جدول جو
جدول جو

معنی همپوشی - جستجوی لغت در جدول جو

همپوشی
مطابقت
تصویری از همپوشی
تصویر همپوشی
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوشی
تصویر پوشی
پارچه ای که از آن شال سر و کمر می ساخته اند، برای مثال تا چند کنی پوش ز پوشی کسان / از جامۀ عاریت نشاید برخورد (نظام قاری - لغتنامه - پوشی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هماغوشی
تصویر هماغوشی
جماع، کنایه از آمیزش، اختلاط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همگونی
تصویر همگونی
شبیه بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همجوش
تصویر همجوش
هم بسته، فلزی که با یک یا چند فلز دیگر ترکیب شده باشد، همجوش، آلیاژ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همشوی
تصویر همشوی
هوو، دو زن که یک شوهر داشته باشند هر کدام هووی دیگری نامیده می شود، هم شو، نباغ، بناغ، وسنی، اموسنی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ وَشْ شا)
موشی ّ. جامۀ بسیارنگار. (از منتهی الارب). به نگار. نگارین. (یادداشت مؤلف). پیرایه بسته. (دهار). ثوب موشی، جامۀ نگارین. (ناظم الاطباء). و رجوع به موشی ّ شود، (اصطلاح بدیعی) نزد بلغا عبارت از نظم یا نثری است که همگی حروف الفاظ آن منقوط باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مَ شی ی)
موشی (م وش شا) .نگارین: ثوب موشی، جامۀ نگارین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). وشی کرده. آراسته و نگارین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موشی (م وش شا) شود، از رنگهای اسبهاست. و آن اسبی است زرد با خطوط سیاه در پاچه ها. (از صبح الاعشی ج 2 ص 19)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش پشت آباد شهرستان زابل واقع در 21 هزارگزی شمال باختری بنجار با 347 تن جمعیت، آب آن از رود خانه هیرمند و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
منسوب به موش، آنچه به موش نسبت دارد و مربوط است، (از یادداشت مؤلف)،
- چراغ موشی، چراغی است کم نور و ضعیف شعله که اکنون متروک است، ظرفی که در آن روغن کرچک یا نفت ریزند و فتیله ای بر کنار آن نهند و بیفروزند فتیله با شعله آمیخته به دود، اندک روشنی به اطراف دهد، و ظاهراً سبب تسمیه شکل شبیه موش داشتن آن بوده است، چراغ دستی،
- دم موشی، هرچیز باریک و نازک و دراز،
- دندان موشی، دارای کنگره های ریز و مثلثی شکل شبیه دندان اره، (از فرهنگ لغات عامیانه)،
- سوهان دم موشی، در اصطلاح نجاری و سوهان کاری نوعی سوهان گرد و نازک و باریک برای ساییدن داخل سوراخهای آهن یا چوب، (از فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
جامه ای که از آن عمامه و شال کمر میکرده اند:
قاری، مصنفات تو بر پوشی و برک
هر جا رفوگران هنرور نوشته اند،
نظام قاری (دیوان البسه)،
دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها
یابم ز عقد طرۀ دستار حالها،
نظام قاری (دیوان البسه)،
این سرکشی که در سر پوشی مصری است
کی دست کوتهم بمیانش کمر شود،
نظام قاری (دیوان البسه)،
نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند
نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند،
نظام قاری (دیوان البسه)،
میان شدّه و معجر خصومتی افتاد
چنانکه پوشی و دستار را مقالات است،
نظام قاری (دیوان البسه)،
تا چند کنی پوش ز پوشی کسان
از جامۀ عاریت نشاید برخورد،
نظام قاری (دیوان البسه)،
بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد
یک نکته از این دفتر گفتیم و همین باشد،
نظام قاری (دیوان البسه)،
بس که بر کوه و کمر سر زده پوشی میان
هیچ واقف نشد از معنی پشمین شلوار،
نظام قاری (دیوان البسه)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ شا)
امراءه همشی، زن بسیارسخن و بسیارفریاد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
زنی که در زمان ضحاک برادر خود را از بند ضحاک نجات داد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَشْ شی)
نمایان شده در شخص موی دورنگ از پیری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توشی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سکوت. صموت. خاموشی. (یادداشت بخط مؤلف) :
که هر مرغ را هم خموشی نکوست.
فردوسی.
تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل
در بیابان خموشی کاروان آورده ام.
خاقانی.
بگفتن با پرستاران چه کوشی
سیاست باید اینجا یاخموشی.
نظامی.
اگر گوشم بگیری تا فروشی
کنم در بیعت بیعت خموشی.
نظامی.
یکی کم گفتن است و نه خموشی.
شیخ عطار.
سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است
چو بینی خموشی از آن خوشتر است.
همه وقت کم گفتن از روی کار
گزیده ست خاصه درین روزگار.
امیرخسرو دهلوی.
پشیمان ز گفتار دیدم بسی
پشیمان نگشت از خموشی کسی.
امیرخسرو دهلوی.
خموشی پاسبان اهل راز است
ازو کبک ایمن از چنگال باز است.
وحشی.
خموشی پرده پوش راز آمد
نه مانند سخن غماز آمد.
وحشی.
چو دل را محرم اسرار کردند
خموشی را امانتدار کردند.
وحشی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دو زن که در نکاح یک مرد باشند. (آنندراج). بنانج. هبو. هوو. وسنی. ضره. (یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم پوست. دو چیز که در یک پوست گنجد (یادداشت مؤلف) ، چون دانۀ خشکبار یا مغز هستۀ میوه ها
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پوشیدن سر، رازداری
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شهر کوچکی است در توسکان از ایالت فلرانس ایتالیا در کنار رود آرنو سکنۀ آن 29100 تن است. (لاروس بزرگ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود، برخورداری گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برآسودن شتر در سیر و باد زدن بدستهای خود. (از شرح قاموس) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
نمد پوشیدن. (فرهنگ فارسی معین). عمل نمدپوش و صفت نمدپوش. کنایه از درویشی و پشمینه پوشی و نیز کنایه از رندی و عیاری است. رجوع به نمدپوش شود
لغت نامه دهخدا
(تَهْ)
آن چیزی که زنان در زیر شلوار پوشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پاشیدن سم در جائی برای انهدام حشرات، مانند: مگس، پشه و غیره. (فرهنگ فارسی معین) ، بمجاز، گفتن سخنانی برای تولید اختلاف در میان جمعی و ایجاد فساد، یا تبلیغ بد کردن ضد کسی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جبری. قهری. (ناظم الاطباء). حرکت قسری، نقیض آزادی و طبیعی است. (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از ناظم الاطباء) ، زبردست و ظالم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مموشی
تصویر مموشی
منسوب به مموش، مموش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خموشی
تصویر خموشی
سکوت بیصدایی، بیزبانیگنگی، آرامی، انطفاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همیوپی
تصویر همیوپی
فرانسوی نیم بینی از بیماری های چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوشی
تصویر پوشی
پارچه ای که از آن عمامه و شال کمر میساختند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم دوشی
تصویر هم دوشی
هم قدمی هم عنانی، برابری همسری، یاری رفاقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمدپوشی
تصویر نمدپوشی
پوشیدن نمد
فرهنگ لغت هوشیار
پاشیدن سم در جایی برای انهدام حشرات مانند مگس پشه و غیره، گفتن سخنانی برای تولید اختلاف در میان جمعی و ایجاد فساد یا تبلیغ بد کردن ضد کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همپوش
تصویر همپوش
مطابق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همبودی
تصویر همبودی
اجتماعی
فرهنگ واژه فارسی سره
تجانس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سکوت، سکون، صمت، ناگویایی
متضاد: گویایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام اسبی که مطلقا سیاه باشد، چراغ نفتی فتیله دار و بدون شیشه ی قدیمی که دسته دار نیز بوده
فرهنگ گویش مازندرانی