جدول جو
جدول جو

معنی هردم - جستجوی لغت در جدول جو

هردم
هرلحظه، هردقیقه، هرساعت، هرآن
تصویری از هردم
تصویر هردم
فرهنگ فارسی عمید
هردم
(هََ دَ)
هر لحظه. هرساعت. هر آن. پیوسته. پشت سر هم. پیاپی. متواتراً. (یادداشت به خط مؤلف) :
چو با او تو پیوستۀ خون شوی
از این پایه هردم به افزون شوی.
فردوسی.
یا در این غم که مرا هردم هست
همدم خویش کسی داشتمی.
خاقانی.
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها.
حافظ
لغت نامه دهخدا
هردم
هر ساعت، هر آن، پیاپی، متواتراً
تصویری از هردم
تصویر هردم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اردم
تصویر اردم
(پسرانه)
نام سوره های بزرگ کتاب زند و پازند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دردم
تصویر دردم
در حال، فی الحال، فوری، فوراً، بی درنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردم
تصویر مردم
انسان ها، آدمیان، کنایه از کسانی که در یک مکان اقامت دارند، ساکنان جایی، انسان هایی که دارای ویژگی یا ویژگی های مشترکی هستند، در علم زیست شناسی کنایه از مردمک چشم، برای مثال ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است / ببین که در طلبت حال مردمان چون است (حافظ - ۱۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هادم
تصویر هادم
ویران کننده
فرهنگ فارسی عمید
محلی در زورخانه که مرشد در آنجا می نشیند و هماهنگ با حرکات ورزشکاران ضرب می گیرد و آواز می خواند، جایی که درویشان و قلندران گرد هم جمع شوند، خانقاه، کنایه از قهوه خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همدم
تصویر همدم
هم نفس، هم صحبت، مونس، همنشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اردم
تصویر اردم
هر یک از سوره های بزرگ کتاب زند، برای مثال دانم که چو اندیشه کنی خوب شناسی / پازند ز بسم اللّه و الحمد ز اردم (سیف اسفرنگ - لغتنامه - اردم)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دُ)
دم خر. دنب خر. (یادداشت بخط مؤلف) :
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم ّ و جمله تنش کلخچ.
عمارۀ مروزی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام سوره های بزرگ است از کتاب زند و پازند. (برهان قاطع) (آنندراج) :
دانم که چو اندیشه کنی خوب شناسی
پازند ز بسم الله و الحمد ز اردم.
سیف اسفرنگ، کفگیری که شکر بدان صافی کنند:
آنچنان از ثنای ارده شکفت
که سخن های چرب و شیرین گفت.
ملامنیر (در هجو اکول بنقل مصطلحات).
و مؤلف بهار عجم گوید: به معنی کفگیر آردن بالمد و آخر نون است (کما فی الرشیدی)
کار و هنر خوب. (برهان قاطع) (آنندراج). هنر و پیشه. صناعت.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
کشتیبان ماهر. ج، اردمون. (منتهی الارب) ، دلیر: نبیند کس مر آن نامخواست هزاران را که آید و رزم توزد و گناه کند و بکشد آن پت خسرو، اردۀ مزدیسنان (دلیر مزدیسنان) برادرت را. (یادگار زریران ترجمه بهار مجلۀ تعلیم و تربیت سال پنجم)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
هروم. نام اول شهر بردع بوده است پیش از زمان اسکندر و اسکندر آنرا بردع نام نهاد. (برهان) (آنندراج). رجوع به بردعه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
این لحظه و این ساعت و الان. (ناظم الاطباء). دردم. درساعت. فوراً
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آذریون. آذرگون
لغت نامه دهخدا
تصویری از عردم
تصویر عردم
گردن، ستبر اندام، سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردم
تصویر مردم
آدمی، انس، انسان، آدمیزاده، بشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردم
تصویر دردم
فی الفور، فوراً، در ساعت
فرهنگ لغت هوشیار
آذرگون آتشفام آتش رنگ، نوعی از شقایق، بخور مریم، گل نگونساز آفتاب گردان (منظور قدما بیشتر همین گل بوده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تردم
تصویر تردم
پینگی پنبه برداشتن (پینه وصله)، پارگی جامه، درازیدن پیکار
فرهنگ لغت هوشیار
محل اجتماع درویشان خانقاه، اطاقی چوبی که در دهه عاشورا نزدیک مسجد یا تکیه بر پا می کردند و آنرا با شمایل ائمه و بزرگان و قالیچه ها و لوازم درویشی (تبرزین شمشاد کشکول و غیره) می آراستند و شبها از واردین پذیرایی می کردند و گاه به مشاعره می پرداختند و شخص غالب مخاطب را در حین خواندن اشعار به تدریج وادار به کندن جامه ها می کردند تا او را با یک لنگ از سردم خارج مینمودند و اشیا سردم را مالک می شد، (زور خانه) محلی سگو مانند که مشرف بر گود است و مرشد بر آن قرار گیرد و همراه ضرب ورزش را رهبری کند. یا کاسه سردم. ظرفی است برنجی که انعام و پاداش مرشد را در آن ریزند و آن روی سردم قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هردو
تصویر هردو
شامل دوچیز یادوشخص. یا هردو جهان (عالم)، دنیاوآخرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همدم
تصویر همدم
قرین، دوست، ندیم، هم نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرثم
تصویر هرثم
شیربیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هادم
تصویر هادم
شکننده و ویران کننده بنا، خراب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هادم
تصویر هادم
((دِ))
نابود کننده، ویران کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرثم
تصویر هرثم
((هَ ثَ))
شیر بیشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مردم
تصویر مردم
((مَ دُ))
انسان، آدمی، مردمک چشم، جمع مردمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سردم
تصویر سردم
((~. دَ))
قهوه خانه، محلی که در آن درویشان گرد هم می آیند، خانقاه، جایی در زورخانه که مرشد متناسب با حرکات ورزشکاران ضرب می زند و می خواند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همدم
تصویر همدم
((~. دَ))
رفیق، هم نفس، هم زبان، هم سخن، هم پیاله، پیاله شراب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همدم
تصویر همدم
انیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مردم
تصویر مردم
خلق، ملت
فرهنگ واژه فارسی سره
از مراتع نشتای منطقه ی عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
تخریب کردن، تخریب، ویرانی
دیکشنری عربی به فارسی