جدول جو
جدول جو

معنی هشاشه - جستجوی لغت در جدول جو

هشاشه
(قَ فَ حَ)
شادمانی و سبکی نمودن، خورسند شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هشاش شود، نرم و سست شدن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هشاشه
(هََ شْ شا شَ)
قربه هشاشه، مشکی که از وی آب چکد به سبب تنکی پوست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و السید عاصم آن را به تخفیف ضبط کرده است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هشاشه
هشاشه در فارسی شادمانی تازه رویی -1 شادمانی نمودن، شادمانی تازه رویی
فرهنگ لغت هوشیار
هشاشه
((هَ ش))
شاد شدن، شادمانی
تصویری از هشاشه
تصویر هشاشه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاشه
تصویر شاشه
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشاشه
تصویر حشاشه
باقی ماندۀ روح در بیمار یا مجروح، رمق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشاشت
تصویر هشاشت
شاد شدن، شادمانی و گشاده رویی، گشاده رو بودن، خوش رویی، خوش رو بودن، مباسطه، تحتّم، ابرو فراخی، انبساط، روتازگی، مباسطت، تبذّل، طلاقت، بشر، بشاشت، تازه رویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رشاشه
تصویر رشاشه
قطره های ریز
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
نام دزدی است و از اولاد اوست جعدبن قیس بن قنان بن هاشه که یکی از شرفاست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ / خُ شَ)
واحد خشاش یعنی یکی گنجشک. (منتهی الارب) ، یکی از حشرات الارض. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
بول باشد یعنی کمیز. (لغت فرس). کمیز بود یعنی بول. (اوبهی). بول و کمیز باشد. (برهان). بول باشد خواه از انسان و خواه از حیوان. (شعوری). اسم فارسی بول است که گمیز نامند. (فهرست مخزن الادویه) :
ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی
گردند همه جمله و برریش تو شاشه.
روزبه نکنی (از لغت فرس ص 219).
مجموع تخمها را باید که از موش نگاهدارند، چه سرگین و شاشۀ موش تخمها را بزیان بود و عفن گرداند. (فلاحت نامه) ، تر بودن. (برهان). تری. (ناظم الاطباء) ، ترشح. (برهان). تراوش. (ناظم الاطباء). رجوع به شاشه زدن شود، کفره. کپک. سوس. شپشه. کپره برنگ سبز روشن که بر گندم و جو و نان افتد چون در جایی مرطوب بماند. (یادداشت مؤلف). اور. (در تداول مردم قزوین) ، سفیدک که بر روی چرم و امثال آن پدید آید درمجاورت ممتد رطوبت. (یادداشت مؤلف). اشکو. (در تداول مردم قزوین). رجوع به شاشه زدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَشْ شا شَ)
سبخه نشاشه، شوره زار که خاکش خشک نگردد و گیاه نرویاند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ سَ)
نرم و سست گردیدن نان. (منتهی الارب). سست گردیدن. (تاج المصادر بیهقی). شکننده گردیدن نان. (از منتهی الارب) ، سست و ضعیف گردیدن مرد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَلْوْ)
جنبانیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
شادمانی نمودن. شادی کردن. خوشرویی: بوزنه هشاشتی نمود و بشاشتی ظاهر کرد. (سندبادنامه). رجوع به هشاشه شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ شَ)
جماعت مردم از هر قبیله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حباشه، گروهی از مردم که از یک قبیله نباشند. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، آنچه گرد آورده شود از مال. (منتهی الارب). آنچه از مال که فراهم آورده جمع کنند. (ناظم الاطباء). ج، هباشات. هوابش
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ)
سر استخوان نرم که توان خائید آن را. ج، مشاش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رأس العظم الممکن المضغ. (بحر الجواهر). و رجوع به مشاش شود، زمین سخت که درآن چاهها کنند و پس آن بندی گذارند که چون چاه پر گردد آن زمین سیراب و تر شود، پس هرگاه دلوی آب برگیرند از آن آبی دیگر بجایش فراهم آید، راهی که در آن خاک و سنگریزه های نرم باشد، کوهی که در آن چشمه های جوشان و روان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ شَ / شِ)
رشاشه. قطره های کوچک باران و باران ریزه. (ناظم الاطباء). چکیدگی و تراوش آب و ریزش و بارش قطره های باریک. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و کشف اللغات) (آنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). قطره های کوچک باران ریزه باشد، و گویند عربی است. (برهان) : آب از دهن پریشان می بارید به هر کس که رشاشه ای از آن می رسید خوشدل و خندان بازمی گشت. (جهانگشای جوینی).
زهی ز خوان نوالت نوالۀ فردوس
زهی ز رشحۀ دستت رشاشۀعمان.
سلمان ساوجی.
، گلاب پاش. (لغت محلی شوشتر). گلابدان. گلاب زنه. گلاب زن. (یادداشت مؤلف) ، پردۀ چشم. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
لاغر و باریک گردیدن اندام کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خِ شَ)
واحد خشاش یعنی یکی چوب در بینی شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ شَ)
باقی جان. (دهار) (مهذب الاسماء). رمق. (السامی فی الاسامی). بقیۀ روح در جسد. نفس آخر. باقی جان در مریض و جریح. بقیۀ جان که در دم مردن مانده باشد. حشاش. ج، حشاشات: جان او که حشاشۀ مکرمت بوده بر باد دادند. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر نه حشاشۀ مکرمت و بقیۀ اکارم صاحب عادل... آن را دل بازمیدادی... رقم سواد بر بیاض کشیدن حرام شدی. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ)
دانه سخت ناکردن خرمابن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ وَ دَ / دِ)
شاد شدن. نشاط نمودن. شادی. نشاط
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بشاشت. بش. خوشرویی. (ناظم الاطباء). رجوع به بش و بشاشت شود.
لغت نامه دهخدا
مشاشه در فارسی: سر استخوان، آبکند (غدیر)، ماسه راه سراستخوان نرم که آنرا بتوان جوید، جمع مشاش، زمین سخت که در آن چاهها کنند و پس از آن بندی گذارند که چون چاه برگردد آن زمین سیراب و تر شود و هرگاه یک دول آب از آن برگیرند آبی دیگر بجایش فراهم آید، راهی که در آن خاک و سنگریزه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشاشه
تصویر قشاشه
خاکروبه آخال رفتگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشاشه
تصویر حشاشه
رمق، باقی جان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشاشه
تصویر رشاشه
چکیدگی، تراوش، ریزش، بارش قطره های کوچک باران ریزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشاشه
تصویر اشاشه
شادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاشه
تصویر شاشه
مونث شاش پرده رخشار (سینما) شاش بول گمیز، ترشح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هشاش
تصویر هشاش
خندان رو، نان نرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاشه
تصویر شاشه
((ش))
شاش، بول، گمیز، ترشح
فرهنگ فارسی معین