جدول جو
جدول جو

معنی هرد - جستجوی لغت در جدول جو

هرد
زردچوبه، غدۀ زیرزمینی و زرد رنگ گیاهی علفی با برگ های بیضی شکل به همین نام که به عنوان ادویه و دارو مصرف می شود، این غده ها در اطراف ساقۀ زیرزمینی تولید می شود، زرچوبه، دارزرد
تصویری از هرد
تصویر هرد
فرهنگ فارسی عمید
هرد
(هَُ)
زعفران. (منتهی الارب). الکوکم الاصفر. (اقرب الموارد) ، گل سرخ. (منتهی الارب). الطین الاحمر. (اقرب الموارد) ، بیخ درختی است که بدان رنگ کنند. (منتهی الارب). و رنگ زرد دهد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هرد
(هََ)
در فارسی و عربی از هریدر سنسکریت است به معنی چوب زرد. (حاشیۀ برهان چ معین). زردچوبه را گویند و به عربی عروق الصفر خوانند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
هرد
سنسکریت تازی شده زرد چوبه از گیاهان سنسکریت تازی شده کرکم (زعفران)، گل سرخ زردچوبه. زعفران، گل سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
هرد
صوتی برای بازگرداندن و تغییر مسیر گاو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هردومان
تصویر هردومان
هرطمان، دانه ای تیره رنگ که در کشتزارهای جو و گندم می روید و گیاه آن شبیه بوتۀ گندم است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هردم
تصویر هردم
هرلحظه، هردقیقه، هرساعت، هرآن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هردم خیال
تصویر هردم خیال
آنکه هردم فکر و خیال تازه به سرش بزند، مردد، نااستوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هردمبیل
تصویر هردمبیل
بی نظم و ترتیب، بی قاعده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
فراخ کنج دهان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ دُ یَ / یِ)
فنی است در کشتی که یک دست از بالای دوش حریف گذرانیده و به پشت و کمرش رسانیده و دست دوم در میان هر دو رانش درآورده، هر دو دست خود را با هم منضم ساخته به زور بر زمین زنند. (از غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَُ دی یَ)
نی. (منتهی الارب). ازهری آن را حردی به حاء حطی داند و فقط لیث آن را به هاء هوز ضبط کرده است. (اقرب الموارد) ، دستۀ نی که بر آن گیاه بردی پیچیده بر پهنای دیوار می بندند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ رَ)
مهرا. مهراء. گوشت نیک پخته. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). رجوع به مهرا شود
لغت نامه دهخدا
محلی از طسوج الدوز به قم. (تاریخ قم ص 117)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ دَ)
دهی است از دهستان ناتل کنار بخش نور شهرستان آمل واقع در 7 هزارگزی جنوب خاوری سولده. دشتی است معتدل و مرطوب و دارای 90 تن سکنه. از چشمۀ کاردگرکلا مشروب میشود. محصول عمده اش برنج است. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
هر لحظه. هرساعت. هر آن. پیوسته. پشت سر هم. پیاپی. متواتراً. (یادداشت به خط مؤلف) :
چو با او تو پیوستۀ خون شوی
از این پایه هردم به افزون شوی.
فردوسی.
یا در این غم که مرا هردم هست
همدم خویش کسی داشتمی.
خاقانی.
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(هََ)
جایی است در بلد ابوبکر بن کلاب. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هَُ دی ی)
از هرد، رنگ کرده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زعفرانی. زردچوبه ای
لغت نامه دهخدا
(هَِ دا)
زردچوبه. (منتهی الارب). هرداء. (اقرب الموارد). رجوع به هرداء شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به هردر آنکه هرلحظه بدری روی آرد وبخانه ای رود، هرجایی، بی پایه بی اساس بی ربط: (دعوای اوسرسری بودست وسخن او هردری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هردست
تصویر هردست
از یاهردستی. ازهرصنف ازهرقسم: (دیگر روز فوجی قوی ازاعیان بیرون آمدند: علویان وقضات وایمه وفقها وبزرگان وبسیارمردم عامه از هردستی اتباع ایشان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هردم خیال
تصویر هردم خیال
متلون المزاج مردد بی ثبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هردم خیالی
تصویر هردم خیالی
تلون مزاج بی ثباتی
فرهنگ لغت هوشیار
هردمبیل توضیح گروهی ازظریفان بقصد مزاج وظرافت کلمه (هردمبیل) را بتناسب آنکه به (بیل) ختم شده تغییرداده و (بیل) آنرا (کلنگ) کرده وبهمان معنی بکارمیبرند
فرهنگ لغت هوشیار
از ترکی هردن بیر بی سامان پریشان در هم بر هم هر که بی نظم بی قاعده: آمیخته بهرج ومرج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هردن پیر
تصویر هردن پیر
بی نظم بی ترتیب، بی معنی چرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هردوان
تصویر هردوان
هردو: (حمق راحد فساد ذکر وفکر جمع این هردوان بیکدیگر) (حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
دسته جمعی وبهیئت اجتماع بجایی واردشدن، بسرعت خودرابجایی (مثل مجلس میهمانی سورچرانی) رسانیدن وهوارصاحب خانه شدن (درین لفظ معنی تحقیرآمیزی نیزوجوددارد واگر ازطرف میزبان استعمال شود ناراحتی و استخفاف اونسبت بمهمانان استشمام شود امااگر ازطرف واردشدگان بکاررود حمل برتعارف وشکسته نفسی میشود)
فرهنگ لغت هوشیار
(کشتی) فنی است درکشتی وآن عبارتست از اینکه یک دست ازبالای دوش حریف گذرانیده ودست دوم در میان هر دورانش درآورده هردودست خودرا باهم منضم کرده بزوربزمین زنند: (دل وجانرا صنماهردویکی خواهی کرد غیررادرسرکویت سگکی خواهی کرد) (گل کشتی. توبا. 406)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هردو
تصویر هردو
شامل دوچیز یادوشخص. یا هردو جهان (عالم)، دنیاوآخرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هردم
تصویر هردم
هر ساعت، هر آن، پیاپی، متواتراً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هردیگی چمچه
تصویر هردیگی چمچه
آنکه درخوراک وگذران سربار دیگرانست طفیلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هردیگی چمچه
تصویر هردیگی چمچه
((هَ چَ چَ یا چِ))
آنکه در خوراکی و گذران سربار دیگران است، طفیلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هردود کشیدن
تصویر هردود کشیدن
((هُ. کِ دَ))
به طور دسته جمعی به جایی وارد شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هردمبیل
تصویر هردمبیل
((هَ دَ))
بی نظم، بی قاعده، قاراشمیش، قر و قاطی
فرهنگ فارسی معین