جدول جو
جدول جو

معنی هواباره - جستجوی لغت در جدول جو

هواباره
(هََرَ / رِ)
هواپرست. پیرو هوس:
من گرنه همچو ذره هواباره بودمی
گرد جهان چرا شده آواره بودمی ؟
اثیر اومانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گاباره
تصویر گاباره
گواره
غار، شکاف معمولاً وسیع و عمیق در زیر زمین یا داخل کوه که در اثر انحلال مواد داخلی آن یا حرکات پوستۀ زمین به وجود می آید، مغار، دهار، مغاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هوادار
تصویر هوادار
مشتاق، عاشق، طرف دار، هواخواه
فرهنگ فارسی عمید
مکانی تفریحی که در آن برنامه های رقص و موسیقی برای مشتریان اجرا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوباره
تصویر دوباره
دو دفعه، دو مرتبه، مکرر، کاری که برای بار دوم صورت گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوباره
تصویر گوباره
گلۀ گاو، گواره، گاواره، کوپاره
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
کرسی کانتون لاند، از ایالت مونت دمارسن فرانسه، دارای 1230 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ / رِ)
کرت ثانی. کرت دیگر. باز. مره اخری. بار دیگر. دیگر بار. دومرتبه. کرت دوم. مقابل یکباره. نیز. ایضاً. دگربار. مجدداً. از نو. دیگر باره. دفعۀ دوم. از سر. (یادداشت مؤلف). مکرر، چون حیات دوباره و عمر دوباره. (آنندراج). دودفعه و مکرر. (ناظم الاطباء) : اعاده، دوباره گفتن (سخن را) . (منتهی الارب).
پس مرا خون دوباره می ریزی
من به خونابه باز می غلطم.
خاقانی.
مطربی دور از این خجسته سرای
کس ندیدش دوباره در یک جای.
سعدی (گلستان).
- امثال:
دوباره نیست کس را زندگانی. (از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند).
- حیات یا عمر دوباره، زندگی مکرر. حیات از نو. (از آنندراج) :
خونریزبی دیت مشمر بادیه که هست
عمر دوباره در سفر روح پرورش.
خاقانی.
از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت
از آفتاب صبح حیات دوباره یافت.
صائب (از آنندراج).
از هستی دوروزه به تنگ اند عارفان
تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
عمر دوباره نداده اند کسی را. (امثال و حکم دهخدا).
خدا کی می دهد عمر دوباره.
(امثال و حکم دهخدا).
- دوباره شدن، تکرار گردیدن. مکرر شدن:
شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود
چو صبر گردد تلخ از چه خوش بود چو شکر.
فرخی.
- دوباره کردن، از سر گرفتن:
اگر به روی تو باردگر نظاره کنم
چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم.
صائب (از آنندراج).
، دونوبت. دوبار. یک بار به اضافۀ بار دیگر:
بفرمود پس گیو را شهریار
دوباره ز لشکر گزین کن هزار.
فردوسی.
، مضاعف و دوچندان. (ناظم الاطباء). ضعف. (یادداشت مؤلف) :
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی.
منوچهری.
، ثانیاً. (یادداشت مؤلف)، دوبارتقطیرشده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
بعضی فرهنگهای اخیر این صورت را بمعنی غار و شکاف و جای تاریک آورده اند. این لغت همان ’کاباره’ با کاف فارسی است و با کاف تازی صحیح نمی نماید. رجوع به ’گاباره’ شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
میکده. دکان مشروب فروشی (شراب فروشی). خرابات. حانوت. میخانه. شرابخانه
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شهر کوچکی است در برزیل، در ایالت میناس گرائس و در محل تلاقی دو رود خانه ساباره و ریوداس ولاس. در رود خانه ساباره ذرات طلا هست که استخراج میشود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
بز نر. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو رَ/ رِ)
به معنی دوم، گواره که گلۀ گاومیش باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). رمۀ گاو و خر. (صحاح الفرس). مطلق رمه. (مؤلف) :
وای از آن آوا که گرگوباره زآنجا بگذرد
بفکند نازاده بچه، بازگیرد زاده شیر.
منجیک.
ناید هگرز زین یله گوباره
جز درد و رنج عاقل بیچاره.
ناصرخسرو.
هرگز کس آن ندید که من دیدم
زین بی شبان رمه یله گوباره.
ناصرخسرو (از آنندراج).
نشناسم از این عظیم گوباره
جز دشمن خویش بالمثل یک تن.
ناصرخسرو.
شو حذر دار حذر زین یله گوباره
بل نه گوباره کز این قافلۀشیطان.
ناصرخسرو.
، جایگاه گاوان. (برهان). طویلۀ گاو. (آنندراج) :
تو گاوان را به گوباره سزایی
چگونه ویس را از رام پایی ؟
(ویس و رامین).
در این گوباره چون گردی بر آخور چون خر عیسی
به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی.
سنائی.
مانند گاو چشم به گوباره بر مدار.
ابن یمین.
، گاوبان. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
گلۀ گاو. رجوع به گاواره و گاباره و گوباره شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دوستداری و محبت ورزی. (آنندراج). پشتی. هواخواهی. مظاهرت. مساعدت. معاضدت. (یادداشت بخطمؤلف) : امیر یوسف را هواداری امیر محمد از بهر نگاهداشت دل سلطان محمود بر آن جانب کشید. (تاریخ بیهقی). از روی سلامت نیت و استقامت عزیمت و استمرار هواداری در این باب... (تاریخ بیهقی). به قدم راسخ و عزم ثابت در هواداری و حفظ و حراست کریم ایده اﷲ تعصب نمود و حق گزاری کرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
هواداری مکن شب را چو خفاش
چو باز جرۀ خود روزرو باش.
نظامی.
نه من انگشت نمایم به هواداری رویت
که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت.
سعدی.
من قلب ولسانم به هواداری صحبت
اینها همه قلب اند که پیش تو لسانند.
سعدی.
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست.
حافظ.
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم.
حافظ.
رسید باد صبا، غنچه در هواداری
ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن.
حافظ.
از هواداری ما و تو چو مستغنی است یار
ای رقیب این چاپلوسی و نوندی تا به کی.
کمال خجندی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
نام جیل بن جیلان شاه است و وجه تسمیه به گاوباره از این جهت است که دو سر گاو گیلی در پیش کرد، پیاده به طبرستان آمد و نایب اکاسره آن وقت آذرولاش بود به ولایت خویشتن را به درگاه او افکند و ملازمت نمود و بسبب مشغولی اهل فارس بخصومت عرب ترکان به طبرستان تاختن می آوردند و جیل بن جیلانشاه گاوباره مبارزی و مجاهدی می بود و آوازۀ شجاعت او به طبرستان فاش گشت و لقب او گاوباره در زبانها افتاد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار چ اقبال ج 1 صص 153- 154). رجوع به همان کتاب ص 4 شود. مؤلف حبیب السیر آرد: گاوباره عبارت است از جیل بن جیلانشاه بن فیروزبن نرسی بن جاماسپ بن فیروز الملک. (چ خیام ج 3 ص 328). و همو در جلد دوم در ذیل احوال ملوک طبرستان آورده: سید ظهیرالدین بن سید نصیرالدین بن سید کمال الدین بن سید قوام الدین المرعشی که تاریخ طبرستان تصنیف اوست از مؤلف مولانا اولیاء اﷲ آملی چنین نقل نمود که: در آن زمان که اسکندر ذوالقرنین ممالک عجم رابر ملوک طوایف تقسیم میفرمود حکومت مملکت طبرستان را مفوض برای و رویت یکی از اولاد ملوک فرس فرمود و آن شخص و اولاد او دویست سال در آن ولایت به دولت و اقبال گذرانیدند و چون اردشیر بابکان ملوک طوایف را مقهور گردانیده رایت کشورستانی ارتفاع داد زمام ایالت آن ولایت را در قبضۀ اختیار خفن شاه نامی که در سلک احفاد همان شخص منتظم بود نهاد و خفن شاه و فرزندان او بطناً بعد بطن دویست و شصت و پنجسال دیگر در طبرستان فرمان فرما بودند و بعد از آنکه قبادبن فیروز مالک ممالک عجم گشت سلطنت آن دیار را به پسر بزرگتر خود کیوس ارزانی داشت و کیوس اولاد خفن شاه را مستأصل ساخته مدت هفت سال حکومت کرد آنگاه میان او و برادرش انوشیروان مخالفت اتفاق افتاد و کیوس بر دست برادر اسیر گشت و به قتل رسید و از وی پسری ماند شاپور نام و شاپور ملازمت نوشیروان را اختیار نمود ایالت طبرستان تعلق به اولاد سوفرا گرفت و از آن جماعت پنج کس در آن مملکت کامرانی کردند و مدت دولت ایشان صد و ده سال امتداد یافت و اسامی ایشان این است زرمهر و آذرمهر و ولاش مهرین و ولاش و آذرولاش و ملک از آذرولاش به جیل بن جیلان شاه که مشهور است به گاوباره منتقل گشت و تمامی ملوک رستمدار که داخل ممالک طبرستان است از نسل گاوباره اند چنانکه از سیاق کلام آینده بوضوح خواهد پیوست.
ذکر ابتداء کار جیل که مشهور است به گاوباره و رسیدن او بسلطنت طبرستان از اقتضاء روش سبعۀ سیاره. این داستان به قلم راستان در تاریخ طبرستان بدینسان در سلک بیان انتظام دارد که در آن اوان که قبادبن فیروز بمدد ملک هیاطله مالک ممالک عجم گشت و برادرش جاماسب دست تشرف از مملکت کوتاه کرده از سر ملک و مال درگذشت قباد زمام ایالت و ولایت ری و دربند و شروان و ارمنیه را در قبضۀ اختیار جاماسپ نهاد و جاماسپ تا آخر ایام حیات در آن حدود به فرمان فرمایی قیام می نمود و چون او بعالم آخرت رحلت فرمود ازو سه پسر یادگار ماندنرسی و وهودان و سرخاب که جد ملوک شروان است اما نرسی قائم مقام پدر گشته بعضی از بلاد را که در آن نواحی بود بضرب شمشیر بر ممالک موروثی افزود و در وقتی که کوکب اقبال انوشیروان به درجۀ کمال رسید نرسی خود را منظور نظر کسری گردانیده در بعضی از معارک آثار شجاعت بظهور رسانید بنابر آن کسری بیشتر از پیشتر در تربیتش کوشید و نرسی در آن ایام دربند و شروان را بنا کرد و چون روی به عالم آخرت آورد پسرش فیروز که درغایت صباحت و ملاحت و نهایت جلادت و شجاعت بود تاج ایالت بر سر نهاد و در ایام دولت خود چند نوبت لشکر به گیلان کشیده آخرالامر آن مملکت را مسخر ساخت و دختر یکی از ملکزادگان آن ملک را در حبالۀ نکاح آورده او را از آن مستوره پسری متولد گشت و فیروز آن مولود عاقبت محمود را جیلان شاه نام نهاده منجمان را فرمود تا نظر بر زایچۀ طالع جهانشاه اندازند و آن جماعت بعد از تأمل در اوضاع کواکب عرض کردند که از صلب شاهزاده دولتمندی در وجود خواهد آمد که به استقلال بر مسند جاه و جلال متمکن گردد فیروز از استماع این بشارت مبتهج و مسرور شده چون او نیز راه سفر آخرت پیش گرفت مملکتش به جیلان شاه تعلق پذیرفت و از جیلان شاه پسری قمرمنظر در وجود آمده موسوم به جیل گشت و جیل بعد از فوت پدر افسر سروری بر سرنهاده تمامی بلاد جیل و دیلم رامسخر نمود در آن اثناء بعضی از منجمان به وی گفتند که از علم تنجیم نزد ما بوضوح پیوسته که ممالک طبرستان بالتمام به تحت تصرف تو درخواهد آمد بنابراین سوداء تسخیر آن مملکت در دماغ جیل پیدا شده یکی از اهل اعتماد را در گیلان نایب خود گردانید و تغییر لباس فرمود چند سر گاو بار کرد و در پیش انداخت مانند شخصی که بواسطۀ تعدی حکام جلاء وطن اختیار نموده باشد، پیاده متوجۀ طبرستان گشت و چون بدان ولایت رسید با حکام و اشراف طریق اختلاط و ارتباط مسلوک داشته بواسطۀ علو همت و وفور بذل و سخاوت محبتش در دل همگنان قرارگرفت و او را گاوباره لقب نهادند و در آن وقت از جانب کسری آذرولاش در آن مملکت حکومت مینمود. و آذرولاش شمه ای از اوصاف پسندیدۀ گاوباره شنیده او را پیش خود طلبید و ملازم گردانید و بعد از چندگاهی که گاوباره ملازمت آذرولاش کرد و مداخل و مخارج آن مملکت را بنظراحتیاط درآورد رخصت انصراف حاصل فرموده به گیلان بازگشت و لشکر فراوان جمع ساخته به عزم پرخاش آذرولاش رایت جلادت برافراخت و آذرولاش بر حقیقت حال گاوباره وقوف یافته کیفیت حادثه را به یزدجردبن شهریار که در آن زمان حاکم مملکت عجم بود عرضه داشت نمود، یزدجرد در جواب نوشت که معلوم نمای این شخص از کدام قوم است و به چه تدبیر مالک ممالک جیلان شده است آذرولاش نوبت دیگر پیغام داد که پدران او از مردم ارمنیه بوده اند به گیلان رفته بتغلب زمام ایالت بدست آورده اند کسری به این سخن التفات ننموده و از موبدان فضیلت مآل و بعضی از پیران کهن سال تفتیش احوال گاوباره فرموده آن جماعت بعد از تحقیق معروض داشتند که نسبت این شخص بجاماسپ بن فیروز منتهی میشود و چون در آن وقت سپاه اسلام بحدود ولایت عراق در آمده بودند یزدجرد را مناسب ننمود که با شخصی که از بنی اعمام او باشد بجهت ولایت طبرستان مخاصمت نماید لاجرم به آذرولاش نوشت که میان ما و گاوباره قرابت قریبه واقع است مناسب نمیدانم که به جهت طبرستان او را از خود برنجانیم باید که زمام حل و عقد آن ولایت را به کف کفایت او دهی و غاشیۀ متابعتش بر دوش گیری و آذرولاش بموجب فرموده عمل نموده بلدۀرویان را که بنا کردۀ منوچهر و دارالمک رستمدار بود به گاوباره باز گذاشت و خود را یکی از ملازمان او انگاشت مقارن آن حال بتقدیر ایزد متعال آذرولاش در میدان گوی بازی از اسب افتاده رخت هستی به باد فنا داد و جمیع جهات و مستملکات او بتحت تصرف گاوباره درآمد رایت دولتش سمت استعلا پذیرفت و تمامی مملکت طبرستان و گیلان در حیز تسخیر او قرار گرفت. اما بدستور سابق تختگاه او در گیلان بود و در سایر ممالک گماشتگان تعیین نمود و به استمالت عباد و تعمیر بلاد پرداخته قلاع متین طرح انداخت. و چون مدت پانزده سال از زمان استقلال او درگذشت در سنۀ اربعین هجری مطمورۀ خاک منزلش گشت و از او دو پسر ماند دابویه و با دوستان (؟) و دابویه قائم مقام پدر بوده و از ملوک دابوی در طبرستان پنج نفر حکومت نمودند و زمان دولت ایشان صد و چهل سال امتداد یافت. (حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 401- 403)
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ / رِ)
مخفف غلام باره. شاهدباز و امردپرست:
گاه غلاباره را چو سرمه بسایم.
سوزنی.
رجوع به غلام باره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
کوله بار. بستۀ باری که بر پشت کشند. (فرهنگ فارسی معین). کاره. عکمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوله و کوله باره شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ رَ)
مرد گرداندام استوارخلقت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عبارت از کجور و تنکابن و دیلم میباشد. (التدوین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوباره
تصویر دوباره
باز، ایضاً، دگربار
فرهنگ لغت هوشیار
گوبان: جرجیر عابدار هیچ میگویید که من فرزند فلان گاوباره ام، گله گاو گوباره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کولباره
تصویر کولباره
بسته باری که بر پشت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاباره
تصویر کاباره
میخانه
فرهنگ لغت هوشیار
گله گاو و گاومیش: وای از آن آوا که گر گو پاره آنجا بگذرد بفکند نازاده بچه باز گیرد زاده شیر. (منجیک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوادار
تصویر هوادار
دوست، طرفدار، مساعد، معاضد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوسبار
تصویر هوسبار
ریژ انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاباره
تصویر کاباره
((رِ))
میکده ای که در آن رقص و آواز و موسیقی هم هست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوابرد
تصویر هوابرد
((~. بُ))
تجهیزات و ساز و برگی است که از راه هوا حمل می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوادار
تصویر هوادار
طرفدار، حامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاباره
تصویر گاباره
((رِ))
گله گاو، غار، شکاف. گاپاره نیز به این معنی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوادار
تصویر هوادار
طرفدار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هوابار
تصویر هوابار
آتمسفر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اوباره
تصویر اوباره
آناکوندا
فرهنگ واژه فارسی سره
آرزومندی، جانبداری، حمایت، طرفداری، طرف گیری، علاقه مندی، هواخواهی
متضاد: مخالفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد