جدول جو
جدول جو

معنی هتع - جستجوی لغت در جدول جو

هتع
(قَ)
شتابان پیش آمدن. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، زود متوجه شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) : هتع الیهم هتعاً
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هتل
تصویر هتل
مکانی که در مقابل دریافت هزینه، به اشخاص جای خواب و خدمات دیگر از قبیل غذا و امثال آن ها ارائه می شود، مهمان خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هتک
تصویر هتک
پرده دریدن، پاره کردن پرده، کشیدن و کندن پرده از جای خودش، مفتضح ساختن، رسوا کردن کسی
فرهنگ فارسی عمید
(بِ تَ / بِ)
نبید انگبین. (مهذب الاسماء). نبیذ عسلی. و از آن است گفتۀ ابوموسی اشعری: شراب مدینه از خرمای تازه است و شراب اهل فارس از انگور و شراب اهل یمن بتع است که از عسل باشد. (از اقرب الموارد). نبیذ تند از شهد یا عصارۀ انگور. (آنندراج) (منتهی الارب). نوعی نبید که مردم یمن کنند از خرمای تازه. (ابن البیطار). بلغت اهل بربر شرابی است مست کننده، بعضی گوینداز عسل و بعضی گویند از خرمای تر سازند. (برهان قاطع).
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رفتن درتاریکی و گذشتن در آن بقصد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، راهبری کردن در تاریکی شب. (از متن اللغه) :
اعیت ادلاء الفلاه الختعا.
رؤبه (از اقرب الموارد).
، رفتن. روان شدن. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) : ختعالرجل فی الارض، ای ذهب و انطلق، گریختن. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) (منتهی الارب) ، تیز رفتن. (از متن اللغه) (منتهی الارب) ، بناگاه بر کس درآمدن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب). ختع علیهم، لنگان رفتن کفتار. ختعت الضبع. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نیست شدن و رفتن کوراب. اضمحلال سراب، در پشت شتر رفتن فحل. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد) : ختع الفحل خلف الابل، ای قارب فی مشیه
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
کفتار. (از منتهی الارب). نامی از نامهای کفتار است ولی ثبت نشده است. (از متن اللغه). کفتار ماده. (از ناظم الاطباء) ، راهبر دانا در رهبری. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) : وجدته ختع لاسکع، ای لایتحیر. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
نام سکه ای (= محله) بوده است به بخارا که نهر ’بیکند’ از نهر بزرگ شهر (= نهری که از رود سند جدا میشد) نزدیک آغاز ’سکه ختع’ گرفته میشد و بعضی ازربض را مشروب می کرد و در نو کنده آب آن کم میشد. (از احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 1 ص 96)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخت و درازگردن شدن اسب. (منتهی الارب). درازگردن شدن با سختی آن. (تاج المصادر بیهقی). دراز شدن گردن کسی با سختی بیخ آن. (از اقرب الموارد).
نبیذ ساختن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام تیره ای از قبیلۀ همدان. و کلمه تبع که لقب ملوک یمن است تحریفی ازین کلمه است. (از اعلام المنجد).
- ذوبتع، لقب بعضی از ملوک حمیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به بتع شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تِ)
اسب سخت و درازگردن. (منتهی الارب). درازی گردن و سختی آن. (از تاج العروس). سخت و درازگردن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
جمع واژۀ ابتع. و ابتعون نیز جمع بتع است و در تأکید گویند: جاؤا کلهم اجمعون اکتعون ابصعون ابتعون. و این هم از اتباع اجمعون است که بدون ذکر آن مذکور نشود و بعد از ذکر اجمعون در تقدیم و تأخیر همه برابر است: و جأت النساء کلهن جمع کتع بصع، بتع. (از منتهی الارب). جمع واژۀ ابتع: گویند جأت النساء کلهن جمع کتع بصع بتع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
می. (منتهی الارب). و رجوع به بتع شود
لغت نامه دهخدا
(صَ تَ)
گردش، سختی تار سر شترمرغ، نرمی و لطافت سر شترمرغ، جوان توانا، گورخر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مهمانخانه، مسافرخانه، خانه ای که برای پذیرائی از مسافران اختصاص دارد
فرهنگ لغت هوشیار
فاش شدگی عیب، افتضاح و بد نامی، پرده دریدن نیمی از شب نیمه شب پاره پاره: جامه پرده دری -1 دریدن پرده ومانندآن، رسواکردن مفتضح ساختن، پرده دری، رسوایی افتضاح: (چون شخص به هتک استار وافشای اسرارمردم مشهوراست)، ربودگی ناموس بی عفتی. یا هتک احترام. بی احترامی کردن، یا هتک حرز. شکستن حصاروپناهگاه ومانندآن، عباتست ازتخریب سوراخ کردن شکافتن حرز وحصارو دروقفسه وغیره. یا هتک حرمت. شکستن حرمت بی احترامی: (اگرتوپرده برآن زلف ورخ نمی پوشی به هتک حرمت صاحبدلان همی کوشی) (سعدی) یا هتک حرمت منازل. داخل شدن بقهروغلبه درملکی که درتصرف دیگری است. یا هتک ستر. دریدن پرده پرده دری. یا هتک عرض. برباد دادن آبروو عرض هتک احترام. یا هتک عفاف. لکه دارساختن گوهرعفت زن. یا هتک ناموس. تجاوز بعفت وناموس دختر یا زنی، بی ناموسی، تفرق اتصال که برکناره عضله افتد، نشیمن کون. کون مقعد. یاهتک کسی پاره شدن، کوشش پاره ودریده شدن، دچارکارهای طاقت فرساشدن وی. یا هتک کسی راپاره کردن، کون را دریدن، ازوی کارهای طاقت فرسا کشیدن، سوت صفیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتع
تصویر بتع
می انگبین
فرهنگ لغت هوشیار
فراخزیستی، لنگر انداختن و کنگر خوردن ماندن با خوشی فراخزی، گیاه به اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
گرزک خانه گرزک خومه (گویش گلیکی) خانه گرزک (زنبور زنبور وحشی) چوبخوار دیو چه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتع
تصویر کتع
پست فرومایه: مرد، خوار و رام، گرگ، رسوا، کاردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاع
تصویر هاع
آزمند، بد دل، ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجع
تصویر هجع
بیخود بی خویشتن، گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هتم
تصویر هتم
شکسته شدن دندان پیشین از بن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوع
تصویر هوع
هراش (تهوع)، آز، دشمنی دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هتف
تصویر هتف
بانگ کردن آوای بلند -1 بانگ کردن، بانگ زنی، آوازبلند بانگ سخت
فرهنگ لغت هوشیار
به مانک دوست جنگی بخشی از سپاه اسکندر بخشی ازسپاهیان اسکندرمقدونی که افراد آن ازصنف سواره نظام وازحیث قوت جسمانی وقدرت جنگی وفنون آن درمیان دیگر صنوف ممتازبودند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هتف
تصویر هتف
((هَ))
بانگ کردن، آواز بلند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هتک
تصویر هتک
((هَ))
پرده دری، رسوایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هتک
تصویر هتک
((هَ تَ))
کون، مقعد
هتک کسی پاره شدن: کونش پاره و دریده شدن، دچار کارهای طاقت فرسا شدن وی
هتک کسی را پاره کردن: کون را دریدن، از وی کارهای طاقت فرسا کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هتک
تصویر هتک
((هُ تَ))
سوت، صفیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هتل
تصویر هتل
((هُ تِ))
مهمانخانه، ساختمانی دارای اتاق های مبله و آماده پذیرایی از مسافران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هتم
تصویر هتم
((هَ))
شکستن دندان کسی را از بن، افکندن دندان، افکندن دندان پیشین کسی را، در علم عروض اجتماع حذف و قصر است در «مفاعلین» یعنی یک سبب آن را بیندازند و دیگر سبب را قصر کنند «مفاع» بماند به سکون عین، «فعول» به جای آن بنهن
فرهنگ فارسی معین
((هِ تِ))
بخشی از سپاهیان اسکندر مقدونی که افراد آن از صنف سواره نظام و از حیث قوت جسمانی و قدرت جنگی و فنون آن در میان دیگر صنوف ممتاز بودند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هتا
تصویر هتا
حتا، حتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هتک
تصویر هتک
ناسزا، دشنام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هتل
تصویر هتل
مهمانسرا
فرهنگ واژه فارسی سره