کسی که هرکاری را بلد باشد و به همۀ کارها دست بزند، همه کاره دیگ سنگی که در آن آش یا آبگوشت طبخ می کنند پیک، قاصد جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، آیشنه، زبان گیر، متجسّس، ایشه، خبرکش، منهی، رافع، راید
کسی که هرکاری را بلد باشد و به همۀ کارها دست بزند، همه کاره دیگ سنگی که در آن آش یا آبگوشت طبخ می کنند پیک، قاصد جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، آیِشنِه، زَبان گیر، مُتَجَسِّس، ایشِه، خَبَرکِش، مُنهی، رافِع، رایِد
ردی. پست. که به هیچ کار نیاید: عسیقه، شراب هیچ کارۀ بسیارآب. مصران الفار، نوعی از خرمای هیچ کاره. (منتهی الارب) ، کسی که کاری و شغلی ندارد. آنکه برای کاری شایسته نیست، کنایه از مردم ضعیف و بی اعتبار و فرومایه. (آنندراج) : ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست. حافظ. در فکر آن دهانم و در یاد آن کمر چون من به روزگار کسی هیچ کاره نیست. فطرت (از آنندراج). - امثال: همه کاره هیچ کاره، کسی که صلاحیت هیچ کار ندارد و خود را داخل هر کار میکند
ردی. پست. که به هیچ کار نیاید: عسیقه، شراب هیچ کارۀ بسیارآب. مصران الفار، نوعی از خرمای هیچ کاره. (منتهی الارب) ، کسی که کاری و شغلی ندارد. آنکه برای کاری شایسته نیست، کنایه از مردم ضعیف و بی اعتبار و فرومایه. (آنندراج) : ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست. حافظ. در فکر آن دهانم و در یاد آن کمر چون من به روزگار کسی هیچ کاره نیست. فطرت (از آنندراج). - امثال: همه کاره هیچ کاره، کسی که صلاحیت هیچ کار ندارد و خود را داخل هر کار میکند
مسکین. (مهذب الاسماء). عاجز و بی نوا. فرومانده و مأیوس و خوار. مستمند و بی درمان. (از ناظم الاطباء). عاجز. (فرهنگ فارسی معین). ج، بیچارگان. درمانده. ناتوان: بدگشت چرخ با من بیچاره و آهنگ جنگ دارد و پتیاره. کسایی. توانیم کردن مگر چاره ای که بیچاره ای نیست پتیاره ای. فردوسی. چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت. فردوسی. بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده نه آب با من یک شربه نه خرامینا. بهرامی. آن روزگار شد که توانست آنکه بود بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر. فرخی. او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). بیچاره زنده بودای خواجه آنکو ز مردگان طلبد یاری. ناصرخسرو. ناید هگرز از این یله گوباره جز درد و رنج عاقل بیچاره. ناصرخسرو. بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه). تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای. سوزنی. گنه بود مرد ستمکاره را چه تاوان زن و طفل بیچاره را. سعدی. وگر دست قدرت نداری بکار چو بیچارگان دست زاری بدار. سعدی. بیچاره بسویت آمدم باز چون چاره نماند و احتمالم. سعدی. بیچاره آن که صاحب روی نکو بود هرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود. حافظ. - بیچاره دل: ز کسهای رذل و ز بیچاره دل مخواه آرزو تا نگردی خجل. سعدی. - بیچاره شدن، درمانده و ناتوان شدن. فقیر شدن. مسکین شدن: چو بیچاره شد پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد. سعدی. حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی. (گلستان). ای گرگ بگفتمت که روزی بیچاره شوی بدست یوزی. سعدی. - بیچاره گشتن، مضطر و درمانده شدن: چوبیچاره گشتند و فریاد جستند بر ایشان ببخشود یزدان گرگر. دقیقی. همی زد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت. فردوسی. چنین زار و بیچاره گشتند و خوار ز چنگال ناپاکدل یک سوار. فردوسی. بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم ز خان و مان خویش آواره گشتم. نظامی. آدمی را زین هنر بیچاره گشت خلق دریاها و خلق کوه و دشت. مولوی. - بیچاره ماندن: چه چاره کان بنی آدم نداند بجز مردن کز آن بیچاره ماند. نظامی. - بیچاره وار، چون بیچاره. مانند بیچاره: چو چشمش برآمد بر آن شهریار زمین را ببوسید بیچاره وار. فردوسی. چو مانده شد ازکار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. فردوسی. به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند ضرورت است که بیچاره وار برگردد. سعدی
مسکین. (مهذب الاسماء). عاجز و بی نوا. فرومانده و مأیوس و خوار. مستمند و بی درمان. (از ناظم الاطباء). عاجز. (فرهنگ فارسی معین). ج، بیچارگان. درمانده. ناتوان: بدگشت چرخ با من بیچاره و آهنگ جنگ دارد و پتیاره. کسایی. توانیم کردن مگر چاره ای که بیچاره ای نیست پتیاره ای. فردوسی. چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت. فردوسی. بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده نه آب با من یک شربه نه خرامینا. بهرامی. آن روزگار شد که توانست آنکه بود بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر. فرخی. او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). بیچاره زنده بودای خواجه آنکو ز مردگان طلبد یاری. ناصرخسرو. ناید هگرز از این یله گوباره جز درد و رنج عاقل بیچاره. ناصرخسرو. بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه). تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای. سوزنی. گنه بود مرد ستمکاره را چه تاوان زن و طفل بیچاره را. سعدی. وگر دست قدرت نداری بکار چو بیچارگان دست زاری بدار. سعدی. بیچاره بسویت آمدم باز چون چاره نماند و احتمالم. سعدی. بیچاره آن که صاحب روی نکو بود هرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود. حافظ. - بیچاره دل: ز کسهای رذل و ز بیچاره دل مخواه آرزو تا نگردی خجل. سعدی. - بیچاره شدن، درمانده و ناتوان شدن. فقیر شدن. مسکین شدن: چو بیچاره شد پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد. سعدی. حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی. (گلستان). ای گرگ بگفتمت که روزی بیچاره شوی بدست یوزی. سعدی. - بیچاره گشتن، مضطر و درمانده شدن: چوبیچاره گشتند و فریاد جستند بر ایشان ببخشود یزدان گرگر. دقیقی. همی زد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت. فردوسی. چنین زار و بیچاره گشتند و خوار ز چنگال ناپاکدل یک سوار. فردوسی. بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم ز خان و مان خویش آواره گشتم. نظامی. آدمی را زین هنر بیچاره گشت خلق دریاها و خلق کوه و دشت. مولوی. - بیچاره ماندن: چه چاره کان بنی آدم نداند بجز مردن کز آن بیچاره ماند. نظامی. - بیچاره وار، چون بیچاره. مانند بیچاره: چو چشمش برآمد بر آن شهریار زمین را ببوسید بیچاره وار. فردوسی. چو مانده شد ازکار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. فردوسی. به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند ضرورت است که بیچاره وار برگردد. سعدی
دهی است از دهستان بیرون بشم بخش کلاردشت شهرستان نوشهر، واقع در 3هزارگزی جنوب باختری مرزن آباد با 420 تن جمعیت، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان بیرون بشم بخش کلاردشت شهرستان نوشهر، واقع در 3هزارگزی جنوب باختری مرزن آباد با 420 تن جمعیت، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
رئیس و مهتر باشد. (اوبهی) ، بمعنی پیشکار است که مزدور و خدمتگزار باشد: ای که مه با کمال خوبی خویش پیش روی تو پیشکاره بود. عمادی شهریاری. ، ماماچه و قابله. حاضنه. (منتهی الارب) ، فرش اطاق مهمانخانه
رئیس و مهتر باشد. (اوبهی) ، بمعنی پیشکار است که مزدور و خدمتگزار باشد: ای که مه با کمال خوبی خویش پیش روی تو پیشکاره بود. عمادی شهریاری. ، ماماچه و قابله. حاضنه. (منتهی الارب) ، فرش اطاق مهمانخانه