جدول جو
جدول جو

معنی هجه - جستجوی لغت در جدول جو

هجه
دهی است از دهستان میشه پاره بخش کلیبرشهرستان اهر، واقع در دوازده هزار و پانصدگزی باخترکلیبر و 13 هزارگزی راه شوسۀ اهر به کلیبر. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای 131 تن سکنه. آب آن از رود خانه قره سو و چشمه و محصول آن غلات است. اهالی به زراعت و گله داری مشغولند و صنایع دستی آنان قالی و گلیم بافی است. راه مالرو دارد این ده به دو محل نزدیک بهم به نام هجه بالا و پائین تقسیم شده. جمعیت هجۀ بالا 58 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هجر
تصویر هجر
دوری و جدایی از کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لجه
تصویر لجه
میانۀ دریا، جماعت بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهجه
تصویر مهجه
خون، خون دل، روح، روان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهجه
تصویر لهجه
طرز سخن گفتن و تلفظ، زبان و لغتی که انسان با آن سخن می گوید، زبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هجن
تصویر هجن
هجنت ها، سخنهای زشت، معیوب ها و ناشایست ها، عیب ها، زشتی ها، جمع واژۀ هجنت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زجه
تصویر زجه
زائو، زنی که کمتر از هفت روز از زایمان او گذشته، زاج، زاچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضجه
تصویر ضجه
ناله وزاری، شیون، فریاد و غوغای مردم، بانگ و فریاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هجا
تصویر هجا
کوچک ترین واحد زبان شامل صامت و مصوت، بدگویی کردن، بدی کسی را گفتن، معایب کسی را شمردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هجو
تصویر هجو
بدگویی کردن، برشمردن معایب کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هبه
تصویر هبه
دادن چیزی به کسی بدون عوض، بخشش
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَ)
جان و روح. (غیاث اللغات). روح. (از اقرب الموارد). جان. (السامی) (مهذب الاسماء) (آنندراج) ، خون یا خون دل. (از اقرب الموارد) (آنندراج). خون میان دل. (غیاث اللغات). خون که در درون دل است. سویداء. حبهالقلب. ثمرهالقلب. (از یادداشتهای مؤلف) ، خلاصۀ هرچیز. (غیاث اللغات). خالص از هرچیزی. ازهری گفته است: بذلت له مهجتی، أی بذلت له نفسی و خالص ما اقدر علیه. ج، مهج، مهجات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ جَ هَِ)
قچقار، آب نوشیده و خورده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
شاد شدن. (دهار). شادمان شدن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی). بهج. (ناظم الاطباء). و رجوع به بهجت و بهج شود.
لغت نامه دهخدا
(لَ جَ / لَ هََ جَ)
لهجه. زبان. یقال: فلان فصیح اللهجه. (منتهی الارب) (لغت نامۀ مقامات حریری) (غیاث). لسان. جایگاه سخن از زبان. (بحر الجواهر). لغت. (غیاث) : با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و صدق لهجت... حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنه عمران به خراسان یابم.
خاقانی.
لهجۀ من تیغ سلطانی است در فصل الخطاب
تا نگوید آن زمان تیغ خطیبش یافتم.
خاقانی.
لهجۀ راوی مرا، منطق طیر در زبان
بر در شاه جم نگین تحفه دعای تازه بین.
خاقانی.
یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود وطیب لهجتی. (گلستان چ فروغی باب 5).
لهجۀ شیرین من پیش دهان تو چیست
در نظر آفتاب مشعله افروختن.
سعدی.
وضع تکلم مردم ناحیتی، چنانکه گیلان یا کرمان و غیره. و گویند به لهجۀ کرمانی یا گیلانی یا رشتی یا اصفهانی سخن گوید، وضعتکلم. (غیاث). وضع تکلم هر فرد، چنانکه مثلا لهجۀ مردم کرمان یا گیلان یا اصفهان و جز آن.
- بدلهجه، آنکه ادای مخارج از حروف فصیح و شیرین نتواند.
- خوش لهجه، آنکه بفصاحت و شیرینی تکلم کند.
، محاوره، شعبه ای از زبان. لوترا، آواز خوش. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(لُ جَ)
ناشتاشکن. (منتهی الارب). نهاری.... لهنه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ)
واحد رهج. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به رهج شود
لغت نامه دهخدا
(هََ هََ)
زمین درشت خشکسال رسیده. (منتهی الارب). و عبارت اللسان چنین است: الارض الصلبه الجدبه التی لانبات بها. (از اقرب الموارد). ج، هجاهج. (اقرب الموارد) ، کلمه ای است که گوسپندان را زجر کنند به وی. (منتهی الارب). در صورت مبنی بودن بر سکون، زجراست برای غنم. (اقرب الموارد). رجوع به هجاهج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دجه
تصویر دجه
ستبرای تاریکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضجه
تصویر ضجه
بانگ و فریاد مردم، غوغا، شیون، فغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجه
تصویر شجه
شکستگی درسر و روی زخم سر سرشکستگی جراحت سر، جمع شجاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قجه
تصویر قجه
نادرست نویسی غجه پارسی است پشه چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجه
تصویر حجه
از پارسی ک هنجیدن هنهجش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهه
تصویر جهه
طرف و جانب، کرانه
فرهنگ لغت هوشیار
فرو ریزنده، روان شونده سران آبخیز سبزه زاری که در آن آبگیرها باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجه
تصویر زجه
زن نوزاییده (تا چهل روز)
فرهنگ لغت هوشیار
صف و قطار، رده، طنابی که جامه و چیزهای دیگر بر بالای آن اندازند، ریسمان بنائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجه
تصویر مهجه
مهجه در فارسی: جان (روح)، خون دل روح روان، خون دل، جمع مهج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهجه
تصویر لهجه
زبان، لسان، جایگاه سخن از زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجه
تصویر مهجه
((مُ جَ یا جِ))
روح، روان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهجه
تصویر لهجه
((لَ جِ))
زبان، طرز سخن گفتن و تلفظ، شعبه ای از زبان، تلفظ واژه های یک زبان به شیوه خاص یک منطقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهجه
تصویر لهجه
گویش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هجا
تصویر هجا
واج
فرهنگ واژه فارسی سره
گویش، زبان، لسان، گفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شما لهجه دارید: سفری طولانی در پیش دارید
با لهجه خارجی صحبت می کنید: مراقب سلامتیان باشید صحبت دیگران را با لهجه خارجی میشنوید: خبرهای خوش
شما به کلمات لهجه می دهید: تغییرات کلی در اطراف شما روی خواهد داد.
- کتاب سرزمین رویاها
فرهنگ جامع تعبیر خواب