دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر، واقع در 68 هزارگزی خاور کنگان و 7 هزارگزی شمال راه فرعی لار به گله دار. جلگه ای است گرمسیر و دارای 315 تن سکنه. از آب چاه مشروب میشود. محصول عمده اش غله و تنباکو است. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). قریه ای است به اندک مسافت در مشرق اسیر. (از فارسنامۀ ناصری)
دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر، واقع در 68 هزارگزی خاور کنگان و 7 هزارگزی شمال راه فرعی لار به گله دار. جلگه ای است گرمسیر و دارای 315 تن سکنه. از آب چاه مشروب میشود. محصول عمده اش غله و تنباکو است. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). قریه ای است به اندک مسافت در مشرق اسیر. (از فارسنامۀ ناصری)
جنبانیدن چیزی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). جنباندن چیزی را پس متحرک شدن و مضطرب گشتن آن بشدت، گویند: جأنا شیخ ترجف عظامه. (از اقرب الموارد) ، لرزانیدن تب کسی را. (از ناظم الاطباء) ، لرزیدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغه زوزنی). سخت جنبیدن چیزی. (از ناظم الاطباء). جنبیدن. (منتهی الارب). سخت جنبیدن زمین و جز آن. (غیاث اللغات) ، جنبیدن و بلرزه درآمدن زمین. (از اقرب الموارد) ، مرتعش شدن دست کسی از پیری یا بیماری. (از ناظم الاطباء) ، آرام نداشتن کسی از ترسی که بر او عارض شود. (از اقرب الموارد) ، به غرش درآمدن تندر ابر. (از ناظم الاطباء). پیچیدن صدای تندر در ابر. (از اقرب الموارد) ، بجنگ درپیوستن قومی و یا مستعد جنگ شدن آنان. (ناظم الاطباء). آمادۀ جنگ شدن قوم. (از اقرب الموارد)
جنبانیدن چیزی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). جنباندن چیزی را پس متحرک شدن و مضطرب گشتن آن بشدت، گویند: جأنا شیخ ترجف عظامه. (از اقرب الموارد) ، لرزانیدن ِ تب ْ کسی را. (از ناظم الاطباء) ، لرزیدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغه زوزنی). سخت جنبیدن چیزی. (از ناظم الاطباء). جنبیدن. (منتهی الارب). سخت جنبیدن زمین و جز آن. (غیاث اللغات) ، جنبیدن و بلرزه درآمدن زمین. (از اقرب الموارد) ، مرتعش شدن دست کسی از پیری یا بیماری. (از ناظم الاطباء) ، آرام نداشتن کسی از ترسی که بر او عارض شود. (از اقرب الموارد) ، به غرش درآمدن تندر ابر. (از ناظم الاطباء). پیچیدن صدای تندر در ابر. (از اقرب الموارد) ، بجنگ درپیوستن قومی و یا مستعد جنگ شدن آنان. (ناظم الاطباء). آمادۀ جنگ شدن قوم. (از اقرب الموارد)
فزونی و درازنفسی نمودن در مدح و ثنا بشگفت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). غلو. (یادداشت به خط مؤلف) ، ستودن بی دانست و خبر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ستایش چیزی از شگفتی بدان. (اقرب الموارد) ، زود رساندن نخله بر خود را. (منتهی الارب). در اقرب الموارد به این معنی تهریف آمده است. رجوع بدان شود
فزونی و درازنفسی نمودن در مدح و ثنا بشگفت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). غلو. (یادداشت به خط مؤلف) ، ستودن بی دانست و خبر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ستایش چیزی از شگفتی بدان. (اقرب الموارد) ، زود رساندن نخله بر خود را. (منتهی الارب). در اقرب الموارد به این معنی تهریف آمده است. رجوع بدان شود
دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین که در 32هزارگزی باختر معلم کلایه واقع و جایی کوهستانی و دارای 315 تن سکنه است. از رود خانه کلین مشروب میشود. محصول عمده اش غله، برنج و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین که در 32هزارگزی باختر معلم کلایه واقع و جایی کوهستانی و دارای 315 تن سکنه است. از رود خانه کلین مشروب میشود. محصول عمده اش غله، برنج و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
خوض کننده در خبرهای فتنه و مانند آن. (آنندراج). کسی که درآورد خبرهای فتنه انگیز و گفتارهای دروغ را و مردمان را مضطرب و پریشان کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خوض کننده در اراجیف. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از ارجاف. رجوع به ارجاف شود
خوض کننده در خبرهای فتنه و مانند آن. (آنندراج). کسی که درآورد خبرهای فتنه انگیز و گفتارهای دروغ را و مردمان را مضطرب و پریشان کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خوض کننده در اراجیف. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از ارجاف. رجوع به ارجاف شود
نعت تفضیلی از رجف و رجوف. جنبان تر. لرزانتر، عزّ. عزّت. (زوزنی). عزازت. ذوآبه. (منتهی الارب). مقابل ذل ّ و ذلّت و خواری: هو فی عز و منعه، یعنی او در ارجمندی است و با خود حمایت کنندگان و پشتی دهندگان دارد. هو فی عز منیع، او در عزّت و ارجمندی است. اخسن الرجل، خوار گردید بعد ارجمندی. مریره، ارجمندی نفس. (منتهی الارب) : به کسری چنین گفت کای شهریار جهان را بدین ارجمندی مدار. فردوسی. ، کرامت. (منتهی الارب). بزرگواری، فضیلت، قدر. منزلت. شوکت: کوفان و کوفان، ارجمندی و شوکت. (منتهی الارب) ، لیاقت. شایستگی، آبرومندی
نعت تفضیلی از رَجف و رُجوف. جنبان تر. لرزانتر، عزّ. عِزّت. (زوزنی). عزازت. ذوآبه. (منتهی الارب). مقابل ِ ذُل ّ و ذلّت و خواری: هو فی عِز و مَنعه، یعنی او در ارجمندی است و با خود حمایت کنندگان و پشتی دهندگان دارد. هو فی عِز مَنیع، او در عزّت و ارجمندی است. اخسن الرجل، خوار گردید بعد ارجمندی. مریره، ارجمندی نفس. (منتهی الارب) : به کسری چنین گفت کای شهریار جهان را بدین ارجمندی مدار. فردوسی. ، کَرامت. (منتهی الارب). بزرگواری، فضیلت، قدر. منزلت. شوکت: کُوفان و کَوْفان، ارجمندی و شوکت. (منتهی الارب) ، لیاقت. شایستگی، آبرومندی