جدول جو
جدول جو

معنی هش - جستجوی لغت در جدول جو

هش
برای متوقف ساختن چهارپا تلفظ می کند
تصویری از هش
تصویر هش
فرهنگ فارسی عمید
هش
مخفّف واژۀ هوش
هش داشتن: هوشیار بودن، برای مثال هش دار که گر وسوسۀ نفس کنی گوش / آدم صفت از روضۀ رضوان به در آیی (حافظ - ۱/۴۸۵)
تصویری از هش
تصویر هش
فرهنگ فارسی عمید
هش
(هََ)
به معنی رفتن باشد که نقیض آمدن است. (برهان). جهانگیری این بیت سیدعزالدین را شاهد آورده:
گر بر تهمتن هشی به مصاف
ار بر کرگدن کشی به سلاح.
واگر ضبط هشی صحیح باشد از هشیدن باشد. مؤلف فرهنگ نظام گوید: گویا بشی مخفف بشوی است که تصحیف خوانی شده. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، گل و لای. (برهان). مصحف لش. (حاشیۀ برهان چ معین از فرهنگ نظام). رجوع به لش شود
لغت نامه دهخدا
هش
(هَُ شْ شَ)
صوتی است که در بازداشتن خر از رفتن گویند و در ادای آن ’ش’ را مشدد ادا کنند و کشند. چش ّ. هشّه. (از یادداشت های مؤلف). رجوع به چش و هشه شود
لغت نامه دهخدا
هش
(هَُ)
مخفف هوش. زیرکی و ذهن و عقل و شعور. (برهان) : هر پنج زن دستها ببریدند و آگاهی نداشتند که هش ازایشان بشده بود از نیکورویی یوسف. (تاریخ بلعمی).
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین.
فردوسی.
کجا آن هش و دانش و رای تو
که این تنگ تابوت شد جای تو.
فردوسی.
نخست از هش و دانش و رای اوی
ز گفتار و دیدار و بالای اوی.
فردوسی.
خجسته بادت عید خجسته پی ملکا
که با سیاست سامی وبا هش هوشنگ.
فرخی.
آفرینندۀ جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ.
فرخی.
مرد بیدین را از هیبت تو هش نبود
گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد.
فرخی.
خرد افسرش باشد و داد، گاه
هش و رای دستور، و دانش سپاه.
اسدی.
خرد شاه را برترین افسر است
هش و دانشش نیکی لشکر است.
اسدی.
وگرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ.
ناصرخسرو.
نبخشود هرگز خداوند هش
بر آن بنده کاو شد خداوندکش.
نظامی.
چونکه مغز من ز عقل و هش تهی است
پس گناه من در این تخلیط چیست ؟
مولوی.
که ای نفس بی رای و تدبیر و هش
بکش بار تیمار و خود را مکش.
سعدی.
- باهش، باهوش. هوشیار. دارای عقل درست:
هرکه او بر تو بدل جوید باهش نبود
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز.
قطران.
- به هش، باهوش. هوشیار:
سربه سر رنج و عذاب است جهان گر به هشی
مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب.
ناصرخسرو.
چون جرعه ها رانی گران، باری به هش باش آن زمان
کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آیدت.
خاقانی.
وگر زآمدن حال بیرون بود
به هش باش تاآمدن چون بود.
نظامی.
چو پاک آفریدت به هش باش پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک.
سعدی.
- بیهش، بی هوش. ازهوش رفته. آنکه خرد و هوش را از کف داده:
یار مستان بیهش اند، از بیم
گرچه با فضل و عقل و هش یارند.
ناصرخسرو.
هرکه او بر تو بدل جوید باهش نبود
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز.
قطران.
خرقه بگیر و می بده باده بیارو غم ببر
بیخبرند و غافل از لذت عیش بیهشان.
سعدی.
- بیهشی، مستی. ناهوشیاری، و به کنایت، شراب:
آدمی هوشمند عیش نداند زفکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بیهشی.
سعدی.
- تیزهش، هوشیار. بسیار باهوش. آنکه ذهن و عقل وی فعال باشد:
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل و تیزهش بود جویا.
ناصرخسرو.
دروی آهسته رو که تیزهش است
دیرگیر است لیک زودکش است.
نظامی.
- جمشیدهش، تیزهش. آنکه بسیار باهوش است مانند جمشید:
جام تو کیخسرو جمشیدهش
روی تو پروانۀ خورشیدکش.
نظامی.
- هش آوردن، به هوش آوردن. از مستی درآوردن. مستی از سر کسی بردن. هوشیار ساختن:
مطرب سرمست راباز هش آوردنا
در گلوی او بطی باده فروکردنا.
منوچهری (دیوان ص 178).
- هش داشتن، به هوش بودن. هوشیار بودن:
برتر مشو ازحد و نه فروتر
هش دار مقصر مباش و غالی.
ناصرخسرو.
ترکیب ها:
- هشدار. هش داشتن. هش رفتن. هش زدای. هش کردن. هشوار. هشیار. هشیاری. هشیوار. هشیواری. رجوع به این مدخل ها شود.
، جان. (برهان). رجوع به هوش شود، فوت و موت را نیز گفته اند که در برابر حیات و زندگی است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
هش
(هََش ش)
سست و نرم از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اسب بسیار خوی آور. خلاف صلود. (غیاث اللغات) (اقرب الموارد) ، نان نرم. (منتهی الارب) : خبز هش، نان نرم و سست. (اقرب الموارد) ، مرد شادمان و تازه روی و سبک روح. (منتهی الارب) : رجل هش الوجه، طلق المحیا. (اقرب الموارد) ، آنچه جرم او سست و ریزنده باشدو به اندک فشردن ریزه شود. (فهرست مخزن الادویه) ، فرس هش العنان، سبک عنان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هش
(قَ لَ عَ)
برگ از درخت ریزانیدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (منتهی الارب). برگ ریزانیدن برای گوسپند. (از مصادراللغه زوزنی)
لغت نامه دهخدا
هش
مخفف هوش و زیرکی و ذهن و عقل و شعور
تصویری از هش
تصویر هش
فرهنگ لغت هوشیار
هش
((هُ))
هوش، زیرکی
تصویری از هش
تصویر هش
فرهنگ فارسی معین
هش
ساکت ! خاموش !
تصویری از هش
تصویر هش
فرهنگ فارسی معین
هش
لفظی برای حرکت دادن گوسفند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هشمند
تصویر هشمند
هوشمند، باهوش، زرنگ، هوشیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشیاردل
تصویر هشیاردل
دل آگاه، خردمند، باهوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشتگانه
تصویر هشتگانه
دارای هشت جزء یا هشت عدد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشتده
تصویر هشتده
هجده، هشت و ده، عدد «۱۸»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشتم
تصویر هشتم
آنچه در مرتبۀ هشت واقع شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشیوار
تصویر هشیوار
هوشیار، باهوش، هوشمند، زرنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشیار
تصویر هشیار
هوشیار، باهوش، هوشمند، زرنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشته
تصویر هشته
فروگذاشته، گذاشته شده، طلاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشت
تصویر هشت
بعد از هفت، عدد «۸»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشت و چار
تصویر هشت و چار
دوازده، کنایه از دوازده امام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشتن
تصویر هشتن
رها کردن، فرو گذاشتن، گذاشتن
هلیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشتمین
تصویر هشتمین
آنکه یا آنچه در مرتبۀ هشتم واقع شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشت گوش
تصویر هشت گوش
کثیرالاضلای که دارای هشت ضلع باشد، مثمن، دارای هشت زاویه مثلاً ساختمان هشت گوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشیدن
تصویر هشیدن
هشتن، رها کردن، فرو گذاشتن، گذاشتن، هلیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشلهف
تصویر هشلهف
هر چیز مزخرف و بیهوده، بی فایده و بی معنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشت صد
تصویر هشت صد
هشت بار صد، عدد «۸۰۰»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشتاد
تصویر هشتاد
هشت ده تا، عدد «۸۰»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشتویش
تصویر هشتویش
وهشتواش، روز پنجم از پنجۀ دزدیده، خمسۀ مسترقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشت یک
تصویر هشت یک
زکات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هشیوار
تصویر هشیوار
متین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هشیاری
تصویر هشیاری
اخطار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هشیار
تصویر هشیار
اگا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هشدار
تصویر هشدار
اخطار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هشتن
تصویر هشتن
اجازه دادن
فرهنگ واژه فارسی سره