جدول جو
جدول جو

معنی واهماً - جستجوی لغت در جدول جو

واهماً
(نَ لَ / لِ بَ دَ)
سهواً. (ناظم الاطباء). از روی سهو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وهامان
تصویر وهامان
(پسرانه)
نام پدر سلمان فارسی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از واهمه
تصویر واهمه
ترس و بیم، اندیشه، گمان، خیال، قوۀ وهمیه که به واسطۀ آن چیزهای دیده و نادیده و راست و دروغ به تصور انسان درمی آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناهمال
تصویر ناهمال
بی همال، بی همتا، بی نظیر، بی مانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باهمان
تصویر باهمان
بهمان، برای اشاره به یک شخص یا چیز مجهول و غیرمعلوم به کار می رود، فلان مثلاً فلان و بهمان
فرهنگ فارسی عمید
(هَنْ)
کلمه تحسین که در مقام تعجب استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). واهاً له (و قدیترک تنوینه) ، کلمه ای است که وقت شگفت بر چیزی خوشایند گویند، ای واهاً له ما اطیبه، یعنی شگفتا چه خوش است. (منتهی الارب). خوشا! احسنت ! (یادداشت مرحوم دهخدا) :
واهاً للیلی ثم واهاً واها
قد بلغت فی المجد غایتاها.
، ای عجب ! العجب ! شگفتا! ای شگفت. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کلمه تلهف است، گویند: واهاً له، یعنی دریغ برای او. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ زِ گَ کَ دَ)
به فراوانی. به کثرت. کثیراً، اغلب. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ گَ شُ دَ)
در حقیقت. بحقیقت. حقیقهً. درواقع. فی الواقع. براستی. رجوع به واقع شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ناهمتا. بی مانند. بی نظیر. بی برابر. بی همسر. (از ناظم الاطباء). بی رقیب. که همال و همتائی ندارد. بی همال:
ز پیوند مهراب و از مهرزال
وز آن هر دو آزادۀ ناهمال.
فردوسی.
به رهام گفت این یل ناهمال
دلیر و سبکسر مرا بود خال.
فردوسی.
، مخالف. مقابل. (از ناظم الاطباء) ، غیرمساوی. نامساوی. بی شباهت. (فرهنگ ولف) :
سوم آرزو آنکه خال تواند
پرستنده و ناهمال تواند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ زِ کَ دَ)
تنها. منفرداً. جدا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان دینور بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان، دارای 365 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آن حبوبات، توتون و میوه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان علمدار گرگر بخش جلفای شهرستان مرند، دارای 250 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آن غلات و پنبه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از بخش گوران شهرستان شاه آباد، دارای 260 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آن غلات و میوه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
ملک ماران، ماری است درازای دو بدست تا سه بدست، و بر سر او نشانی چون اکلیلی یعنی تاجی، و سر او تیز چون اکلیلی یعنی تاجی، و سر او تیز باشد و چشم او سرخ و لون او بسیاهی و زردی زند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ دَ)
دائماً. بطور پیوسته. همیشه. مدام. علی الدوام همه وقت:
دایماً یکسان نماند حال دوران غم مخور.
حافظ.
و دایماً درویشان و دوستان بواسطۀ قدم شریف ایشان می آمدند. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 134)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ گِ رِ تَ)
دائم. همیشه. پیوسته. مدام. (آنندراج) : و دائماً از آن زمان که توجه بخدمت ایشان کردم در خاطر من این بود که در بخارا اول بخدمت ایشان مشرف گردم. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 82).
او بیان میکرد با ایشان فصیح
دائماً ز افعال و اقوال مسیح.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نِ گُ دَ)
در آن حالت که غنیمت دارنده باشد. (غیاث) : خواجه احمد عبدالصمد دررسید غانماً ظافراً. (تاریخ بیهقی).
- سالماً غانماً، یعنی قرین با سلامت و غنیمت. مؤلف حبیب السیر آرد: و در سنۀ ثلاث و خمسین و ستمائه از والی ارده قتلق خان مخالفت گونه ای فهم کرد ملک بکتم به استیصال او مأمور گشت و در حدود وان بین الجانبین آتش جنگ اشتعال یافته ملک بکتم به ملک عدم شتافت و سلطان ناصرالدین محمود به نفس نفیس جهت تدارک آن حادثه نهضت فرموده قتلق خان به صوب کالنجر گریخت و الغخان او را تعاقب نموده و بدو رسیده سالماً غانماً بازگشت. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 جزو 4 ص 225)
لغت نامه دهخدا
(نِ لِ کَ دَ)
بر حسب ظاهر. علی الظاهر. چنانکه به نظر می آید. مانا. همانا. پنداری. گوئی. گوئیا. گویا. محتمل است. دزندیس. (برهان قاطع). یحتمل. یمکن. باشد که. شاید. تواند بود. تواند بودن:
ظاهراً آن شاخ اصل میوه است
باطناً بهر ثمر شد شاخ هست.
مولوی.
ظاهراً میخواندت او سوی خود
وز درون میراندت با چوب رد.
مولوی.
ظاهراً بر زن چو آب ار غالبی
باطناً مغلوب و زن را طالبی.
مولوی.
ظاهراً کار توویران می کنم
لیک خاری را گلستان می کنم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نُ تَ)
از روی علم. از روی دانش. با علم و اطلاع
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ غَ شُ دَ)
باسلامت. در حال سلامت. بی گزند. رجوع به سالم شود
لغت نامه دهخدا
بهمان مرادف فلان (برهان قاطع) متتابع فلان که چیزی مجهول و غیر معلوم باشد (آنندراج) :
ز مطرب سرود آرزویم نخواهم
نگویم فلانی تو یا باهمانی
علی بن حسن باخرزی (از فرهنگ جهانگیری و شعوری)
رجوع به فلان و بهمان شود، (بکسرحرف آخر یعنی ’دال’، حرف اضافۀ مرکب و گاه حرف ربطمرکب) اگرچه با وصف (آنندراج) با وجود اینها با همه اینها با این وجودها و رجوع به وجود شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اهماء
تصویر اهماء
جامه دری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهمات
تصویر اهمات
نهانداشت سخن یا خنده را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهماج
تصویر اهماج
کوشش در رفتن پنهان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهماد
تصویر اهماد
ماندگاری شتاب در رفتن باز ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهمال
تصویر اهمال
فرو گذاشتن، بخود واگذاشتن، چیزی را رها کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهمام
تصویر اهمام
اندوهگین کردن به مرگ نزدیک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
واهمه در فارسی مونث واهم شکوهش نهار یاوهم یکی از حواس باطنه و آن قوه ایست که بعقیده قدما در موخر تجویف اوسط دماغ جای دارد و نفس بوسیه این قوه معانی جزئی را که ارتباط بمحسوسات دارد ادراک میکند (مقصود از معنی چیزی است که بحواس ظاهر ادراک نشود مانند اینکه گوسفند دشمنی گرگ را درک و از او فرار میکند و بره دوستی مادر را در می یابد و باو میگراید و بسبب جزیی بودن این معانی عقل نمیتواند مدرک آنها باشد حس مشترک هم نمیتواند مدرک آنها باشد چه حس مشترک چیزهایی را ادراک میکند که بحواس ظاهره ادراک میشود پس ناچار باید قوه دیگری باشد غیر از حس مشترک و عقل که ادارک معانی جزئی کند و آن همان وهم است. توضیح ادراک پدیده هایی که در حقیقت وجود خارجی ندارند بتوسط موضوعی که موجب پیدایش آنها میشود، ترس: (از تو و تیرگیت داد ای شب، که دلم پاده شد از واهمه ات) (بهار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهماد
تصویر باهماد
اتحادیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهمال
تصویر ناهمال
بی مانندبی نظیر، مخالف، غیرمساوی نامساوی مقابل همال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظاهراً
تصویر ظاهراً
((هِ رَ نْ))
در ظاهر چنان که به نظر می رسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عالماً
تصویر عالماً
((لِ مَ))
دانسته، آگاهانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غانماً
تصویر غانماً
((نِ مَن))
بهره گیرنده، سالماً، تندرست و بهره گیرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واقعاً
تصویر واقعاً
((قِ عن))
در واقع، در حقیقت، حقیقتاً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باهمان
تصویر باهمان
شرکت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از واقعاً
تصویر واقعاً
به راستی
فرهنگ واژه فارسی سره
واقعاً، در واقع
دیکشنری اردو به فارسی