جدول جو
جدول جو

معنی واغل - جستجوی لغت در جدول جو

واغل
(غِ)
آن که ناخوانده در مجلس شراب و طعام کسی درآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). طفیلی شراب. (دهار). طفیلی مجلس شراب. طفیلی. قرواش. شولقی. (از یادداشت مؤلف) ، آن که در درخت و جز آن پنهان شود. (ناظم الاطباء). اسم فاعل از وغل. درآینده در چیزی و پنهان کننده خود را بدان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
واغل
(غِ)
غذای پخته و آماده. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس). در مآخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واصل
تصویر واصل
کسی یا چیزی که به دیگری متصل شود، رسنده، در تصوف عارفی که از جهان و جهانیان منقطع گشته و به حقیقت رسیده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شواغل
تصویر شواغل
شاغل ها، جمع واژۀ شاغله و شاغل، آنچه انسان را به خود مشغول می سازد و از توجه به امور معنوی بازدارد، قیود و علایق مادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وابل
تصویر وابل
ویژگی باران تند و شدید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاغل
تصویر شاغل
دارای شغل، مشغول به کار، مانع، برای مثال جهانیان به مهمّات خویش مشغول اند / مرا به روی تو شغلی ست از جهان شاغل (سعدی۲ - ۶۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
نام قبیله ای است از عرب. (از غیاث نقل از منتخب و صراح و لب الالباب و شرح نصاب)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
مردی که شکم وی پر از شراب باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
خوانسالار ’کنده’ کبیر که مرگ غم انگیز او را ’مادام دوسوینیه’ نگاشته و بدین وسیله نام او جاوید مانده است. (1671)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دهی است از دهستان بهمنی در سرحد بخش کهکیلویه از شهرستان بهبهان واقع در چهارهزارگزی شمال باختری صیدان و مرکز دهستان بشمار می آید. تا راه شوسۀ باغ ملک 24 هزار گز فاصله دارد. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر که 700 تن سکنه دارد مذهب اهالی شیعه است و مردم آن به زبان لری و فارسی سخن گویند و آب آن از چاه تأمین میشود. محصول آنجا غلات، پشم و لبنیات شغل ساکنان زراعت و دامپروری است، راه آنجا مالرو است. ساکنانش از طایفه بهمنی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
ترسنده. (مهذب الاسماء). هراسان. (ناظم الاطباء). ترسیده، سهمگین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بخشنده. جواد: رجل ٌ وابل. (از اقرب الموارد) ، باران بزرگ قطره. (غیاث) (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 102) (مهذب الاسماء) (دهار). باران سخت. باران تند. باران درشت قطره. رگبار، باران تند بزرگ قطره:
نگار من چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل.
منوچهری.
گر چه شمسی نه ابر، عالم را
از کف راد تست وابل و رش.
سوزنی.
سپهر منصب و تمکین علای دولت و دین
سحاب رأفت و باران رحمت وابل.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مؤلف تاج العروس گوید: جد هشام بن یونس اللؤلوی المحدث، از او حدیث کرد و حفید او اسحاق بن ابراهیم از جد خود حدیث نقل کرد و از ابوالقاسم بن النحاس المقری نقل حدیث کرده است. - انتهی. در منتهی الارب آمده: وابل، نام جد حجاج بن یونس لؤلؤی محدث (کذا)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
پیوسته شونده. (آنندراج). رسنده. (ناظم الاطباء) ، پیوندنده. (آنندراج) :
مدبری را که قاطع ره تست
واصلی خوانی از پی توفیر.
خاقانی.
، رسیده شده و پیوسته شده. متصل شده. وصل کرده شده. (ناظم الاطباء). پیوسته. (از یادداشت مؤلف). رجوع به وصل شود.
- بواصل، به معنی نقد و نقداً:
بدادش همانگه رشید خلیفه
بواصل دو سه بدره از زر کانی.
منوچهری.
، (اصطلاح عرفانی) مقرب سابق است و اصلاً دو طایفه اند یکی آنکه بعد از وصول و فنا، حق ایشان را برای ارشاد خلایق خود میفرستد و دیگر آنکه بعد از وصول ایشان را به خلق رجوعی نیست. فرقۀ اول مشایخ اند و فرقه دوم مخدومانند. مولوی گوید:
واصلان چون غرق ذاتند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر.
(از فرهنگ مصطلحات عرفا، سجادی).
واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ.
مولوی.
گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال.
مولوی.
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو این بندها بگسلی واصلی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(غِ)
مشغول کننده. (دهار). در کار دارنده. (منتهی الارب). شغله به، جعله مشغولاً فهو شاغل. (اقرب الموارد). ج، شواغل. (دهار) ، شغل شاغل، مبالغه. تقول ’انا فی شغل شاغل’. (اقرب الموارد). کارگران. در تأکید گویند. (ناظم الاطباء) :
جهانیان بمهمات خویش مشغولند
مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل.
سعدی.
، مانع و بازدارنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : در میانۀ آن محاصره و مهم بزرگ که در پیش پادشاه اسلام بود از سرحد خراسان شاغلی پیدا شد و فتقی حادث و خاطر عاطر پادشاه از آن هاجم ناگاه و ناجم نااندیشیده متشوش و متوزع شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 38) ، در تداول اداری، مشغول به خدمت، در مقابل منتظر خدمت و بازنشسته و برکنار از خدمت
لغت نامه دهخدا
(صِ)
از شعرای ساکن هند است. صاحب تذکرۀ صبح گلشن درباره وی چنین نویسد: واصل از سنجیده طبعان کشمیر بودو عمر عزیز در پی وصول مطلوب به دهلی به سر نمود:
چون به من نامۀ آن روشنی دیده رسید
شد روان قاصد اشکم که جوابش ببرد
آن که یکدم شب هجران تو آسوده نخفت
سر نهد بر دم شمشیر که آبش ببرد
محمد واصل خان کشمیری از شعرای ساکن هند است که در سال هزار وسیصد و هفت در سن هشتاد و دوسالگی در لکهنو درگذشته است و این شعر از وی است:
دادند سر بمهر به ما دولت نیاز
در سرنوشت ما چو نگین جز سجود نیست.
(از تذکرۀ صبح گلشن)
میرزا مبارک اﷲ از شاگردان محمدزمان راسخ از شعرای قرن یازدهم هجری است. (از فرهنگ سخنوران دکتر خیامپور). و رجوع به تذکرۀ حسینی شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
روان. جاری. (از اقرب الموارد) ، جبل واشل، کوه که پیوسته از آن آب زهد. (منتهی الارب) (آنندراج). سیلان پیداکننده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کوهی است میان احساء و یمامه. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نام قریه ای است. (از لباب الالباب نقل از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
دهی است از دهستان بالا از شهرستان اردستان. در 45000گزی شمال خاوری اردستان. 15000گزی راه فرعی شهراب به نائین. منطقه آن جلگه و معتدل و زبان اهالی آن فارسی است. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، خشکبار، پشم و روغن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
قبیله ای است از عرب. (از لباب الالباب نقل ازغیاث). و قدیجعل اسماً للقبیله فلایصرف. (تاج العروس). شعبه ای از قبیلۀ بنی رکب منشعب از بنی اشعر. (تاریخ قم ص 283). رجوع به بنو وائل و عیون الاخبار شود
لغت نامه دهخدا
(اُ غُ)
پسر. اوغول. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به اوغلی شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جای گاو و گوسفند. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). آغل. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) شبگاه. و رجوع به آغل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از واسل
تصویر واسل
راغب و تقرب جوینده بسوی خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واصل
تصویر واصل
رسنده، پیوند دهنده، پیوسته شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وابل
تصویر وابل
باران تند و شدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وایل
تصویر وایل
شیون افسوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاغل
تصویر شاغل
مشغول کننده، در کار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شواغل
تصویر شواغل
جمع شغل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواغل
تصویر دواغل
جمع داغله، پتیاره ها، بلاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واصل
تصویر واصل
((ص))
رسنده، پیوسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وابل
تصویر وابل
((بِ))
باران تند و شدید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاغل
تصویر شاغل
((غِ))
به کار وادارنده، دارنده پیشه و کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واسل
تصویر واسل
((س))
توسل جوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاغل
تصویر شاغل
پیشه ور، کاردار
فرهنگ واژه فارسی سره