریخ بیهقی). - سالماً غانماً، یعنی قرین با سلامت و غنیمت. مؤلف حبیب السیر آرد: و در سنۀ ثلاث و خمسین و ستمائه از والی ارده قتلق خان مخالفت گونه ای فهم کرد ملک بکتم به استیصال او مأمور گشت و در حدود وان بین الجانبین آتش جنگ اشتعال یافته ملک بکتم به ملک عدم شتافت و سلطان ناصرالدین محمود به نفس نفیس جهت تدارک آن حادثه نهضت فرموده قتلق خان به صوب کالنجر گریخت و الغخان او را تعاقب نموده و بدو رسیده سالماً غانماً بازگشت. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 جزو 4 ص 225)
در آن حالت که غنیمت دارنده باشد. (غیاث) : خواجه احمد عبدالصمد دررسید غانماً ظافراً. (تاریخ بیهقی). - سالماً غانماً، یعنی قرین با سلامت و غنیمت. مؤلف حبیب السیر آرد: و در سنۀ ثلاث و خمسین و ستمائه از والی ارده قتلق خان مخالفت گونه ای فهم کرد ملک بکتم به استیصال او مأمور گشت و در حدود وان بین الجانبین آتش جنگ اشتعال یافته ملک بکتم به ملک عدم شتافت و سلطان ناصرالدین محمود به نفس نفیس جهت تدارک آن حادثه نهضت فرموده قتلق خان به صوب کالنجر گریخت و الغخان او را تعاقب نموده و بدو رسیده سالماً غانماً بازگشت. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 جزو 4 ص 225)
بر حسب ظاهر. علی الظاهر. چنانکه به نظر می آید. مانا. همانا. پنداری. گوئی. گوئیا. گویا. محتمل است. دزندیس. (برهان قاطع). یحتمل. یمکن. باشد که. شاید. تواند بود. تواند بودن: ظاهراً آن شاخ اصل میوه است باطناً بهر ثمر شد شاخ هست. مولوی. ظاهراً میخواندت او سوی خود وز درون میراندت با چوب رد. مولوی. ظاهراً بر زن چو آب ار غالبی باطناً مغلوب و زن را طالبی. مولوی. ظاهراً کار توویران می کنم لیک خاری را گلستان می کنم. مولوی
بر حسب ظاهر. علی الظاهر. چنانکه به نظر می آید. مانا. همانا. پنداری. گوئی. گوئیا. گویا. محتمل است. دزندیس. (برهان قاطع). یحتمل. یمکن. باشد که. شاید. تواند بود. تواند بودن: ظاهراً آن شاخ اصل میوه است باطناً بهر ثمر شد شاخ هست. مولوی. ظاهراً میخواندت او سوی خود وز درون میراندت با چوب رد. مولوی. ظاهراً بر زن چو آب ار غالبی باطناً مغلوب و زن را طالبی. مولوی. ظاهراً کار توویران می کنم لیک خاری را گلستان می کنم. مولوی
بهمان مرادف فلان (برهان قاطع) متتابع فلان که چیزی مجهول و غیر معلوم باشد (آنندراج) : ز مطرب سرود آرزویم نخواهم نگویم فلانی تو یا باهمانی علی بن حسن باخرزی (از فرهنگ جهانگیری و شعوری) رجوع به فلان و بهمان شود، (بکسرحرف آخر یعنی ’دال’، حرف اضافۀ مرکب و گاه حرف ربطمرکب) اگرچه با وصف (آنندراج) با وجود اینها با همه اینها با این وجودها و رجوع به وجود شود
بهمان مرادف فلان (برهان قاطع) متتابع فلان که چیزی مجهول و غیر معلوم باشد (آنندراج) : ز مطرب سرود آرزویم نخواهم نگویم فلانی تو یا باهمانی علی بن حسن باخرزی (از فرهنگ جهانگیری و شعوری) رجوع به فلان و بهمان شود، (بکسرِحرف آخر یعنی ’دال’، حرف اضافۀ مرکب و گاه حرف ربطمرکب) اگرچه با وصف ِ (آنندراج) با وجود اینها با همه اینها با این وجودها و رجوع به وجود شود
واهمه در فارسی مونث واهم شکوهش نهار یاوهم یکی از حواس باطنه و آن قوه ایست که بعقیده قدما در موخر تجویف اوسط دماغ جای دارد و نفس بوسیه این قوه معانی جزئی را که ارتباط بمحسوسات دارد ادراک میکند (مقصود از معنی چیزی است که بحواس ظاهر ادراک نشود مانند اینکه گوسفند دشمنی گرگ را درک و از او فرار میکند و بره دوستی مادر را در می یابد و باو میگراید و بسبب جزیی بودن این معانی عقل نمیتواند مدرک آنها باشد حس مشترک هم نمیتواند مدرک آنها باشد چه حس مشترک چیزهایی را ادراک میکند که بحواس ظاهره ادراک میشود پس ناچار باید قوه دیگری باشد غیر از حس مشترک و عقل که ادارک معانی جزئی کند و آن همان وهم است. توضیح ادراک پدیده هایی که در حقیقت وجود خارجی ندارند بتوسط موضوعی که موجب پیدایش آنها میشود، ترس: (از تو و تیرگیت داد ای شب، که دلم پاده شد از واهمه ات) (بهار)
واهمه در فارسی مونث واهم شکوهش نهار یاوهم یکی از حواس باطنه و آن قوه ایست که بعقیده قدما در موخر تجویف اوسط دماغ جای دارد و نفس بوسیه این قوه معانی جزئی را که ارتباط بمحسوسات دارد ادراک میکند (مقصود از معنی چیزی است که بحواس ظاهر ادراک نشود مانند اینکه گوسفند دشمنی گرگ را درک و از او فرار میکند و بره دوستی مادر را در می یابد و باو میگراید و بسبب جزیی بودن این معانی عقل نمیتواند مدرک آنها باشد حس مشترک هم نمیتواند مدرک آنها باشد چه حس مشترک چیزهایی را ادراک میکند که بحواس ظاهره ادراک میشود پس ناچار باید قوه دیگری باشد غیر از حس مشترک و عقل که ادارک معانی جزئی کند و آن همان وهم است. توضیح ادراک پدیده هایی که در حقیقت وجود خارجی ندارند بتوسط موضوعی که موجب پیدایش آنها میشود، ترس: (از تو و تیرگیت داد ای شب، که دلم پاده شد از واهمه ات) (بهار)