جدول جو
جدول جو

معنی هندوس - جستجوی لغت در جدول جو

هندوس
(هَُ)
دانای امور. ج، هنادسه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سندوس
تصویر سندوس
(دخترانه)
نام خواهر خشایارشاه پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هندوک
تصویر هندوک
هندوی خردسال، کنایه از غلام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هندوی
تصویر هندوی
از مردم هند، هندی، زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در هند رایج است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هندو
تصویر هندو
هندی، اهل هند، دین رایج در هند با خدایان متعدد که معتقد به حلول و تناسخ است و موجودیت هر جانداری را ناشی از رفتار آن در زندگی پیشین می داند، هندوئیسم، هر یک از پیروان این دین، کنایه از غلام، کنایه از پاسبان، نگهبان، برای مثال این هست همان درگه کاو ر ا ز شهان بودی / دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان (خاقانی - ۳۵۹)، کنایه از سیاه
فرهنگ فارسی عمید
(اِ مِ هَِ)
شاه شرف الدین ملول. از شاعران مرادآباد هندوستان در قرن دوازدهم. منظومه ای بنام ’هفت میخانه’و دیوانی بفارسی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2) ، گاه از جهت تیمن و تبرک بدان ابتدا کنند خاصه در وقت مناجات و التماس دعا، گاه پس از آن (الهی) این عبارت تقدیر کنند که لایق بحال وی آن است که در حق وی چنان دعا کنند که کذا کذا. (ازآنندراج). در تداول عامه، یعنی خدا کند. خدا کناد. بحق خدا. امید است. ای کاش. کاشکی: الهی فال زینب راست باشد. الهی قربانت بروم.
هر آن سینه کو داغ عشقی ندارد
الهی بروز گریبان نشیند.
باقر کاشی (از آنندراج).
بغیبت هرکه حق آشنایی را نگه دارد
الهی هر کجا باشد خدا باشد نگهدارش.
نعمت خان عالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دُ)
دهی است از بخش قاین شهرستان بیرجند. دارای 46 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
هند. هندستان. کشور هند:
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محروروار
آن همه کافور کز هندوستان افشانده اند.
خاقانی.
پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بیکران
اینک به صحرا بی نشان طوطی است مانا ریخته.
خاقانی.
از نظاره موی را جانی که هر مویی مرا
طوطی گویاست کز هندوستان آورده ام.
خاقانی.
مدتی از نیل خم آسمان
نیل گری کرد به هندوستان.
نظامی.
آن شنیدستی که در هندوستان
دید دانایی گروهی دوستان.
مولوی.
رجوع به هند شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
قصبه ای است به ایالت پنجاب هندوستان و آن قصبه را فیروزشاه پی افکنده است و از اینرو بنام حصار فیروز نیز خوانده میشود. موقع این قصبه در 166هزارگزی شمال غربی دهلی است و بر ساحل رود فیروز است. و سکنۀ آن 14000 تن است. مساحت ایالت حصار که این قصبه مرکز آن است، 1168هزارگزی مربع و مردمش 48670 تن باشند. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
شهری است که سابقاً جزو هند انگلیس و اکنون متعلق به هندوستان است و در 11 میلی جفرنوت بسمت جنوب غربی واقع است
لغت نامه دهخدا
(اَلْ لاه)
شهر مقدسی است در شمال غربی هندوستان که در محل تلاقی رودخانه های گنگ و جومنا واقع است. این شهر حاکم نشین ایالتهایی است که از اگره و آئود تشکیل یافته اند. سکنۀ آن 332000 تن و محصول مهم آن معدنیات و ابزار مکانیکی و پشم است. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد:
اﷲآبادیا اله آباد یکی از شهرهای بزرگ هندوستان است که در محل تلاقی گنگ و جومنا و در شمال غربی کلکته بفاصله 795 هزار گز و جنوب شرقی دهلی بفاصله 625 هزار گز واقع است، و از اگره 461 هزار گز فاصله دارد. شهر قدیمی در ساحل شمالی رود جومنا با ساختمانهای نامنظم و معابر تنگ واقع است و شهر جدید توسط انگلیسیان ساخته شده و روز بروز در توسعه است و در ساحل جنوبی ’جومنا’ قرار دارد. در سه هزارگزی شهر قلعۀ استواری است که توسط اکبرشاه ساخته شده است. این شهر از قدیم نزدهندیان مقدس بوده است و اکنون با آنکه شهری اسلامی گردیده همچنان زیارتگاه هندیان است. نام قدیمی آن ’پرایانما’ بود و از زمانی که اکبرشاه آن را تعمیر کرد اﷲآباد نامیده شد. این شهر محل تلاقی خطوط راه آهن است و در مرکز هندوستان قرار گرفته و از اینرو شهری مهم بشمار میرود. ایالت اﷲآباد در قسمت کلکته است و به شش قضا تقسیم میشود مساحت آن 35000 هزار گز مربع و زمینهای آن حاصلخیز و محصول مهم آن پنبه و نیل و تریاک است - انتهی. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1026 و ضمیمۀ معجم البلدان ص 363 و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 1 شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
هندی. از هندوستان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یِ جِ هَِ)
اسمش میرمحمدعلی و از بزرگان سادات سیالکوت از شهرهای هندوستان بود. گویند مرد صاحب حالی بود و در نهایت زهد و ذوق و قناعت و وارستگی بسر میبرد. این بیت از اوست:
جز هوایی نبود این همه ما و من ما
خالی از تن چو حباب آمده پیراهن ما.
(ازریاض العارفین ص 81).
رایج در سال 1150 هجری قمری درگذشت. (از الذریعه ج 9 صص 353- 354)
لغت نامه دهخدا
(کَ ثَ رِ هَِ)
از مشایخ سلسلۀ شطاریه است. وی از موطن خود به ایران مسافرت کرد و در ایران و عراق به تربیت طالبان راه حق پرداخت. رباعی زیر از اوست:
کوثر چه خوش است عیش تنها کردن
در بسته به روی غیر و دل واکردن
آموخته ام ز مردم دیدۀ خویش
در خانه نشسته سیر دنیا کردن.
(از ریاض العارفین ص 280).
رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(رُ سْ)
یا رسوای هندوستانی. از گویندگان قرن دوازدهم هجری در هندوستان بود. قانع در ضمن بحث داستان مذاکره و مباحثۀ وی با گویندگان معاصر ازجمله ملا محمدباقر قاضی عبدالقادر و شیخ محمدکریم گوید غزلی از صائب را تضمین کردند، و این دو بند را از مخمس او آورده است:
یک گلی نیست که آن رابه جگر خار تو نیست
بلبلی نیست که شوریدۀ گلزار تو نیست
یک نکوروی ندیدم که گرفتار تو نیست
یوسفی نیست که محو سر بازار تو نیست
نیست در مصر عزیزی که خریدار تو نیست
وعظ کم کن تو به این مردم کودن صائب
بکش از صحبت این سلسله دامن صائب
حرف ’رسوا’ شنو و شور میفکن صائب
پیشن ارباب حسد مهر به لب زن صائب
گوش این بدگهران لایق گفتار تو نیست.
وی از جمیع اعتبارات دنیا خود را بریده بود وملامت مشرب داشت، عالمگیر بپای سیر در زمین سته گذشته. او راست:
رسوای ترا کوچه و بازار بگیرد
این خانه خراب از غم تو فاش بمیرد.
(از مقالات الشعراء ص 250)
لغت نامه دهخدا
(یِ هَِ)
نام وی محمد و از شوریدگان بی سر و سامان آن مملکت بود و به شیوۀ مجذوبان و دیوانگان سلوک می نمود. وارستگیش از تخلصش معلوم است. او راست:
آنان که طلبکار الهید الهید
کم هیچ نگردید چه خواهید چه خواهید
موجود خدای است و جز او نیست همه اوست
بیرون ز شما نیست هر آن چیز که خواهید.
(ریاض العارفین ص 130)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ تِ هَِ)
شیخ محمد، از شاعران و از مردم کلکته از اعمال بنگاله و پدرش از قضات آن شهر بود. (ریاض العارفین ص 623، 624)
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ یِ هَِ)
اسمش نظام شاه، پادشاهی خوش صحبت و کریم الطبع بود. از سلاطین هند هیچکدام مثل او عراقی دوست و مغل پرست نبوده و بهمین جهت است اشخاص بااستعداد وقتی که از اینجا میروند بدو پناه میبرند، مگر این که قضا آنان را بسوی همایون هندی بکشد. تخلص وی سپهر است. از اوست:
خالت خلیل و چهره گلستان آتش است
خطت سپاهئی که بدامان آتش است
پیش رخ تو دیده سپهری بهم نزد
آتش پرست بین که چه حیران آتش است.
(از مجمع الخواص ص 18).
سلسلۀ نظام شاهیۀ احمدآباد به او منتهی میشود. رجوع به مجمع الفصحا ج 1 ص 31 شود
لغت نامه دهخدا
(وَ یِ هَِ)
از شاعران است. مجمعالفصحاء درباره او گوید: اصلش از لکهنو و اسمش میرزا زین العابدین و از معاصرین بود به ایران آمده چندی سکونت کرده است. از اوست:
جز گریه نیست کار دل دردناک ما
گوئی که با سرشک سرشتند خاک ما.
ای پرستار چه حاصل ز مداوا که طبیب
داروی درد نداند اگر افلاطون است.
تو بدینگونه که دلها بربایی از دست
نتوان گفت که یک اهل دلی دیگر هست
سر عشق تو اگر فاش شود جرمم نیست
زآنکه گنجینۀ اسرار که دل بود شکست.
هر که را زخم زنی زندۀ جاوید شود
آب تیغت مگر از چشمۀ حیوان باشد
ای خوش آندل که در آن زلف مقید گردد
خوش اسیری که در آن چاه زنخدان باشد.
(مجمعالفصحاء ج 2 ص 528)
لغت نامه دهخدا
(هَِ سِ رِ)
دارای سرشت هندوان:
مهی ترک رخساره، هندوسرشت
ز هندوستان داده شه را بهشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هَِ دِ)
شیر دلیر، مرد آزموده کار نیک نگرنده در امور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
در زبان پهلوی هندوک، به معنی اهل هند، خصوصاً پیروان آیین قدیم هند. (از حاشیۀ برهان چ معین). هندی. مردم هند. (یادداشت مؤلف) : و آنجا بردۀ هندو و جهاز هندوستانی افتد بسیار. (حدود العالم).
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر، خادم هندو دو دست.
خسروی سرخسی.
تو چنین فربه و آگنده چرایی ؟ پدرت
هندوی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
نیم شبی ایشان را گسیل باید کرد با سیصد سوار هندو. (تاریخ بیهقی). و سه غلام هندو باید خرید از بهر خدمت او را و حوائج کشیدن. (تاریخ بیهقی). و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند. (تاریخ بیهقی).
از پارسی وتازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز بحری همه یکسر.
ناصرخسرو.
و آن اصل که هندوان کرده اند ده باب است. (کلیله و دمنه).
تیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دین
طرفه بود هندویی وز عربی ترجمان.
خاقانی.
شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندویی پاسبان.
سعدی (بوستان).
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه.
جامی.
، کسی که پیرو مذهب هندوان باشد: و اندر او مسلمانانند و هندوان و اندر اومزگت آدینه است و بتخانه. (حدود العالم).
بل هندویی است برهمن آتش گرفته سر
چون آب، عیدنامۀ زردشتی از برش.
خاقانی.
، پاسبان. در قدیم پاسبانی را به غلامان هندو وامیگذاشتند. (از یادداشتهای مؤلف) :
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش.
نظامی.
، غلام. بنده. زرخرید. بیشتر به غلامان سیاه اطلاق شده است و در مقابل ترک، رومی و بابلی به کار رفته است:
هندویی بد که تو را باشد و زآن تو بود
بهتر از ترکی کآن تو نباشد، صد بار.
فرخی.
سپاه روم را کز ترک شد بیش
به هندی تیغ کرده هندوی خویش.
نظامی.
ز هندو جستن آن ترکتازش
همه ترکان شده هندوی نازش.
نظامی.
خواجۀ ما چون ز سفر گشت باز
کرد بر آن هندوی خود ترکتاز.
نظامی.
سعدی از پردۀ عشاق چه خوش می نالد
ترک من پرده برانداز که هندوی توام.
سعدی.
، سیاه از هر چیز:
در شب خط ساخته سحر حلال
بابلی غمزه و هندوی خال.
نظامی.
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را.
حافظ.
- طفل هندو، مردمک چشم:
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من.
خاقانی.
- هندوی چرخ (هندوی هفتم چرخ) ، ستارۀ زحل:
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر تو را هندوی هفتم چرخ پاس.
انوری.
- هندوی چشم، چشم سیاه یا مردمک چشم:
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا مینگرم.
سعدی.
- هندوی نه چشم. رجوع به این مدخل شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ناقه ای که به چراگاه کم علف راضی باشد. (از منتهی الارب) (از آنندراج). ماده شتری که به چراگاه کم علف راضی باشد. (ناظم الاطباء). ناقه که به کم ترین مرتع راضی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دُ وَ)
مصغر هندو. (آنندراج) :
از چو من هندوک حلقه بگوش
گر کله نیست کمر بازمگیر.
خاقانی.
هم هندوکی بباید آخر
بر درگه تو غلام و دربان.
خاقانی.
هندوک لاله و ترک سمن
سهل عرب بود و سهیل یمن.
نظامی.
با اینکه از او سیاه رویم
هم هندوک سیاه اویم.
نظامی.
خورشیدپرست شد مسلمان
زین هندوکان ماه زاده.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
هندو:
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گیاه باباآدم که ریشه آن در طب به کار است و این نام در کرج متداول است و گویند چون گل آن به لباس چسبد آن را من دوست و سپس مندوس گفته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پارچۀ نازک از پنبه و کتان: و بر ایشان جامه های پشمین و سندوس فکنده. (مجمل التواریخ و القصص). سندس
لغت نامه دهخدا
(تِ نِ دُسْ)
جزیره ای در دریای اژه و متعلق به دولت ترک که در کنار آسیای صغیر واقع است و 6000 تن سکنه دارد و مرکز آن هم به همین نام است. (از لاروس). جزیره بوزجه. رجوع به همین نام در قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به هندوستان: ازمردم هندوستان، ساخته هندوستان، زبان مردم هند
فرهنگ لغت هوشیار
از اهل هندجمع: هندوان: فضیلت علم در یونان باقی بود یا با ایرانیان و هندوان بود از بهر آنک بایست که بمسلمانان آید. توضیح مخصوصا بمردم هندوستان که به آیین قدیم (برهمایی) باقی هستند اطاق شود، غلام نوکر: این هست همان در گه کوراز شهان بودی دیلم ملک بابل هندوشه ترکستان. (خاقانی)، پاسبان نگهبان، سیاه، زلف. یا زلف هندو. زلف سیاه معشوق: زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند سالهارفت و بدان سیرت وسانست که بود، خال رخسار معشوق، دزد، کافر ملحد. یا هندوی باریک بین. ستاره زحل. یا هندوی پیر. ستاره زحل. یا هندوی چرخ. ستاره زحل. یا هندوی دریا نشین. قلم نویسندگی. یا هندوی سپهر. ستاره زحل. یا هندوی گنبد گردان. ستاره زحل. یا هندوی هفت چشم زاغ. آلتی است موسیقی سیاه رنگ دارای هفت سوراخ: همان زاغ گون هندوی هفت چشم بر آورد فریاد بی در دو خشم. (گرشاسب نامه)
فرهنگ لغت هوشیار
مصغرهندو هندوی خردو کوچک جثه، جمع هندوکان: شیفته کرد مرا هندوکی همچو پری آن چنان کز دل و از عقل شدم جلمه بری. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به هندو. ازمردم هندو، زبا مردم هند هندی: گفت نامه ای ازهندوستان بیاورد آنکه برزویه طبیب از هندوی به پهلوی گردانیده بود. توضیح گاه بجای هندی (منسوب به هند) آید: ... بدل وی فندق هندوی و کنجد سپید و شکر طبرزد... یا هندوی اژدها. شمشیر هندی. یا هندوی نذر. برات حواله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیل یاد هندوستان کردن
تصویر فیل یاد هندوستان کردن
کنایه از به هوس افتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هندو
تصویر هندو
((ه))
اهل هند، سیاه از هر چیز، بنده، غلام، نگهبان، مجازاً به معنای، خال، زلف، کفر، کافر، دزد
فرهنگ فارسی معین
ملحد، غلام، نوکر، هندی، برهمایی
متضاد: ترک
فرهنگ واژه مترادف متضاد