موشی ّ. جامۀ بسیارنگار. (از منتهی الارب). به نگار. نگارین. (یادداشت مؤلف). پیرایه بسته. (دهار). ثوب موشی، جامۀ نگارین. (ناظم الاطباء). و رجوع به موشی ّ شود، (اصطلاح بدیعی) نزد بلغا عبارت از نظم یا نثری است که همگی حروف الفاظ آن منقوط باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
مَوشی ّ. جامۀ بسیارنگار. (از منتهی الارب). به نگار. نگارین. (یادداشت مؤلف). پیرایه بسته. (دهار). ثوب موشی، جامۀ نگارین. (ناظم الاطباء). و رجوع به مَوشی ّ شود، (اصطلاح بدیعی) نزد بلغا عبارت از نظم یا نثری است که همگی حروف الفاظ آن منقوط باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
موشی (م وش شا) .نگارین: ثوب موشی، جامۀ نگارین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). وشی کرده. آراسته و نگارین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موشی (م وش شا) شود، از رنگهای اسبهاست. و آن اسبی است زرد با خطوط سیاه در پاچه ها. (از صبح الاعشی ج 2 ص 19)
موشی (م ُ وَش ْ شا) .نگارین: ثوب موشی، جامۀ نگارین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). وشی کرده. آراسته و نگارین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موشی (م ُ وَش ْ شا) شود، از رنگهای اسبهاست. و آن اسبی است زرد با خطوط سیاه در پاچه ها. (از صبح الاعشی ج 2 ص 19)
دهی است از بخش پشت آباد شهرستان زابل واقع در 21 هزارگزی شمال باختری بنجار با 347 تن جمعیت، آب آن از رود خانه هیرمند و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از بخش پشت آباد شهرستان زابل واقع در 21 هزارگزی شمال باختری بنجار با 347 تن جمعیت، آب آن از رود خانه هیرمند و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
منسوب به موش، آنچه به موش نسبت دارد و مربوط است، (از یادداشت مؤلف)، - چراغ موشی، چراغی است کم نور و ضعیف شعله که اکنون متروک است، ظرفی که در آن روغن کرچک یا نفت ریزند و فتیله ای بر کنار آن نهند و بیفروزند فتیله با شعله آمیخته به دود، اندک روشنی به اطراف دهد، و ظاهراً سبب تسمیه شکل شبیه موش داشتن آن بوده است، چراغ دستی، - دم موشی، هرچیز باریک و نازک و دراز، - دندان موشی، دارای کنگره های ریز و مثلثی شکل شبیه دندان اره، (از فرهنگ لغات عامیانه)، - سوهان دم موشی، در اصطلاح نجاری و سوهان کاری نوعی سوهان گرد و نازک و باریک برای ساییدن داخل سوراخهای آهن یا چوب، (از فرهنگ لغات عامیانه)
منسوب به موش، آنچه به موش نسبت دارد و مربوط است، (از یادداشت مؤلف)، - چراغ موشی، چراغی است کم نور و ضعیف شعله که اکنون متروک است، ظرفی که در آن روغن کرچک یا نفت ریزند و فتیله ای بر کنار آن نهند و بیفروزند فتیله با شعله آمیخته به دود، اندک روشنی به اطراف دهد، و ظاهراً سبب تسمیه شکل شبیه موش داشتن آن بوده است، چراغ دستی، - دم موشی، هرچیز باریک و نازک و دراز، - دندان موشی، دارای کنگره های ریز و مثلثی شکل شبیه دندان اره، (از فرهنگ لغات عامیانه)، - سوهان دم موشی، در اصطلاح نجاری و سوهان کاری نوعی سوهان گرد و نازک و باریک برای ساییدن داخل سوراخهای آهن یا چوب، (از فرهنگ لغات عامیانه)
جامه ای که از آن عمامه و شال کمر میکرده اند: قاری، مصنفات تو بر پوشی و برک هر جا رفوگران هنرور نوشته اند، نظام قاری (دیوان البسه)، دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها یابم ز عقد طرۀ دستار حالها، نظام قاری (دیوان البسه)، این سرکشی که در سر پوشی مصری است کی دست کوتهم بمیانش کمر شود، نظام قاری (دیوان البسه)، نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند، نظام قاری (دیوان البسه)، میان شدّه و معجر خصومتی افتاد چنانکه پوشی و دستار را مقالات است، نظام قاری (دیوان البسه)، تا چند کنی پوش ز پوشی کسان از جامۀ عاریت نشاید برخورد، نظام قاری (دیوان البسه)، بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد یک نکته از این دفتر گفتیم و همین باشد، نظام قاری (دیوان البسه)، بس که بر کوه و کمر سر زده پوشی میان هیچ واقف نشد از معنی پشمین شلوار، نظام قاری (دیوان البسه)
جامه ای که از آن عمامه و شال کمر میکرده اند: قاری، مصنفات تو بر پوشی و برک هر جا رفوگران هنرور نوشته اند، نظام قاری (دیوان البسه)، دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها یابم ز عقد طرۀ دستار حالها، نظام قاری (دیوان البسه)، این سرکشی که در سر پوشی مصری است کی دست کوتهم بمیانش کمر شود، نظام قاری (دیوان البسه)، نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند، نظام قاری (دیوان البسه)، میان شدّه و معجر خصومتی افتاد چنانکه پوشی و دستار را مقالات است، نظام قاری (دیوان البسه)، تا چند کنی پوش ز پوشی کسان از جامۀ عاریت نشاید برخورد، نظام قاری (دیوان البسه)، بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد یک نکته از این دفتر گفتیم و همین باشد، نظام قاری (دیوان البسه)، بس که بر کوه و کمر سر زده پوشی میان هیچ واقف نشد از معنی پشمین شلوار، نظام قاری (دیوان البسه)
سکوت. صموت. خاموشی. (یادداشت بخط مؤلف) : که هر مرغ را هم خموشی نکوست. فردوسی. تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل در بیابان خموشی کاروان آورده ام. خاقانی. بگفتن با پرستاران چه کوشی سیاست باید اینجا یاخموشی. نظامی. اگر گوشم بگیری تا فروشی کنم در بیعت بیعت خموشی. نظامی. یکی کم گفتن است و نه خموشی. شیخ عطار. سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است چو بینی خموشی از آن خوشتر است. همه وقت کم گفتن از روی کار گزیده ست خاصه درین روزگار. امیرخسرو دهلوی. پشیمان ز گفتار دیدم بسی پشیمان نگشت از خموشی کسی. امیرخسرو دهلوی. خموشی پاسبان اهل راز است ازو کبک ایمن از چنگال باز است. وحشی. خموشی پرده پوش راز آمد نه مانند سخن غماز آمد. وحشی. چو دل را محرم اسرار کردند خموشی را امانتدار کردند. وحشی
سکوت. صموت. خاموشی. (یادداشت بخط مؤلف) : که هر مرغ را هم خموشی نکوست. فردوسی. تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل در بیابان خموشی کاروان آورده ام. خاقانی. بگفتن با پرستاران چه کوشی سیاست باید اینجا یاخموشی. نظامی. اگر گوشم بگیری تا فروشی کنم در بیعت بیعت خموشی. نظامی. یکی کم گفتن است و نه خموشی. شیخ عطار. سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است چو بینی خموشی از آن خوشتر است. همه وقت کم گفتن از روی کار گزیده ست خاصه درین روزگار. امیرخسرو دهلوی. پشیمان ز گفتار دیدم بسی پشیمان نگشت از خموشی کسی. امیرخسرو دهلوی. خموشی پاسبان اهل راز است ازو کبک ایمن از چنگال باز است. وحشی. خموشی پرده پوش راز آمد نه مانند سخن غماز آمد. وحشی. چو دل را محرم اسرار کردند خموشی را امانتدار کردند. وحشی
شهر کوچکی است در توسکان از ایالت فلرانس ایتالیا در کنار رود آرنو سکنۀ آن 29100 تن است. (لاروس بزرگ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود، برخورداری گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برآسودن شتر در سیر و باد زدن بدستهای خود. (از شرح قاموس) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
شهر کوچکی است در توسکان از ایالت فلرانس ایتالیا در کنار رود آرنو سکنۀ آن 29100 تن است. (لاروس بزرگ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود، برخورداری گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برآسودن شتر در سیر و باد زدن بدستهای خود. (از شرح قاموس) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
پاشیدن سم در جائی برای انهدام حشرات، مانند: مگس، پشه و غیره. (فرهنگ فارسی معین) ، بمجاز، گفتن سخنانی برای تولید اختلاف در میان جمعی و ایجاد فساد، یا تبلیغ بد کردن ضد کسی. (فرهنگ فارسی معین)
پاشیدن سم در جائی برای انهدام حشرات، مانند: مگس، پشه و غیره. (فرهنگ فارسی معین) ، بمجاز، گفتن سخنانی برای تولید اختلاف در میان جمعی و ایجاد فساد، یا تبلیغ بد کردن ضد کسی. (فرهنگ فارسی معین)