جدول جو
جدول جو

معنی وازواز - جستجوی لغت در جدول جو

وازواز
یاقوت از احمد بن محمد همدانی آرد که آن موضعی است به نهاوند و افسانه ای برای آن ذکر کرده است، رجوع به معجم البلدان ذیل وازواز شود
لغت نامه دهخدا
وازواز
(وازْ)
بازباز. با فاصله. مجزی.
- وازواز راه رفتن، هنگام رفتن پایها را دور از یکدیگر نهادن. گشاد گشاد رفتن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بانواز
تصویر بانواز
(دخترانه)
باخبر ساختن مردم با صدای بلند (نگارش کردی: بانگهواز)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سازوار
تصویر سازوار
اهل سازش، موافق
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، اندرخور، باب، خورند، خورا، شایان، ارزانی، صالح، مستحقّ، فرزام، فراخور، محقوق، شایگان، مناسب، بابت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سازوباز
تصویر سازوباز
ریسمان باز، بند باز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غازغاز
تصویر غازغاز
ازهم شکافته، چاک چاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واخواه
تصویر واخواه
کسی که واخواست می کند، معترض
فرهنگ فارسی عمید
آرایش و زیور و زینت، (ناظم الاطباء)، پیراستگی، (اشتینگاس)، آراسته، مطابق رسم روز، (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
ریسمان باز، (جهانگیری) (رشیدی) (شعوری)، ریسمان باز که بر سر سازو رود و بازیهای غیرمکرر کند، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، بندباز:
السلام ای سیاه سازوباز
به اجازت که هجو کردم باز،
سنائی (از انجمن آرا) (از آنندراج)،
رجوع به سازو شود
لغت نامه دهخدا
(زْ)
نام یکی از انواع گیاهان وحشی در لهجۀ مردم لاهیجان و لفمجان است. (فرهنگ گیلکی ستوده)
لغت نامه دهخدا
سازگار، (جهانگیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)، سازگر، (مجموعۀ مترادفات)، سازنده، اهل سازش، موافق، مساعد:
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و، دائم همی ژکی،
کسائی،
با ملک او وزارت اوسازوار شد
کاقبال با وزارت او سازوار باد،
مسعودسعد (دیوان ص 85)،
زیرا با کین تو هرگز نشد
صورت با روح بهم سازگار،
مسعودسعد (دیوان ص 162)،
این روز هم بمرکز ملک آمدی تو باز
با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک،
مسعودسعد (دیوان ص 301)،
جان او را دستیار، دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار، عقل ورا ترجمان،
مسعودسعد (دیوان ص 413)،
تا با می کهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشکار گل،
مسعوسعد (دیوان ص 675)،
، موافق مزاج، (شرفنامۀ منیری) (برهان)، ملائم، (منتهی الارب)، ملائم طبع، ملائم مزاج، که باطبع و مزاج کسی میسازد: سازوار طبع اوست، ملائم طبع اوست:
سرسال آمد و سرمست می جود توام
سازوار آید با مردم سرمست فقاع،
سوزنی،
، سزاوار، برازنده، زیبنده، در خور:
جز بر او سازوار نیست مدیح
جز بدو آبدار نیست ثنا،
فرخی،
چنانکه آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند اما آن نور سازوار باشد، (معارف بهاء ولد ج 1 ص 8)، متناسب و موزون، رجوع به سازواری و ساختن و ساز شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مرکّب از: ’لا’ + ’زوال’، باقی. پاینده. دائم. ابدی
لغت نامه دهخدا
از هم شکافته و بازشده، (برهان) (آنندراج) :
روی نشویی نکنی یک نماز
کافری ای ... زنت غازغاز،
تاج بهار جامی (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (صحاح الفرس)،
بپاره های خرد بریده، ترک ترک، شکاف شکاف:
صعوه در ظل همای عدل و داد پهلوان
مر عقاب ظلم را پر بردراند غازغاز،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تربانتین، (دزی ج 2 ص 296)، جوهرسقز، صمغ درخت کاج و صنوبر و در طب به کار میرود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بلوکی به شهرستان بابل (بارفروش) دارای هجده قریه و سه فرسنگ در یک فرسنگ و نیم مربع مساحت. و بندر بابلسر (مشهدسر) کرسی آن است. حدود آن از شمال، بحر خزر و از مشرق بلوک با نصرکلا و از جنوب قصبۀ امیرکلا و حومه آن و از مغرب بلوک رودبست و دابر است. و بدانجا گردکان بسیار است
لغت نامه دهخدا
(گَ)
حشره ایست که به درخت مازو نیش زند و به جای نیش او مازوج تراود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَ خوا / خا)
معترض. (از واژه های نو فرهنگستان). کسی که واخواست میکند. در برابر واخوانده. رجوع به واخواست و واخواستن و واخوانده شود
لغت نامه دهخدا
(وَءْ وَءْ)
آواز شغال. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَءْ)
آواز و صیحۀ شغال و در اساس آمده که اختصاص به شغال ندارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طاقْ)
طاقباز. رجوع به طاقباز شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیه، در 10هزارگزی مغرب جادۀ شوسۀ ارومیه به مهاباد در درۀ سردسیر و سالم هوائی واقع است و 102 تن سکنه دارد، آبش از چشمه و محصولش غلات و توتون و چغندر و حبوبات است، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنعت دستی آنان جاجیم بافی است و راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ / زَ زُ / زُ زِ / زِ زُ / زُ زِنْ / زِ نِ)
مگسی است که در مرغزارها باشد. خزباز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (المنجد) (تاج العروس) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) :
من الناس من تجوز علیه
شعراء کانها الخازباز.
از متنبی (از اقرب الموارد).
، صدای مگس. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (المنجد) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). وز وز مگس، گربه. (ناظم الاطباء) ، نام دو گیاه است یکی کحلاء و دیگری درماء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، علتی است که در گردن شتر و مردم عارض شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَقْ وَ)
مغلم و غلام باره را گویند، (برهان) (آنندراج)، تازباره، بچه باز و غلام باره، (فرهنگ نظام) :
شاعرکی تازباز و یافه درایم،
سوزنی،
بگرفتمش مهار و شدم بر فراز او
چونانکه تازباز شود بر فراز تاز،
روحی ولوالجی (از فرهنگ نظام)،
رجوع به تازباره و بچه باز شود
لغت نامه دهخدا
از دهات کجور است، (مازندران و استراباد ص 147)
لغت نامه دهخدا
تصویری از واخواه
تصویر واخواه
معترض
فرهنگ لغت هوشیار
نام درختی است افسانه یی که میوه آن بشکل آدمی است. توضیح درخت عجیب (واقواق) و (واق) - قدیمترین ذکری از افسانه میوه های بشکل بشر در متنی چینی آمده بنام تونگ تینگ تالیف تویئو که در 766 تا 801 م. نوشته شده. تویئو غالبا از یکی از اقوام خود بنام توهوعن نام میبرد که باحتمال قوی در جنگ تلس در 751 م. محبوس شده و از 751 تا 762 م. در عربستان اقامت گزید و کتابی درباب آنچه که درخارجه دیده بود تالیف نمود بنام کینگ هینگ کی که امروزه در دست نیست. بنابراین بنظر میرسد که تو هوان باشد که در مدت اقامت اجباری خود در نزد اعراب افسانه ای را که تویئو نقل می کند و آن افسانه این است: (پادشاه تشه ها (تازیان اعراب) کسانی را مامور کرد تا سوار کشتی گردند و البسه و اغذیه با خود بردارند و در داخل دریا شوند. آنان مدت هشت سال در دریا بودند بدون آنکه بساحل غربی برسند. در وسط دریا ایشان صخره مربعی را مشاهده کردند. در روی آن درختی بود که شاخه هایش سرخ و برگهایش سبزبود. بر روی درخت گروهی از کودکان نشات یافته بودند. طول آنان شش تا هفت شست (ابهام) بود. چون کودکان مزبور آدمیان را میدیدند سخن نمی گفتند ولی میتوانستند بخندند و حرکت کنند. دست و پای و سرایشان بشاخه های درخت ملصق بود. وقتی که آدمیان آنان را جدا کرده میگرفتند. همین که بدست ایشان می افتادند خشک و سیاه میگردیدند. فرستادگان با شاخه ای (ازین درخت) - که اکنون درمقر پادشاه تشه (تازیان) موجوداست - باز گشتند... . درهند درختانی که موسوم به واق واق هستند و میوهءظنهابشکل آدمی است وجودداردد میوه آنان زنان است. بقول کتاب الحیوان جاحظ و قواقها محصول نباتت وحیوانات اند. واقواقها موجوداتی هستن که بنوع بشر بسیار شبیه اند. آنان محصول درختان بزرگی هستند که باموی (سر) بدانها آویخته اند. این موجودات دارای پستان و اعضای تناسلی شبیه به زنان هستند و دارای رنگ مخضب اند و دایما فریاد بر آورند: واق واق. وقتی که یکی از آنها اسیر شود خاموش گرد و بمیرد. واقواقها مانند نخل و نارگیل اند و بدن آنها بین موجودات نباتی و حیوانی است. فروان چنین استنتاج میکند طبق روایات در جزیزه واقواق مهاراجه - پادشاه جزایر - سکونت دارد و از روایات دیگر میدانیم که عنوان سلطان زبگ یعنی سوماترا کشور طلا همین بوده. اهالی سوماترا جزایر و سواحل اقیانوس هند غربی را می شناختند. آنان از عهد قدیم در ماداگاسکار سکونت گزیدند... نام بند بارس واقع در ساحل غربی سوماترا بالوس جغرافی نویسان عرب پولوشی چینیان نخستین بار در بطلمیوس آمده. (با روسای پنتا پنج جزیره بارس. و گویند مسکن آدمخورانست)، عرب گاه این جزیره را بنام (بالوس) و گاه بنام (فنصور) - ماخوذ از بان مالای یاد کرده وآن بندرمشهور پکپکلند یا کشور پکپک است که در قدیم کافور نیک از آنجا صادر میشد. نام قوم پکپک درعربی بصورت فکفک تعریب شده که از لحاظ علم الصوت نزدیک به (واق واق) است. و من شکی ندارم که این دو اسم دارای یک مسمی هستند در سوماترا مانند ماداگاسکار درخت پاندانوس بشکل وحشی میروید و نام آن دربتک بکوان در مالگاش (ماداگاسکاری) و کوا است. نکته قابل توجه است در سوماترا یک قبیله بتک موسوم به پکپک معرب فکفک است و درخت پاندانوس در ماداگاسکار واهواک نامیده میشود ماخوذ از واک واک قدیم و پاندانوس وکواک. از لحاظ تاریخ نیز میدانیم که مردم سوماترا مکررا باقیانوس هند غربی مسافرت کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لازوال
تصویر لازوال
باقی دایم ابدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غازغاز
تصویر غازغاز
از هم شکافته و باز شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازوار
تصویر سازوار
اهل سازش، سازنده، مساعد و موافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واز واز
تصویر واز واز
باز باز بافاصله مجزی واز واز راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واخوان
تصویر واخوان
((خا))
دوباره خواندن، مقابله کتب، مطابقه، امتحان درستی و نادرستی دو قپان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غازغاز
تصویر غازغاز
چاک چاک
فرهنگ فارسی معین
گشاد گشاد، فراخ، بالا و پایین پریدن، ورجه ورجه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بی سن، ابدی
دیکشنری اردو به فارسی
بازسازی کننده
دیکشنری اردو به فارسی