جدول جو
جدول جو

معنی هندو

هندو((ه))
اهل هند، سیاه از هر چیز، بنده، غلام، نگهبان، مجازاً به معنای، خال، زلف، کفر، کافر، دزد
تصویری از هندو
تصویر هندو
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با هندو

هندو

هندو
از اهل هندجمع: هندوان: فضیلت علم در یونان باقی بود یا با ایرانیان و هندوان بود از بهر آنک بایست که بمسلمانان آید. توضیح مخصوصا بمردم هندوستان که به آیین قدیم (برهمایی) باقی هستند اطاق شود، غلام نوکر: این هست همان در گه کوراز شهان بودی دیلم ملک بابل هندوشه ترکستان. (خاقانی)، پاسبان نگهبان، سیاه، زلف. یا زلف هندو. زلف سیاه معشوق: زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند سالهارفت و بدان سیرت وسانست که بود، خال رخسار معشوق، دزد، کافر ملحد. یا هندوی باریک بین. ستاره زحل. یا هندوی پیر. ستاره زحل. یا هندوی چرخ. ستاره زحل. یا هندوی دریا نشین. قلم نویسندگی. یا هندوی سپهر. ستاره زحل. یا هندوی گنبد گردان. ستاره زحل. یا هندوی هفت چشم زاغ. آلتی است موسیقی سیاه رنگ دارای هفت سوراخ: همان زاغ گون هندوی هفت چشم بر آورد فریاد بی در دو خشم. (گرشاسب نامه)
فرهنگ لغت هوشیار

هندو

هندو
هندی، اهل هند، دین رایج در هند با خدایان متعدد که معتقد به حلول و تناسخ است و موجودیت هر جانداری را ناشی از رفتار آن در زندگی پیشین می داند، هندوئیسم، هر یک از پیروان این دین، کنایه از غلام، کنایه از پاسبان، نگهبان، برای مِثال این هست همان درگه کاو ر ا ز شهان بودی / دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان (خاقانی - ۳۵۹)، کنایه از سیاه
هندو
فرهنگ فارسی عمید

هندو

هندو
در زبان پهلوی هندوک، به معنی اهل هند، خصوصاً پیروان آیین قدیم هند. (از حاشیۀ برهان چ معین). هندی. مردم هند. (یادداشت مؤلف) : و آنجا بردۀ هندو و جهاز هندوستانی افتد بسیار. (حدود العالم).
چون ملک الهند است آن دیدگانْش
گردش بر، خادم هندو دو دست.
خسروی سرخسی.
تو چنین فربه و آگنده چرایی ؟ پدرت
هندوی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
نیم شبی ایشان را گسیل باید کرد با سیصد سوار هندو. (تاریخ بیهقی). و سه غلام هندو باید خرید از بهر خدمت او را و حوائج کشیدن. (تاریخ بیهقی). و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند. (تاریخ بیهقی).
از پارسی وتازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز بحری همه یکسر.
ناصرخسرو.
و آن اصل که هندوان کرده اند ده باب است. (کلیله و دمنه).
تیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دین
طرفه بود هندویی وز عربی ترجمان.
خاقانی.
شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندویی پاسبان.
سعدی (بوستان).
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه.
جامی.
، کسی که پیرو مذهب هندوان باشد: و اندر او مسلمانانند و هندوان و اندر اومزگت آدینه است و بتخانه. (حدود العالم).
بل هندویی است برهمن آتش گرفته سر
چون آب، عیدنامۀ زردشتی از برش.
خاقانی.
، پاسبان. در قدیم پاسبانی را به غلامان هندو وامیگذاشتند. (از یادداشتهای مؤلف) :
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش.
نظامی.
، غلام. بنده. زرخرید. بیشتر به غلامان سیاه اطلاق شده است و در مقابل ترک، رومی و بابلی به کار رفته است:
هندویی بد که تو را باشد و زآن ِ تو بود
بهتر از ترکی کآن ِ تو نباشد، صد بار.
فرخی.
سپاه روم را کز ترک شد بیش
به هندی تیغ کرده هندوی خویش.
نظامی.
ز هندو جستن آن ترکتازش
همه ترکان شده هندوی نازش.
نظامی.
خواجۀ ما چون ز سفر گشت باز
کرد بر آن هندوی خود ترکتاز.
نظامی.
سعدی از پردۀ عشاق چه خوش می نالد
ترک من پرده برانداز که هندوی توام.
سعدی.
، سیاه از هر چیز:
در شب خط ساخته سحر حلال
بابلی غمزه و هندوی خال.
نظامی.
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را.
حافظ.
- طفل هندو، مردمک چشم:
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من.
خاقانی.
- هندوی چرخ (هندوی هفتم چرخ) ، ستارۀ زحل:
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر تو را هندوی هفتم چرخ پاس.
انوری.
- هندوی چشم، چشم سیاه یا مردمک چشم:
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا مینگرم.
سعدی.
- هندوی نه چشم. رجوع به این مدخل شود
لغت نامه دهخدا

اندو

اندو
اندرون، درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
اندو
فرهنگ فارسی عمید

کندو

کندو
لانۀ زنبور عسل به شکل خانه های شش گوشۀ منظم، خانۀ زنبور عسل، شان، شانه، خَلیّه، نَخاریبُ النَحل
کندو
فرهنگ فارسی عمید

تندو

تندو
تنندو، عَنکَبوت، جانوری بندپا با غده هایی در شکم که ماده ای از آن ترشح می شود که از آن تار می تند و در آن زندگی و به وسیلۀ آن شکار می کند، تارتَن، تارتَنَک، کاربافَک، کارتَن، کارتَنَک، شیرمَگَس، مَگَس گیر، تَنَنده، کَراتَن
تندو
فرهنگ فارسی عمید