جدول جو
جدول جو

معنی وآه - جستجوی لغت در جدول جو

وآه
(وَ)
مؤنّث وأی به معنی سخت شتاب کننده و تیزرونده از چهارپایان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به وأی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آوه
تصویر آوه
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی و از فرماندهان سپاه کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وجه
تصویر وجه
طریقه، روش، پول، علت، سبب، روی، چهره، امکان، توان، صفحه، وجود، ذات
وجه معاش: پولی که با آن زندگانی را می گذرانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وله
تصویر وله
سرگردانی از عشق، شیفتگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آوه
تصویر آوه
آوخ، آه، وای، دریغ، دریغا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واه
تصویر واه
وه، در هنگام تعجب از خوبی و زیبایی چیزی گفته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وژه
تصویر وژه
وجب، فاصلۀ میان انگشت بزرگ و انگشت کوچک دست در حالی که تمام انگشت ها باز باشد، اندازۀ دست، بدست، پنک، گدست، شبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسه
تصویر وسه
عصا، چوب دستی، برای مثال به وسه سر بکوب حاسد را / من بکوبم اگر تو را وسه نیست (سوزنی - لغتنامه - وسه)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
بازداشتن کسی را از کار و برگردانیدن او. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
برگردیدن از کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَهْ)
آه. آخ. آوخ. آواه. دریغا. دریغ. افسوس. واحسرتا. کلمه ای است که از درد یا اسف و اندوه گوینده حکایت کند:
باز چون شب می شود آن گاو زفت
میشود لاغر که آوه رزق رفت.
مولوی.
همچو مجنونی که بشنید از یکی
که مرض آمد بلیلی اندکی
گفت آوه بی بهانه چون روم
ور بمانم از عیادت، چون شوم ؟
مولوی.
انبیا گفتند آوه بند جان
سخت تر کرد ای سفیهان بندتان.
مولوی.
- آوه کردن، تأویه.
، و برای نمودن تعجب نیز مستعمل است
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
کوره که در آن خشت و آهک و امثال آن پزند. پزاوه. داش، در بعض فرهنگها معنی صدا و ندا یا برآورندۀ صدا و ندا بکلمه داده اند، زنجیره ای که نقاشان و دوزندگان بر کنار چیزها کشند یا دوزند
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام محلی در 24 هزار گز فاصله از ساوه که آبه و آوج نیز گویند و آن در قدیم شهری بوده و آثار قدیمۀ بسیار پیرامون آن دیده میشود. و صاحب حدودالعالم گوید: آوه شهرکیست از جبال، انبوه و آبادان و هوای درست و راه حجاج خراسان. و در نزهه القلوب آمده است: آوه از اقلیم چهارم است، طولش از جزایر خالدات قه نه و عرض از خط استوا لدم طالع بناش سنبله دور باروش قرب ده هزار گام. هواش معتدل آبش از رود خانه گاوماها که بماهین بره می خوانند و در آن شهر زمستان یخ آب در چاه می بندند بچند کرت تا فرومیخورد در تابستان همچنان یخ آب بازمیدهد آنقدر آب یخ که در زمستان خورده بود بازدهد بعد از آن آب ساده مثل دیگر چاه ها. و غله و پنبه در آنجا بسیار نیکو بود، از میوه هایش انجیر نیکو بود مردم آنجا سفیدچهره و شیعۀ اثناعشریند... و با هم اتفاق نیکو دارند و حقوق دیوانی آنجا به تمغا مقرر است و ده هزار دینار است. (نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
آوۀ سمکنان. نام یکی از سران سپاه کیخسرو:
پس گیو بد آوۀ سمکنان
برفتند خیلش یکان و دوگان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وُجْهْ/ وِجْهْ)
جانب و ناحیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ جُهْ)
صاحب جاه. باقدر. وجه . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ جَهْ)
وجه . آب اندک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وِلْ لَ / لِ)
در تداول مردم قزوین، جنبش و حرکت بسیار جنبندگان خرد در فضای کم، چنانکه خاکشی یا ماهی در آب، و همیشه با فعل زدن به کار رود
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ قِ)
دهی است جزو دهستان لورا و شهرستانک بخش کرج شهرستان تهران واقع در 500 گزی راه شوسۀ کرج به چالوس دارای 450 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 شود
لغت نامه دهخدا
(فَ سَءْ)
به معنی وبه . (المنجد). فطانت. (المنجد). دانستن. (ناظم الاطباء). رجوع به وبه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ / لِ)
قهر، خشم. (برهان). خشم و غضب. (غیاث اللغات) ، خشمگین. (آنندراج) ، ناز. (برهان) (انجمن آرا) ، عاشق زار. (برهان)
لغت نامه دهخدا
پسوند دال بر معانی ذیل: تصغیر و استعطاف بالویه، شباهت و مانندگی سیبویه مشکویه، دارندگی صاحبی برزویه دادویه. توضیح مرحوم قزوینی (ویه) را معادل - و (واو تصغیر ترحیم و استعطاف) دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
فرمگینی اندوهگینی، بی تابی، هاژی سرگشتگی، شوریدگی شیدایی سخت غمگین شدن، حیران شدن از شدت حزن وجدیا حزن، غمیگین، حیرانی سرگشتگی، افراط وجد
فرهنگ لغت هوشیار
چوب دستی، آلت مرد نره: روز و شبان بگنبد سیمین شان زدیم هرساعتی زوسه سیمین یکی ستون. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وژه
تصویر وژه
وجب به وجب: (آری آسمان را وژه وژه پیمودی همه راگردیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجه
تصویر وجه
روی و چهره و بمعنای پول هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه تحسین که در مقام تعجب و تحسین استعمال میکنند، آه کشیدن، آه گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسه
تصویر وسه
((وِ سِّ))
چوبدستی، آلت مرد، نره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویه
تصویر ویه
((وُ یَ یا یِ))
تصغیر و استعطاف، بالویه، شباهت و مانندگی، سیبویه، دارندگی، صاحبی، برزویه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وله
تصویر وله
((وَ لَ))
غمگینی، حیرانی، سرگشتگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واه
تصویر واه
هنگام تحسین و تعجب گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آوه
تصویر آوه
((وَ))
کوره ای که در آن خشت و آهک و مانند آن می پختند، نقشی به شکل زنجیر که بر حاشیه چیزی بکشند یا بدوزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آوه
تصویر آوه
دریغ، افسوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وجه
تصویر وجه
((وَ))
روی، چهره، طریقه، جهت، پول، جمع وجوه، ذات، شخص، قصد، نیت، دلیل، سبب، ضمان پول (یا مالی) که برای ضمانت می سپارند، مصالحه آن چه برای برقراری صلح میان دو طرف مورد معامله قرار می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وژه
تصویر وژه
وجب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وجه
تصویر وجه
سویه
فرهنگ واژه فارسی سره