منسوب بخواب وهمیشه به صورت ترکیب استعمال شود. (ناظم الاطباء). - همخوابه، هم فراش. هم بستر. هم مضجع: خسرو آن است که در صحبت او شیرین است در بهشت است که همخوابۀ حورالعین است. سعدی (بدایع). - ، همسر. زوجه: چو بیرون رود جوهر جان ز تن گریزی ز همخوابۀ خویشتن. نظامی. کراخانه آباد و همخوابه دوست خدا را برحمت نظر سوی اوست. سعدی (بوستان)
منسوب بخواب وهمیشه به صورت ترکیب استعمال شود. (ناظم الاطباء). - همخوابه، هم فراش. هم بستر. هم مضجع: خسرو آن است که در صحبت او شیرین است در بهشت است که همخوابۀ حورالعین است. سعدی (بدایع). - ، همسر. زوجه: چو بیرون رود جوهر جان ز تن گریزی ز همخوابۀ خویشتن. نظامی. کراخانه آباد و همخوابه دوست خدا را برحمت نظر سوی اوست. سعدی (بوستان)
پیوسته و همیشه و مدام. (برهان). هماره. هموار: به خط و آن لب و دندانش بنگر که همواره مرا دارند در تاب. پیروز مشرقی. خواسته تاراج گشته سر نهاده بر زیان لشکرت همواره یافه چون رمه ی رفته شبان. رودکی. کردم روان و دل را بر جان او نگهبان همواره گردش اندر گردان بوند و کاوان. دقیقی. همواره پراپیخ است آن چشم فژاکن گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست. عماره. همی بود همواره با من درشت برآشفت یکبار و بنمود پشت. فردوسی. چه گویی کنون کار فرشیدورد که بوده ست همواره با داغ و درد. فردوسی. بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت که با توخرد باد همواره جفت. فردوسی. این بود ملک را به جهان وقتی آرزو وین بود خلق را همه همواره در ضمیر. فرخی. همواره پادشاه جهان بادا آن حق شناس حق ده حرمت دان. فرخی. گفت کاین مردمان بی باکند همه همواره دزد و چالاکند. عنصری. همواره باش مهتر و همواره جاودان مه باش جاودانه و همواره باش حی. منوچهری. رازدار من تویی همواره یار من تویی غمگسار من تویی من آن تو، تو آن من. منوچهری. جهان همواره گرد آمد بر او بر نه بر رامین که بر دینار و گوهر. فخرالدین اسعد. گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم همواره پیش دیو بداندیش چاکرند. ناصرخسرو. با طاعت و ترس باش همواره تا از تو به دل حسد برد ترسا. ناصرخسرو. امروز همواره عبادت می کنند. (کلیله و دمنه). نه پیوسته باشد روان در بدن نه همواره باشد زبان در دهن. سعدی. عزیزی در اقصای تبریز بود که همواره بیدار و شبخیز بود. سعدی. تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است همواره مرا کوی خرابات مقام است. حافظ. ، یکسر. تماماً: شب است اکنون که خورشیدم برفته ست جهان همواره تاریکی گرفته ست. فخرالدین اسعد. رجوع به هموار شود
پیوسته و همیشه و مدام. (برهان). هماره. هموار: به خط و آن لب و دندانْش بنگر که همواره مرا دارند در تاب. پیروز مشرقی. خواسته تاراج گشته سر نهاده بر زیان لشکرت همواره یافه چون رمه ی ْ رفته شبان. رودکی. کردم روان و دل را بر جان او نگهبان همواره گردش اندر گردان بوند و کاوان. دقیقی. همواره پراپیخ است آن چشم فژاکن گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست. عماره. همی بود همواره با من درشت برآشفت یکبار و بنمود پشت. فردوسی. چه گویی کنون کار فرشیدورد که بوده ست همواره با داغ و درد. فردوسی. بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت که با توخرد باد همواره جفت. فردوسی. این بود ملک را به جهان وقتی آرزو وین بود خلق را همه همواره در ضمیر. فرخی. همواره پادشاه جهان بادا آن حق شناس حق ده حرمت دان. فرخی. گفت کاین مردمان بی باکند همه همواره دزد و چالاکند. عنصری. همواره باش مهتر و همواره جاودان مه باش جاودانه و همواره باش حی. منوچهری. رازدار من تویی همواره یار من تویی غمگسار من تویی من آن تو، تو آن من. منوچهری. جهان همواره گرد آمد بر او بر نه بر رامین که بر دینار و گوهر. فخرالدین اسعد. گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم همواره پیش دیو بداندیش چاکرند. ناصرخسرو. با طاعت و ترس باش همواره تا از تو به دل حسد برد ترسا. ناصرخسرو. امروز همواره عبادت می کنند. (کلیله و دمنه). نه پیوسته باشد روان در بدن نه همواره باشد زبان در دهن. سعدی. عزیزی در اقصای تبریز بود که همواره بیدار و شبخیز بود. سعدی. تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است همواره مرا کوی خرابات مقام است. حافظ. ، یکسر. تماماً: شب است اکنون که خورشیدم برفته ست جهان همواره تاریکی گرفته ست. فخرالدین اسعد. رجوع به هموار شود
دو تن که در یک بستر خوابند، ملازم. همراه. که پیوسته باکسی باشد: با این همه چهار دشمن متضاد ازطبایع با وی همراه، بلکه همخواب. (کلیله و دمنه). ، آمیخته. مخلوط: گلت چون با شکر همخواب گردد طبرزد را دهان پرآب گردد. نظامی
دو تن که در یک بستر خوابند، ملازم. همراه. که پیوسته باکسی باشد: با این همه چهار دشمن متضاد ازطبایع با وی همراه، بلکه همخواب. (کلیله و دمنه). ، آمیخته. مخلوط: گلت چون با شکر همخواب گردد طبرزد را دهان پرآب گردد. نظامی
همخوابه. (برهان). همخوابه که در بر آدمی بخسبد. (از آنندراج). زن. زوجه. همبستر. ضجیع. همفراش. مقوده. منکوحه. عیال، دندان معشوق. عرب دندان معشوق را به برد تشبیه کند بسبب صفا و آبداری، رطوبتی است غلیظ که اندر پلک چشم گرد آید و بفسرد مانند تگرگ و بیشتر بر ظاهر پلک چشم افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
همخوابه. (برهان). همخوابه که در بر آدمی بخسبد. (از آنندراج). زن. زوجه. همبستر. ضجیع. همفراش. مقوده. منکوحه. عیال، دندان معشوق. عرب دندان معشوق را به برد تشبیه کند بسبب صفا و آبداری، رطوبتی است غلیظ که اندر پلک چشم گرد آید و بفسرد مانند تگرگ و بیشتر بر ظاهر پلک چشم افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. تیماردار. غمخورنده. دلسوز و مهربان: از آن درد گردوی غمخواره گشت وز اندیشۀ دل سوی چاره گشت. فردوسی. ندادند پاسخ کس از انجمن نه غمخواره بد کس نه آسوده تن. فردوسی. بدو گفت سودابه گر چاره نیست از او بهتر امروز غمخواره نیست. فردوسی. تا پرخمار بود سرم یکسر مشفق بدند بر من و غمخواره. ناصرخسرو. گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخواره گشت سوزنی پیر دعاگوی تو از نان خوارگان. سوزنی. هر زمان بر جان من باری نهی وین دل غمخواره را خاری نهی. خاقانی. نکردش در آن کار کس چاره ای نخوردش غمی هیچ غمخواره ای. نظامی. غمش را کز شکیبایی فزونست من غمخواره میدانم که چونست. نظامی. یار شو ای مونس غمخوارگان چاره کن ای چارۀ بیچارگان. نظامی
غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. تیماردار. غمخورنده. دلسوز و مهربان: از آن درد گردوی غمخواره گشت وز اندیشۀ دل سوی چاره گشت. فردوسی. ندادند پاسخ کس از انجمن نه غمخواره بد کس نه آسوده تن. فردوسی. بدو گفت سودابه گر چاره نیست از او بهتر امروز غمخواره نیست. فردوسی. تا پرخمار بود سرم یکسر مشفق بدند بر من و غمخواره. ناصرخسرو. گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخواره گشت سوزنی پیر دعاگوی تو از نان خوارگان. سوزنی. هر زمان بر جان من باری نهی وین دل غمخواره را خاری نهی. خاقانی. نکردش در آن کار کس چاره ای نخوردش غمی هیچ غمخواره ای. نظامی. غمش را کز شکیبایی فزونست من غمخواره میدانم که چونست. نظامی. یار شو ای مونس غمخوارگان چاره کن ای چارۀ بیچارگان. نظامی
در آخر این لفظ ’ها’ زاید است) زن. هم بستر. هم بالین. همسر. زوجه. (آنندراج) : نیم شبی پشت به همخوابه کرد روی در آسایش گرمابه کرد. نظامی. همخوابۀ عشق و همسر ناز هم خازن و هم خزینه پرداز. نظامی. که را خانه آباد و همخوابه دوست خدا را به رحمت نظر سوی اوست. سعدی. ، همنشین: بسی بود همشیره با شاخ گل بسی بود همخوابه با شیر نر. مسعودسعد. یار از برون پرده، بیدار بخت بر در خاقانی از درونسو همخوابۀ خیالش. خاقانی. ، ندیم. مونس: همه همخوابه و همدرد دل تنگ منید مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید. خاقانی. بدین بختم چنو همخوابه باید کز او سرسام را گرمابه باید. نظامی. ور نبود دلبر همخوابه پیش دست توان کرد در آغوش خویش. سعدی
در آخر این لفظ ’ها’ زاید است) زن. هم بستر. هم بالین. همسر. زوجه. (آنندراج) : نیم شبی پشت به همخوابه کرد روی در آسایش گرمابه کرد. نظامی. همخوابۀ عشق و همسر ناز هم خازن و هم خزینه پرداز. نظامی. که را خانه آباد و همخوابه دوست خدا را به رحمت نظر سوی اوست. سعدی. ، همنشین: بسی بود همشیره با شاخ گل بسی بود همخوابه با شیر نر. مسعودسعد. یار از برون پرده، بیدار بخت بر در خاقانی از درونسو همخوابۀ خیالش. خاقانی. ، ندیم. مونس: همه همخوابه و همدرد دل تنگ منید مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید. خاقانی. بدین بختم چنو همخوابه باید کز او سرسام را گرمابه باید. نظامی. ور نبود دلبر همخوابه پیش دست توان کرد در آغوش خویش. سعدی
هم خواب هم بستر: وین بترکم به بضع همخوابه نیز باید شدن به گرمابه. (دهخدا)، یار مصاحب: همه همخوابه وهمدرد دل تنگ منند مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید، (خاقانی)
هم خواب هم بستر: وین بترکم به بضع همخوابه نیز باید شدن به گرمابه. (دهخدا)، یار مصاحب: همه همخوابه وهمدرد دل تنگ منند مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید، (خاقانی)
زنی که باشوهر خود در یک بستر خوابد هم بستر همسر. توضیح ظاهرا این لفظ را بیشتر برای کسی (زنی) که بصورت غیر شرعی و غیر قانونی هم بستر و همخوابه مردی شده است بکار می برند
زنی که باشوهر خود در یک بستر خوابد هم بستر همسر. توضیح ظاهرا این لفظ را بیشتر برای کسی (زنی) که بصورت غیر شرعی و غیر قانونی هم بستر و همخوابه مردی شده است بکار می برند