جدول جو
جدول جو

معنی واجبات - جستجوی لغت در جدول جو

واجبات(جِ)
جمع واژۀ واجبه. چیزهایی که بجا آوردن آنها واجب است. (ناظم الاطباء) :
چو کار معنوی زین چرخ بینی
متاب از واجبات عقل مگذر.
ناصرخسرو.
و رجوع به واجبه و واجب و لازم شود
لغت نامه دهخدا
واجبات
چیزهائی که بجا آوردن آنها واجب است
تصویری از واجبات
تصویر واجبات
فرهنگ لغت هوشیار
واجبات((جِ))
جمع واجبه، اموری که به جا آوردن آن ها واجب و بایسته است
تصویری از واجبات
تصویر واجبات
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زاجرات
تصویر زاجرات
ملائکۀ موکل بر ابر و باد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واردات
تصویر واردات
آنچه از خارج به کشور وارد می شود، در تصوف وارد، برای مثال گشاید دری بر دل از واردات / فشاند سر دست بر کاینات (سعدی۱ - ۱۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَ)
جمع واژۀ مواجهه. رجوع به مواجهه و مواجهت شود
لغت نامه دهخدا
نام خانواده هایی از یهود بود، مرحوم پیرنیا در ایران باستان آرد: هایک دوم متحد بخت النصر دوم بود و با او اورشلیم را در محاصره داشت در میان اسیرانی که از یهود آوردند خانواده ای شامبات نام بود و پسر شامبات را باگارات مینامیدند، ارامنه گویند که این خانواده از جهت عقل و زرنگی ترقی نمودند و بعدها در قرن نهم میلادی بسلطنت ارمنستان و گرجستان رسیدند، (از ایران باستان ج 3 ص 2268)
لغت نامه دهخدا
باجگیر، باج گیرنده که عبارت از صاحب باج است، کالرصد الذی علی طریق القافله، بمانند باجبان که بسر راه باشد، (فتوح البلدان ص 411 س 11) : مرصاد و مرصد جای رصد باشد که باجبان بایستد، (فتوح البلدان ص 257 س 13)، باج گیرنده که عبارت از صاحب باج است، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
جمع فارسی حاجب.
این کلمه در تاریخ بیهقی بسیار آمده است: ’خواجه و حاجبان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت برسیدند ببغداد... حاجبان او را به پیش تخت بردند وبنشاندند و باز پس آمدند... حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده... بامدادان در صفۀ بزرگ بار داد و حاجبان برسم میرفتند پیش... و آنچه میانه بود سپاه سالار غازی و حاجبان را بخشید... غلامان را بوثاق آوردند... و سلطان ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره تر بود به وثاق فرستاد و آنچه نبایست بحاجبان و سرائیان بخشید... پس امیر سعید و امیر مودود بنشستند و بنوبت حاجبان و ندیمان با ایشان بخوان... بار بگسست خواجۀ بزرگ را باز گرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلکاتکین و بکتغدی... و دیگر روز که بارداد با دستار سپید و قبای سپید بود و همه اولیا وحشم و حاجبان با سپید آمدند... علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان در پیش... حاجبان نیز باز گشتند قاید بانگ بر او زد و دست بقراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند... خواجه علی و حاجبان سوی بلخ فرستاد... حاجبان و مرتبه داران پیش ایشان...’. ’بشربن مهدی و بزمش که حاجبان وی بودند پیش پسر بگذاشت...’ (ترجمه تاریخ یمینی).
شد بجای حاجبان در پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
شتران پی کرده که در رفتن به یک پای برجهند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جمع واژۀ ذاهبه:
رکبت مطیهً من قبل زید
علاهافی السنین الذاهبات.
ابوالحسن محمد بن عمر الانباری (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: دوا، به معنی دارو + جات هندی، به معنی قوم و گروه، ادویه. مواد دارویی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جمع واژۀ راکبه. رجوع به راکبه شود
لغت نامه دهخدا
محلی به جنوب عربستان نزدیک الرّیاض
لغت نامه دهخدا
(مُ)
سخنهای جواب داده شده. (غیاث) (آنندراج) ، به اصطلاح، شاعری شعر موزون سازد و دیگری از روی امتحان جواب آن گوید و آن سه قسم است: اگر مجیب در درجۀاعلی است آن را تنبیه گویند و اگر ادنی است متابعت و تتبع و اگر متساوی الدرجه است جواب نام گذارند. (آنندراج). مجابات مأخوذ است از مادۀ ’جواب’ و در اصطلاح شعرای قدیم جواب شعر را به شعر دادن است تقریباً مرادف اصطلاح تتبع و استقبال که در عرف گویندگان امروز معمول است. و به جای این کلمات که متضمن مفهوم تواضع و فروتنی است. و ظاهراً به همین منظور، شعرای متأخر این الفاظ را اختیارکرده باشند. - قدما اصطلاح ’جواب’ و ’مجابات’ بکار می بردند که اکثر افادۀ معنی همسری و برابری بلکه تفاخر و برتری می کند. (جلال الدین همایی، حاشیۀ دیوان عثمان مختاری ص 257) : هم بدیع بلخی گفته است قصیدۀ مجابات عبدالصمد بن المعدل. (معیار الاشعار).
دمبدم بحر دل و امت او در خوش و نوش
در خطابات و مجابات بلی اند والست.
مولوی (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر).
این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت
بر سر کوی تو عقل از دل و جان برخیزد.
مولوی (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس، ایضاً).
در زمانی که بگویی هله هان تان چه کم است
کو زبانی که مجابات زبان تو بود.
مولوی (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس، ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وجاق. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به وجاق شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
جمع واژۀ وجبه. (منتهی الارب). دفعات الاکل. رجوع به وجبه شود
لغت نامه دهخدا
جمع واضعه، نهندگان سازندگان در فارسی باغ ها زنان تباهکار در تازی جمع واضعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واردات
تصویر واردات
کالاهائی که از ممالک دیگر به کشور آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واضحات
تصویر واضحات
جمع واضحه، آشکارها جمع واضحه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واقعات
تصویر واقعات
جمع واقعه، رخداد ها، رویداد ها، پیشامدها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نائبات
تصویر نائبات
جمع نایبه (نائبه) حوادث مصایب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موجبات
تصویر موجبات
جمع موجبه، شوندان کیودان جمع موجبه (موجب) اسباب علل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواجهات
تصویر مواجهات
جمع مواجهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاشبات
تصویر عاشبات
چرند گان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تادبات
تصویر تادبات
جمع تادب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعجبات
تصویر تعجبات
جمع تعجب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساجدات
تصویر ساجدات
جمع ساجده، نگونیگران مونث ساجد سجده کننده جمع ساجدات
فرهنگ لغت هوشیار
جمع راهبه، هیرسایان مونث راهب زن ترسای پارسا و گوشه نشین جمع راهبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواجات
تصویر دواجات
ادویه، مواد داروئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نایبات
تصویر نایبات
جمع نایبه (نائبه) حوادث مصایب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نائبات
تصویر نائبات
((ئِ))
جمع نائبه، پیش آمدها، بلایا، حادثه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واردات
تصویر واردات
((رِ))
جمع وارده، کالاهایی که از خارج وارد کشور می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واردات
تصویر واردات
درون برد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موجبات
تصویر موجبات
زمینه ها، بایسته ها
فرهنگ واژه فارسی سره