جدول جو
جدول جو

معنی واجار - جستجوی لغت در جدول جو

واجار
بازار، سوق
تصویری از واجار
تصویر واجار
فرهنگ فارسی عمید
واجار
به معنی بازار و از بازار افصح است زیرا در لغت فرس با زای تازی کمتر مستعمل است و فصیحتر از آن واژار است چه جیم تازی نیز کمتر می آید، (آنندراج) (انجمن آرا)، بازار، (جهانگیری) (ناظم الاطباء)، بازار است که عربان سوق میگویند، (برهان) : گفت در این واجار بازاری است که آن را بازار جوانمردان گویند، (تذکرهالاولیاء)، این کلمه پهلوی است
لغت نامه دهخدا
واجار
بازار سوق: (گفت در این واجار بازار یست که آنرا بازار جوانمردان گویند)
تصویری از واجار
تصویر واجار
فرهنگ لغت هوشیار
واجار
واچار، بازار
تصویری از واجار
تصویر واجار
فرهنگ فارسی معین
واجار
آشکار، نمایان، بروز دادن، معروف شدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وادار
تصویر وادار
ویژگی آنکه به کاری واداشته شده
وادار کردن: کسی را به کاری برانگیختن، تحریک کردن، مجبور کردن
فرهنگ فارسی عمید
طایفه ای از ترکمانان که خاندان سلطنتی قاجاریه از آن طایفه بوده اند
فرهنگ فارسی عمید
دهی است جزو دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان، در 45هزارگزی جنوب باختری قیدار و 33هزارگزی راه مالرو عمومی واقع و سرزمین آن کوهستانی و هوای آن سردسیر است، 103 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه و محصولات آن غلات و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
نام محله ای است در لیتکوه آمل، (مازندران و استرآباد رابینو چ بنگاه ترجمه ص 153)
لغت نامه دهخدا
افزار ترشیهای خیار و بادنجان و نظایر آن از قبیل سبزی ها و دانه های خوشبو چون هل یا سیاه تخمه و نظایر آن، ومجموع را هفته ویجار گویند (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا
از دیه های وره قم، (تاریخ قم ص 138)، و در ص 119 همان کتاب از دهات ’وازین طسوج’ آمده است
لغت نامه دهخدا
تندسیر، (تاریخ ایران برای دبیرستانها تألیف رشید یاسمی چ فردوسی ص 195)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بازار. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وجره.
لغت نامه دهخدا
چوب گاوآهن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نام ایلی است از ترک ساکن ایران که در عصر صفوی از هواخواهان صفویه بوده و برای شاهان صفویه جنگ میکردند و در قرن سیزدهم هجری خان ایشان آقامحمدخان به سلطنت ایران رسید، (فرهنگ نظام ج 4 ص 88)، رابینو مینویسد: مادام شیل در سفرنامۀ خود که به سال 1856 میلادی در لندن چاپ شده است عده ایل قاجار را در مازندران دوهزار خانوار تخمین زده ولی حالا عده آنها بسیار کمتر است، رجوع به فهرست ترجمه سفرنامه رابینو چ بنگاه نشر کتاب و رجوع به قاجاریه شود
لغت نامه دهخدا
بازار، (ناظم الاطباء)، واجار
لغت نامه دهخدا
برانگیختن، بر کاری داشتن، تشویق، بازایستاده شدن است از رفتار، (آنندراج از فرهنگ ترکتازان)، بازداشت، منع، نهی، حفظ، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ / دِ بَ)
به شدن استخوان شکسته بر کجی و ناراستی. (منتهی الارب) ، یکی از وادیهای کلب و آن وادیهای بسیار است که قسمت شرقی را ادوات و قسمت غربی را بیاض گویند. (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(اِجْ جا)
بام خانه. انجار. ج، اجاجیر، اجاجره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وِ / وَ)
گلۀ کفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جای گرگ و کفتار. (دهار) (مهذب الاسماء). سوراخ کفتار و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جای ماندن کفتار و گرگ. (غیاث اللغات) (نصاب). ج، اوجره، وجر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) :
سمنزار گشته دیار سلاحف
چمنزار گشته وجار ثعالب.
حسن متکلم.
، آب کند سیل از وادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از واجار کردن
تصویر واجار کردن
به آواز بلند بگوش همه رساندن: (دیگر لازم نیست این موضوع را واجار کنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجار
تصویر وجار
لور کند، سوارخ کفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واچار
تصویر واچار
بازار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وادار
تصویر وادار
برانگیختن، بازداشت، منع، حفظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاجار
تصویر کاجار
آلات و ادوات و اشیا ضروری (خانه و غیره) : (در طلب آنچه نیاید بدست زیر و زبر کردی کاچار خویش) (ناصر خسرو 212)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وادار
تصویر وادار
ناگزیر به انجام کاری یا پذیرش چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واجار کردن
تصویر واجار کردن
((کَ دَ))
به آواز بلند به گوش همه رساندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاجار
تصویر قاجار
قاجاریه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وادار
تصویر وادار
مجبور، مکلف
فرهنگ واژه فارسی سره
الزام، مجبور، ملزم، تحریص، تحریک، تشویق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آنجاها
فرهنگ گویش مازندرانی
باد آورده
فرهنگ گویش مازندرانی
شخم دوم، نرم کردن و تسطیح کشتزار برنج
فرهنگ گویش مازندرانی
بازار
فرهنگ گویش مازندرانی
سرشاخه ها و ترکه های بلند که با آن پرچین سازند، دنده ی بدن
فرهنگ گویش مازندرانی