جدول جو
جدول جو

معنی همستگان - جستجوی لغت در جدول جو

همستگان
(هََ مَ تَ)
برزخ. (از فرهنگ ایران باستان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خمستان
تصویر خمستان
خم خانه، خانه یا سردابی که خم های شراب را در آنجا می گذارند، جایی که شراب می اندازند، میکده، میخانه، در تصوف عالم تجلیات که در قلب است، عالم غلبۀ عشق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمستان
تصویر غمستان
جایی که در آن غم و غصه بسیار باشد، ماتمکده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستهان
تصویر مستهان
ذلیل، پست و زبون، خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
کسی که از او استعانت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمستان
تصویر زمستان
از فصول چهارگانۀ سال، سه ماه بعد از پاییز، سه ماه آخر سال خورشیدی که موسم سرما و یخ بندان است و روزها از همه وقت کوتاه تر است
فرهنگ فارسی عمید
(دَ مِ)
نام یکی از قراء بحرین، و از آنجاست احمد بن الحسن بن علی دمستانی. (یادداشت مؤلف). قریه ای است پنج فرسنگی میانۀ جنوب و مغرب منامه. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(غَ مِ)
جای غم و اندوه. غمکده. رجوع به غم شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ مِ)
مرکب است از لفظ ’زم’ که بمعنی سردی است و لفظ ’ستان’ که برای کثرت و نیز برای ظرفیت باشد. (غیاث) (آنندراج). فصل چهارم از چهار فصل سال، ضد تابستان و موسم سرما. (ناظم الاطباء). شتا. ابوالعجل. و آن سه ماه است: جدی دلو. حوت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). (از: ’زم’، سرما + ’ستان’، پسوند زمان) پهلوی ’زمیستان’، در اوراق مانوی ’زمگ’ (سرما، زمستان) ، پارسی میانه ’دمیستن’، گیلکی ’زمستان’، فریزندی ’زمسون’، یرنی ’زمسون’، نطنزی ’زمستان’، سمنانی ’زمستون’، سنگسری ’زمستون’، سرخه یی و لاسگردی ’زمستان’، شهمیرزادی ’زمستون’، استی ’زیمگ’، تهرانی ’زمستون’، فصل چهارم سال، پس از پاییز و پیش از بهار. فصل سرما. (حاشیۀ برهان چ معین) :
شب زمستان بود و کپی سرد یافت
کرمک شب تاب ناگاهی بتافت.
رودکی.
زمستان که بودی گه باد و نم
برآن تخت بر کس نبودی دژم.
فردوسی.
چنانکه این زمستان و فصل بهار آنجا باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
چون به زمستان به آفتاب بخسبی
پس چه تو ای بی خرد چه آن خر بیکار.
ناصرخسرو.
هرگاه که آفتاب به اول جدی رسد تا به اول حمل زمستان باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
در زمستان نمک گشاید و ابر
نمک بسته بی مر افشانده ست.
خاقانی.
ازدرونخانه کنم قوت چو نحل
چون جهان راست زمستان چه کنم.
خاقانی.
رجوع به زم، مزدیسنا ص 254 و فرهنگ ایران باستان ص 72 و 90 شود.
- زمستانخانه، خانه زمستانی. خانه ای که مخصوص زمستان ساخته باشند. تا بخانه: امیر را در این زمستانخانه، خالی با منصور یافتم و آغاجی بر در خانه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 678).
- زمستانگاه، محل اقامت زمستانی. قشلاق. (فرهنگ فارسی معین). گرمسیر. زمستانگه: به حوالی... که زمستانگاه آنجا بود. (جامع التواریخ رشیدی).
- ، فصل بهار. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمستانگه، زمستانگاه:
چوهلاکو به مراغه به زمستانگه شد
برد تقدیر ازل نوبت عمرش آخر.
(از جامع التواریخ رشیدی).
- زمستانی، منسوب به زمستان و سرما و موسم سرما. (ناظم الاطباء). شتوی:
خانه پر گندم و یک جو نفرستاده به گور
غم مرگت چو غم برگ زمستانی نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(طَ)
بلغت فرغانه، پادشاه پادشاهان. سلطان السلاطین. شاهنشاه. سیوطی در تاریخ الخلفاء گوید: اخشید بمعنی ملک الملوک است. (تاج العروس). یافعی گوید: بکسرالهمزه وبالخاء والشین والذال المعجمات والیاء المثناه تحت بعدالشین و معناه... ملک الملوک، سخن بسیار درشت گفتن، درشت شدن. (زوزنی)، عادت کردن بدرشت پوشیدن. (آنندراج). عادت کردن بپوشیدن لباس نیک درشت غیراملس، نیک درشت شدن جامه، بسیار سخت شدن خشونت چیزی یا کسی
لغت نامه دهخدا
(تَ مِ)
شهرکی است میان پسا و داراگرد آبادان. (از حدود العالم، چ دکتر ستوده ص 134)
لغت نامه دهخدا
(خُ مِ)
دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، دارای 316 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری می باشد. از صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خُ مِ / خُ سِ)
خانه خمار که آنجا خمها بزمین فروبرده باشند و آن را خمخانه و خمکده نیزگویند. (شرفنامۀ منیری) (از آنندراج) :
ای شرابی به خمستان رو و بردار کلید
در او بازکن و رو بر آن خم نبیذ.
منوچهری.
بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خمستان ببینم.
خاقانی.
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی.
خاقانی.
عاشقی توبه شکسته همچو من
از طواف خمستان آمد برون.
خاقانی.
، کوره و داش سفال و خشت پزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ)
جمع واژۀ خسته بمعنی درمانده، مجروحان. آزردگان:
بگرد اندرون تیر چون ژاله بود
همه دشت از آن خستگان ناله بود.
فردوسی.
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان.
نظامی.
از درون خستگان اندیشه کن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
جمع واژۀ بسته:
گو پیلتن نیز پیمان ببست
که آن بستگانرا گشاید دو دست.
فردوسی.
پس آن بستگانرا کشیدند خوار
بجان خواستند آنگهی زینهار.
فردوسی.
چو قادر شدی خیره را ریزخون
مزن دشنه بر بستگان زبون.
امیرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(پُ تَ)
نام قریه ای به مرو فستقان
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استهانه. ذلیل و خوار و سبک در نظر مردم. (غیاث) (آنندراج). خوارمایه. خوار داشته. سبک شمرده شده:
پوست دنبه یافت مردی مستهان
هر صباح او چرب کردی سبلتان.
مولوی (مثنوی).
فلسفی منطقی مستهان
میگذشت از سوی مکتب آن زمان.
مولوی (مثنوی).
خون کند دل را ز اشک مستهان
برنویسد بر وی اسرار آنگهان.
مولوی (مثنوی).
رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان
هین چه بسیارند این دخترچگان.
مولوی (مثنوی).
- مستهان به، تحقیر شده و مورد استهزاء و استخفاف قرار گرفته. (از اقرب الموارد).
- مستهان داشتن، خوار کردن:
و آن گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندی مستهان.
مولوی (مثنوی).
- مستهان گشتن، ذلیل شدن. خوار شدن:
مستهان و خوار گشتند از فتن
ازوزیر شوم رای شوم فن.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
محبوب و معشوق، (ناظم الاطباء)، دوست، دوستکام، خلیل، حبیب، معشوقه، (یادداشت مؤلف) : ضمد، دو دوستگان به هم داشتن، (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)، دو دوستگان به هم داشتن، یعنی اتخاذ المراءه خلیلین، (مجمل اللغه) :
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد دارد به هر دوستگانی،
فرخی،
دوستگان دست بر آورد و بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه،
منوچهری،
عاشق از غربت بازآمده با چشم پرآب
دوستگان را به سرشک مژه برکرد ز خواب،
منوچهری،
اگر نه آشنا نه دوستگانم
چنان پندار کامشب میهمانم،
(ویس و رامین)،
ندیدم چون تو رسوا مهربانی
نه همچون دوستگانت دوستگانی،
(ویس و رامین)،
- دوستگان گرفتن، معشوق گرفتن، معشوقه گرفتن، به شاهدی دل بستن:
بسی دیدم به گیتی مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان،
(ویس و رامین)،
، عاشق دوست، دلداده، (یادداشت مؤلف) : چون سر از توبره بیرون گرفتندزن نگاه کرد سر دوستگان خود دید، درماند و رنگ رویش بگردید، (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی)
لغت نامه دهخدا
بیست بیست، (یادداشت مؤلف)، به دسته های بیست تائی، بیست تا بیست تا: لشکر از جهت نان و خان دمان دهگان و بیستگان در گریختن آمدند، (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غمستان
تصویر غمستان
فرمسرا، این جهان جای اندوه غمخانه غمکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همستکان
تصویر همستکان
برزخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستهان
تصویر مستهان
خوار: در نگاه مردم به چشم مردم ذلیل شده خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هشتگان
تصویر هشتگان
منسوب به هشت، هشتگانه: (داوراقلیم پنجم هشتم انجم کزوست هفت کشور چون بهشت هشتگان آراسته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمستان
تصویر خمستان
میکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمستان
تصویر زمستان
یکی از فصول چهارگانه سال که موسوم سرما و یخبندان می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
آنکه یاری از او خواهند
فرهنگ لغت هوشیار
دایما پیوسته همیشه: انهم هم الفائزون. ایشانندایشان رستگاران از عذاب من و همیشگان در بهشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستگان
تصویر دوستگان
محبوب و معشوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمستان
تصویر زمستان
((زَ یا زِ مِ))
چهارمین فصل از فصل های سال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستهان
تصویر مستهان
((مُ تَ))
ذلیل شده، خوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
((مُ تَ))
یاری خواسته شده، کسی که از او استعانت کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوستگان
تصویر دوستگان
((تَ))
معشوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همدستگان
تصویر همدستگان
اکیپ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همستان
تصویر همستان
شرکت
فرهنگ واژه فارسی سره
ایادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد