جدول جو
جدول جو

معنی هسلک - جستجوی لغت در جدول جو

هسلک
مرتعی در حوزه ی نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلک
تصویر سلک
ناودان، آبراهه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هالک
تصویر هالک
هلاک شونده، نیست شونده، هلاک کننده، نیست کننده
فرهنگ فارسی عمید
چهارشاخ که با آن خرمن کوبیده را به باد می دهند تا کاه از دانه جدا شود، هید، افشون، انگشته، چک
فرهنگ فارسی عمید
آلتی در منجنیق مانند کفۀ ترازو که در آن سنگ را قرار می داده و به طرف دشمن پرتاب می کرده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلک
تصویر سلک
رشته ای که چیزی به آن بکشند مثل رشتۀ مروارید، رشته، نخ، سیم، کنایه از گروه، صنف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هولک
تصویر هولک
آبلۀ دست و پا، تاول، بیماری آبله
مویز، انگور خشکیده، انگور سیاه خشک شده، کشمش، سکج، سیج، زبیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هستک
تصویر هستک
هسته، خسته، در علم زیست شناسی دانۀ میان میوه مانند دانۀ زردآلو، شفتالو و امثال آن ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلک
تصویر مسلک
راه، روش، طریقه
فرهنگ فارسی عمید
(هََ لَ)
آبلۀ دست و پا، هلاکت. (آنندراج) ، مویز که انگور خشک باشد. (آنندراج) (فرهنگ اسدی) :
چو روشن شد انگور همچون چراغ
بکردند انگور هولک به باغ.
صیدلانی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی).
، نقطه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). لک:
چو هولک بر دو چشم دلبر افتاد
درون آمد ز پا آن سرو آزاد.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(هَِ لَ)
قصبۀ ختلان است و مستقر پادشاه. شهری است به براکوه نهاده، بسیارمردم، با روستاهای بسیار. (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مرده و هلاک شده. (ناظم الاطباء). مرده و نیست شونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، هلاّ ک، هلّک، هلکی ̍، هوالک که شاذ است.
- امثال:
فلان هالک فی الهوالک. (اقرب الموارد).
، مفازه هالک، مهلکه، من تعرض لها هلک، الهالک من السحائب، التی تصوب بالمطر ثم تقلع فلایکون مطر. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
گردکان بازی. (انجمن آرا). جوزبازی و گردکان بازی را گویند و بعضی گردون بازی را گفته اند و آن چرخی باشد که طفلان از چوب و خلاشه سازند و بر آب روان نصب کنند تا آب بر آن خورده به گردش درآید. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ابن عمرو بن اسد بن خزیمه. مردی بود آهنگر و گویند اول کسی که کار آهن کرد او بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ)
کره های کوچک در داخل هستۀ سلول زنده. (از جانورشناسی عمومی تألیف مصطفی فاطمی ج 1 ص 14). هستک ها یا نوکلئول ها در داخل هسته به صورت چند جسم کوچک منظم یا نامنظم دیده میشوند و انکسار نور درآنها بیش از قسمتهای دیگر هسته است و خودشان در یاخته های زنده به خوبی آشکارند. رنگ های اسید را به خود میگیرند و رنگین می شوند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 16)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ)
نزار و لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نحیف. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
راه. ج، مسالک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). طریق. محل عبور. خط عبور. (ناظم الاطباء). خیاط. (منتهی الارب). اسم ظرف است از سلوک که به معنی رفتن باشد. (غیاث) ، روش. طریقت. طریقه. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
هر نبی و هر ولی را مسلکی است
لیک تا حق می رود جمله یکی است.
مولوی.
ساخت طوماری به نام هر یکی
نقش هر طومار دیگر مسلکی.
مولوی.
- بامسلک، دارای راه و روش و خط مشی و طریقۀ مشخص.
- بی مسلک، فاقد سبک و روش و خط مشی.
- درویش مسلک، صوفی. دارای راه و روش درویشان.
، وضع و ترتیب و انتظام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هالک
تصویر هالک
نیستگرای نیست شونده هلاک شده مرده
فرهنگ لغت هوشیار
مردن و نیست شدن چرمی که آنرامانندکفه ترازو می ساختند وازسرچوب منجنیق می آویختند وسپس آنرا پرازسنگ کرده بجانب دشمن می انداختند: (چون هلکی شدم بفن بسته منجنیق تن سنگ اراده اجل نشکند اربردهلک) (عمیدلوبکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هستک
تصویر هستک
نوکلئول
فرهنگ لغت هوشیار
ناودان، آبراهه، مجرای کوچک آب رشته ریسه، رشته مروارید، نخست شیر که دوشیده شود، رده، سیم کهرب جوجه کبک نر، جوجه سنگخوار در کشیدن چیزی در چیزی چنانکه مروارید و مهره را در یک بند کشیدن، ملازم شدن چیزی را. کبک بچه نر، بچه سنگخوار
فرهنگ لغت هوشیار
روش، طریقت، طریقه، خط عبور، راه گذر گاه راه، روش ینگ جای سلوک محل عبور راه: خندق و میدان به پیش او یکی است چاه و خندق پیش او خوش مسلکی است. (مثنوی)، روش طریقه: مسلک سیاسی، جمع مسالک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هولک
تصویر هولک
آبله دست وپا، هلاکت گردکان بازی کودکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلک
تصویر سلک
((سَ))
در کشیدن چیزی در چیزی، ملازم شدن با چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلک
تصویر سلک
((س))
نخ، رشته ای که چیزی را بدان بکشند، صف، رده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلک
تصویر مسلک
((مَ لَ))
روش، آیین، مفرد مسالک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هالک
تصویر هالک
((لِ))
هلاک شونده، نیست شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلک
تصویر سلک
((س یا سَ))
آبراهه، ناودان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلک
تصویر سلک
((سُ لَ))
کبک بچه نر، بچه سنگ خوار
فرهنگ فارسی معین
فانی، قاتل، کشنده، مهلک
متضاد: باقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آیین، طریقه، کیش، روش، مذهب، مرام، مشرب، نحله، راه، طریق، نهج، مسیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گردنه ای در کلاردشت چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله ای که تازه متولد شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی ماهی کوچک در اندازه ی ماهی کولی که محل زیست آن دریای
فرهنگ گویش مازندرانی
گل گاوزبان، نام مرتعی در لفور سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی