جدول جو
جدول جو

معنی هدود - جستجوی لغت در جدول جو

هدود(هََ)
زمین نرم. (منتهی الارب). ارض السهله. (اقرب الموارد) ، پشتۀ شاقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، زمین نشیب. (منتهی الارب). اکمه هدود، پشتۀ دشوارشیب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ودود
تصویر ودود
(پسرانه)
بسیار مهربان، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قدود
تصویر قدود
قدها، بلندی اندام ها، قامت ها، بالاها، کنایه از اندازه ها، درازاها، جمع واژۀ قد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ودود
تصویر ودود
بسیار مهربان، دوستدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غدود
تصویر غدود
غده ها، تومور ها، دژپیه ها، جمع واژۀ غده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حدود
تصویر حدود
حدها، اندازه ها، مقدارها، مرز ها، جمع واژۀ حد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدود
تصویر خدود
خدها، روی ها، چهره ها، سیماها، گونه ها، رخ ها، جمع واژۀ خد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هدهد
تصویر هدهد
پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، شانه به سر، پوپ، بدبدک، بوبو، بوبویه، بوبه، پوپش، پوپک، پوپو، پوپؤک، شانه سر، شانه سرک، کوکله، مرغ سلیمان، بوبک
فرهنگ فارسی عمید
(غَ / غُ)
مأخوذ از غدۀ عربی است. آنندراج آرد: غدود بر وزن کبود، چیزی است مانند گوشت که در میان گوشت است اما گوشت نیست و آن را نمیخورند و دورش اندازند و در عربی غده است. (آنندراج). در گیلان و ترکی آذری غده و غدود گوشت را ’وز’ نامند:
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون و بوکان کن.
کسائی.
خدنگ عقده گشائی که بایدم ز غمت
درون سینه گره گشته چون غدود مرا
بونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
، نوعی سنگ شبیه به غده های گوشت. رجوع به الجماهر بیرونی ص 84 شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قد، به معنی پوست بزغاله. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قد شود، مسکن یا کوه. (مزامیر 2:6) ، هیکل. (مزامیر 5:7) ، موضع. (مزامیر 24:3)
لغت نامه دهخدا
(تَ هَُ)
راست شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سدّ، ابر سیاه. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سدّ شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حدّ. نواحی. اطراف. حوالی: مشرق او چگل و جنوب او حدود خلخ است و مغرب وی حدود تخس است. (حدود العالم). بازگردانیدند بدان شرط که هر قلعت که از حدود غرجستان گرفته بازدهد. (تاریخ بیهقی). دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی (یعنی مسعود) . (تاریخ بیهقی). در حدود کیکانان پیش شیر رفت. (تاریخ بیهقی). شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است. کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی ص 373). طغرل و داود و ینالیان و سلجوقیان با بنه های بسیار و خرگاه و اشتر و اسب و گوسفند بی اندازه به حدود خوارزم آمدند. (تاریخ بیهقی ص 696). و در این عهد نزدیک ابومنصور الفضل... در حدود عراق شهید شده. (کلیله و دمنه). بدان حدود بیابانهای دوردست بود که مرغ درهوای آن نجنبیدی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 407). عزم تأدیب و تعریک ایشان مصمم کرد و لشکری بسیار از سواره و پیاده بدان حدود کشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). منتصر بر راه ابیورد بیرون رفت ولشکر امیرنصر بر عقب ایشان روانه شدند تا او را به حدود جرجان انداختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183).
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولایت نگاه.
سعدی (بوستان).
، دمها. لبه ها. تیزه ها: از مطلع فلق تا مقطع شفق به حدود اسیاف حدود اصناف آن جمع می شکافتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 227)، ضلعهای مربع: و فرق میان ارکان و حدود آن است که ارکان، چهار زاویۀ مربع باشد، و حدود، چهار پهلو مربع باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 120)، اندازه ها: بونصر مردی محتشم بود و حدود را نگاه داشتی. (تاریخ بیهقی ص 396). و با آنکه چنین حدود نگاه داشتی، لجوجی بودی از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی ص 396). کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند... نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حدود وجوب بدارد. (تاریخ بیهقی)، عقوبات مقدرۀ شرعیه، چنانکه حد زنا، لواط، سحق، قیادت، قذف، سکر، فقاع، سرقت، محاربی، ردّه، اتیان لبهائم و غیره، حدود خانه، فاصله های فرضی میان آن با خانه های دیگر. جهات، سامانها. ثغور، حدودالعد، احکام شرعیه. مناهی، موانع، تعریفات:
اینکه در وصف نیاید کرم و اخلاقست
ور بگویند وجوهش نتوان گفت حدود.
سعدی.
رجوع به مبادی علوم و نیز رجوع به قیاس و نیز رجوع به حد به معنی تعریف شود. حدود و تعریفات علوم را عده ای از دانشمندان جمع کرده کتابهای مستقل ساختند که چند شمارۀ آن در الذریعه ج 6 صص 298-300 یاد شده است، (اصطلاح نجوم) حدهای بروج. رجوع به التفهیم ص 409 به بعد و نیز رجوع به حد به اصطلاح نجومی در همین لغت نامه شود.
- در حدود، قرب . نزدیک . قریب : و او در حدود شصت سالگی درگذشت
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام کورتی است به طائف. نصر می گوید: خدود، گوشه ای است از سرزمین نزدیک طائف. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خدّ. (ترجمان القرآن جرجانی) (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رخساره ها: از مطلع فلق تا مقطع شفق بحدوداسیاف خدود اصناف آن جمع می شکافتند. (ترجمه تاریخ یمینی). طبیعت او در اختیار حدود قواضب بر خدود کواعب... بر خلاف طباع بشر بوده. (ترجمه تاریخ یمینی).
خاک راهی که بر او میگذری ساکن باش
که عیون است و جفون است و خدود است و قدود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بدّ. بتها. (یادداشت مؤلف) : زر از قدود بدود و اجسام اصنام و ابدان اوثان فرومیریختند و بر درها و دیوارها می بستند. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 421) ، نو بیرون آورده. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). بمعنی اسم فاعل و مفعول هر دوست. (از منتهی الارب). نوپیدا شده. (غیاث اللغات). نوآیین. نو پدید کرده. نوباوه. نو. (یادداشت مؤلف). نوآیین. تازه. نو. (فرهنگ فارسی معین). نو بیرون آمده. حیرت انگیز و هر چیز اختراع شده. (از ناظم الاطباء). زیبا. جمیل. با طراوت.دل انگیز: و مردمان این ناحیت (چین) مردمانی خوب صنعتند و کارهای بدیع کنند و بر دو عنان اندر نشسته به تبت آیند به بازرگانی. (حدود العالم).
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد چوگان.
فرخی.
من در آن فتح یکی مدح بر او خوانده بدیع
مدح او خوانده و زو یافته بسیاری زر.
فرخی.
باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع
کاخی چو رای خویش مهیا و استوار.
فرخی.
روح رؤسا ابوربیع بن ربیع
او سخت بدیع و کار او سخت بدیع.
منوچهری.
وین هدهد بدیع در این اول ربیع
برجاس وار تاجی بر سر نهاده وی.
منوچهری.
کدامین جان نه این جان طبیعی.
نکو بنگر که جسم بس بدیعی.
ناصرخسرو.
دیبا همی بدیع برون آری
اندر ضمیر تست مگر ششتر.
ناصرخسرو.
درخت بدیعی ولیکن مر این را
درخت ترنج و مر آن را چناری.
ناصرخسرو.
ز هر چهار نوآیین تر و بدیعتر است
نگار من که زمانه چو او ندید نگار.
مسعودسعد سلمان.
عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع
نه لؤلؤ از صدف است و نه آبگین ز گیاست.
مسعودسعد سلمان.
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب.
خاقانی.
طرز غریب من است نقش خرد را طراز
شعر بدیع من است شرع سخن را شعار.
خاقانی.
هزار فصل بدیع است و صد چو فضل ربیع
هزار مرغ چو من بوتمام او زیبد.
خاقانی.
چون روضۀ ربیع پر نقش بدیع کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 421). نظم او چون وشی صنعاء و چهرۀ عذرابدیع و رایق بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 279).
بدیع آمدم صورتش در نظر
ولیکن ندارم ز معنی خبر.
سعدی (بوستان).
حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بندۀ صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند. (گلستان سعدی).
- بدیعآیین، نوآیین، که آیین نوو شگفت دارد:
ای ترک بدیعآیین، عشق تو شد آیینم
کز سلسلۀ میگون بر ماه زدی آذین.
سوزنی.
- بدیع الجمال، نادرالجمال. (آنندراج). زیباروی:
بس که درین خاک ممزق شدند
پیکر خوبان بدیع الجمال.
سعدی.
گرت هزار بدیع الجمال پیش آید
ببین و بگذر و خاطر به هیچیک مسپار.
سعدی.
ملک در حال کنیزکی خوبروی پیشش فرستادهمچنین در عقبش غلامی بدیع الجمال لطیف الاعتدال. (گلستان سعدی).
- بدیع برهان، که برهانها و دلیلهایش نوآیین و نیکو و استوار است:
همه، دعوی طالع میمونش
در معالی بدیع برهان باد.
مسعودسعد.
- بدیعچهره، زیبا. زیباچهره. زیباروی. بدیع الجمال:
گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی
که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را.
سعدی.
- بدیعخوی، که خوی غریب و بدیع دارد:
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
لطیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی.
سعدی (طیبات).
- بدیع رقم، خوش خط و خوش نویس. (ناظم الاطباء). بدیع رقم و بدیع قلم، از صفات کاتب و قلم است. (از آنندراج).
- بدیعسخن، که سخن نو و نیکو دارد:
ازو سریعقلم تر کجاست در کیهان
وزو بدیعسخن تر کجاست در کشور.
سوزنی.
- بدیع شمایل، که سرشتی زیبا و نیکو دارد:
چشم بدت دور ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و میر قبایل.
سعدی.
- بدیع صفت، که صفت نیکو و زیبا دارد:
گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد
بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان.
سعدی.
من آن بدیع صفت را بترک چون گویم.
سعدی (خواتیم).
- بدیع صنیع، روح القدس. (آنندراج).
- ، جسد آدمی. (آنندراج).
- بدیع صورت، نیکوروی. زیباروی:
ز میگساری مه پیکری که گویی هست
بدیع صورت آن میگسار زآتش و آب.
مسعودسعد سلمان.
چون که بدیعصورتی بی سبب کدورتی
عهد و وفای دوستان حیف بود که بشکنی.
سعدی (بدایع).
- بدیعقلم، رجوع به بدیعرقم در همین ترکیبات شود.
- بدیعمنظر، زیباروی:
خود نبود و گر بود تا بقیامت آزری
بت نکند به نیکویی چون تو بدیعمنظری.
سعدی (بدایع).
- بدیعنگار، نگارندۀ تصاویر بدیع. نقاش چیره دست:
چنو سوار نیارد نگاشتن بقلم
اگر چه باشد صورتگری بدیعنگار.
فرخی.
- بدیع وصف، که دارای اوصاف نیکو و نوآیین است:
بدیع وصفا بر وصف تو بشیفته ام
از ان نباشد نامم همی ز بند جدا.
مسعودسعد سلمان (دیوان ص 8).
، عجیب و غریب و نادر. (از ناظم الاطباء). دور. بعید:
بدیع نیست گرت خلق تهنیت گویند
که دولت تو رسیده است خلق را فریاد.
مسعودسعد سلمان.
دوکار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید... (کلیله و دمنه). و هر بنا که بر قاعده عدل و احسان قرار گیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر باشد بدیع ننماید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 23).
چو مشک عشق تو غماز من شد ای دل و جان
بدیع نبود از مشک و عشق غمازی.
سوزنی.
و در ریاض نعم ایشان (آل سامان و آل بویه) چون عندلیب نوای خوش میزدند و یا چون ساز بر کنار گلزار ترنمی بنوا میکردند بدیع نبود. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 17).
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد
چه حاجت است که بنماید آفتاب مبین را.
سعدی.
دریغ از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی.
سعدی (طیبات).
گفتم این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن. (گلستان سعدی کلیات چ فروغی ص 56)، رسن تافته از پشم نو و مانند آن، خیک نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیک تازه. (از اقرب الموارد)،
{{اسم}} دانشی که در آن از صنعتهای کلام و زیبایی های الفاظ نظم و نثر بحث شود. (فرهنگ فارسی معین). یکی از علوم بلاغی است که در آن از صنایع کلام و زیباییهای الفاظ و آرایش سخن پس از حصول فصاحت و بلاغت در نظم و نثر بحث می شود. چنانکه مشهور است نخستین کسی که بدین دانش توجه کرد و صنایع بدیعی را از متون استخراج نمود عبداﷲ المعتز (درگذشته بسال 296 هجری قمری) بود. مشهورترین صنایع بدیعی عبارت است از: ارسال المثل، استخدام، استدراک، استشهاد، استطراد، اضراب، التفات، براعت استهلال، تأبید، ترصیع، تضمین، تلمیح، تنسیق الصفات، توریه، جناس، حسن تخلص، ردالعجز علی الصدر، ردالقافیه، ردالمطلع، سجع، عکس و تبدیل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بدیع من حیث المجموع بر علوم معانی و بیان و بدیع هم اطلاق می گردد. در بارۀ علم بدیعو صنایع بدیعی رجوع به مفتاح العلوم سکاکی و مطول تفتازانی و ابدع البدایع گرکانی و نفایس الفنون (فن هشتم از مقالۀ اولی از قسم اول) و کشاف اصطلاحات الفنون و کشف الظنون و حدائق السحر فی دقائق الشعر رشید وطواط و ترجمان البلاغۀ رادویانی و صناعات ادبی جلال الدین همایی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کثیرالکد، بخیل، آن که خویشتن به تعب اندازد: رجل کدود. (از اقرب الموارد). مرد رنج کش. (یادداشت مؤلف) ، چاه دشوارآب. (آنندراج). چاهی که بزحمت آب آن کشیده شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، چاه بسیارآب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ویران شده. خراب شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهدود
تصویر مهدود
تهدید شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدود
تصویر لدود
دارو که در کرانه های دهان ریزند، دشمن سر سخت، درد گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردود
تصویر ردود
سرور روحانی پیشوای دینی زردشتی، بزرگ سرور، پهوان دلیر دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جدود
تصویر جدود
جمع جد، نیاکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدود
تصویر حدود
نواحی، اطراف، حوالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدود
تصویر خدود
رخسار، گونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدود
تصویر سدود
جمع سد، ابرهای سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
برگرفته از غده در فارسی گرده گوشت چیزی است مانند گوشت که در میان گوشت است و آن را نمی خورند و دور اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدود
تصویر قدود
جمع قد، پوست بزغالگان جمع قد پوستهای بزغالگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هدهد
تصویر هدهد
هر مرغ که بانگ و فریاد کند، شانه بسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ودود
تصویر ودود
دوست، محبوب، دوستدار، بسیار با محبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدود
تصویر کدود
رنجبر: مرد، زفت (بخیل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هدهد
تصویر هدهد
((هُ هُ))
شانه به سر، مرغ سلیمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ودود
تصویر ودود
((وَ))
بسیار مهربان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ردود
تصویر ردود
((رُ))
جمع رد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حدود
تصویر حدود
((حُ))
جمع حد، اندازه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حدود
تصویر حدود
نزدیک، پیرامون، نزدیک به
فرهنگ واژه فارسی سره