جدول جو
جدول جو

معنی وامانده - جستجوی لغت در جدول جو

وامانده
ارث، ارثیه، ماترک
تصویری از وامانده
تصویر وامانده
فرهنگ واژه فارسی سره
وامانده
حیران و سرگردان، متوقف، خسته، کنایه از هنگام عصبانیت گفته می شود، لعنتی مثلاً پس چرا این وامانده روشن نمی شود؟، کنایه از بدبخت، فقیر، عقب مانده، پس مانده
تصویری از وامانده
تصویر وامانده
فرهنگ فارسی عمید
وامانده
مفتوح، گشوده، مانده، بستوه آمده
تصویری از وامانده
تصویر وامانده
فرهنگ لغت هوشیار
وامانده
((د))
خسته، مانده
تصویری از وامانده
تصویر وامانده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واماندن
تصویر واماندن
بازماندن، عقب ماندن
کنایه از خسته شدن، ناتوان و درمانده شدن از انجام کاری
کنایه از حیران و سرگردان شدن
متوقف شدن، ایستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واماندن
تصویر واماندن
بازماندن، خسته و کوفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واماندن
تصویر واماندن
((دَ))
خسته شدن، عقب ماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وامنده
تصویر وامنده
وامانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
باقی مانده، باقی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درمانده
تصویر درمانده
عاجز، مفلوک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نیامانده
تصویر نیامانده
ارث، ارثیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ساماندهی
تصویر ساماندهی
انتظامی، تنطیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جاماندن
تصویر جاماندن
فراموش شدن چیزی از کسی، بجای ماندن چیزی از کسی عمدا یا سهوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوابانده
تصویر خوابانده
بخوب فرو کرده بخواب برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازانده
تصویر تازانده
دوانیده دوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارانده
تصویر تارانده
پراکنده شده، از هم پاشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واماندگی
تصویر واماندگی
بازماندگی، عقب افتادگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واراندن
تصویر واراندن
باز راندن، دفع کردن، دور ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درمانده
تصویر درمانده
بیچاره، ناتوان، عاجز، فقیر، بی چیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
به جا مانده مثلاً آثار بازمانده از دورۀ هخامنشیان، آنکه پس از مرگ کسی باقی می ماند، خویشاوندان فرد درگذشته، عقب افتاده، کنایه از بی نصیب، محروم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد، آنکه فرمان بدهد، فرمان دهنده، حاکم
فرمانده کل قوا: در علوم نظامی و سیاسی آنکه تمام نیروهای ارتش به فرمان او باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
کسی که حکم و فرمان میدهد و امر میکند
فرهنگ لغت هوشیار
وابانده کسی که مطلبی را بدو فهمانیده باشند، مطلبی که به کسی فهمانده شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوارانده
تصویر گوارانده
موجب سرعت هضم گردیده، خوشگوار ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واماندگی
تصویر واماندگی
خستگی فرسودگی، عقب ماندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وام زده
تصویر وام زده
مقروض، مدیون: (اگر وام زده باشد خدای تعالی فام او بتوزد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واراندن
تصویر واراندن
باز راندن وضع کردن: (خوب واراندن) : (عاز لا نشان از وغا واراندند تا چنین حیز و مخنث ماندند) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
((دِ))
عقب مانده، وارث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازانده
تصویر تازانده
((دِ))
دوانیده، دوانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تارانده
تصویر تارانده
پراکنده، متفرق، دور کرده، ترسانیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جاماندن
تصویر جاماندن
((دَ))
فراموش شدن چیزی در جایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درمانده
تصویر درمانده
((دَ دِ))
ناتوان، فرومانده، جمع درماندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
((~. دِ))
فرمان دهنده، کسی که فرمان بدهد. در ارتش مافوقی که به زیردستان فرمان دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واماندگی
تصویر واماندگی
((دِ))
فرسودگی، خستگی، عقب ماندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تارانده
تصویر تارانده
پراکنده، رانده شده
فرهنگ فارسی عمید