جدول جو
جدول جو

معنی هبنک - جستجوی لغت در جدول جو

هبنک
(هََ نَ)
رجوع به هبنّک شود
لغت نامه دهخدا
هبنک
(هََ بَنْ نَ)
مرد احمق ضعیف. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). گول سست. (منتهی الارب). هبنق، مرد احمق بسیارحماقت. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، سخن چین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). هبنک. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنک
تصویر بنک
بنه، درخت پستۀ وحشی یا سقّز که از تنۀ آن سقز، از گل و برگ آن رنگ سرخ رنگرزی و از میوۀ روغنی آن ترشی درست می کنند، بنگلک، بوگلک، بوی گلک، چاتلانقوش، بطم، جنجک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنک
تصویر بنک
درختچه
نشان و اثر چیزی، رد پا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هباک
تصویر هباک
فرق سر، میان سر، تارک، برای مثال یکی گرز زد ترک را بر هباک / کز اسب اندر آمد همان دم به خاک (فردوسی - مجمع الفرس - هباک)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبنک
تصویر تبنک
قالبی که زرگر یا ریخته گر فلز گداخته را در آن می ریزد، برای مثال تبنک را چو کژ نهی بی شک / ریخته کژ برآید از تبنک (عنصری - ۳۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بَ)
جد ابوالقاسم عمر بن محمد. او و نبیرۀ او محمد بن اسماعیل بن عمر هر دو محدث اند و هر دو معروف به ابن سبنک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ رَ)
نام محلی در کنار راه بستک به لنگه میان خلوس و کوخرد در 548 هزارگزی شیرازی. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هرنگ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
تارک سر. (لغت فرس اسدی) (برهان) (ناظم الاطباء). فرق سر. (برهان) (انجمن آرا). چکاد. هپاک:
یکی گرز زد ترک را بر هباک
کز اسب اندرآمد همانگه به خاک.
فردوسی.
زد کلوخی بر هباک آن فژاک
شد هباک او به کردار مغاک.
طیان مرغزی.
کسی که سر ننهد بر خط متابعتت
به تیغ حادثه بشکافدش زمانه هباک.
منصور شیرازی (از فرهنگ نظام).
، میان سر. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام) ، قلۀ کوه، مادۀ ملونۀ لاک. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
شباب هبرک، جوانی تمام. شاب هبرک، جوان تمام جوانی نیکواندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس) :
جاریه شبت شبابا هبرکا
لم یعد ثدیا نحرها أن فلکا.
(از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
دهی بوده است در فارس. این کلمه در فارسنامه به دو صورت هیرک و هبرک و در نزهه القلوب به صورتهای هیرک و میرک آمده است. (فارسنامه ابن بلخی چ لندن ص 139 و 163) (نزهه القلوب ج 3 ص 117)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَنْ نَ)
گول کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج). احمق کوتاه بالا. (ناظم الاطباء). هبنک. احمق. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، کوتاه بالا. قصیر. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هَُ نُ)
خدمتکار و چاکر. (منتهی الارب) (آنندراج). غلام بچه و خدمتکار. (ناظم الاطباء). غلام بچۀ خدمتکار. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). هبنیق. هبنیق. هبنوق. هبینق. هبانق. ج، هبانق، هبانیق. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ بْ بو)
نام کوهی است به مازندران. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 204)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
نوعی از بازی باشد و آن چنان است که بر یک پای بجهند و لگد بر پشت و پهلوی هم زنند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَنْ نَ)
سخت درشت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن بجایی. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تمکن یافتن در عزت. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب). جای گیر شدن در عزت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
جوان محبوب و بلندبالا و توانا راگویند. (لسان العجم شعوری ورق 281 الف) :
چه نیکو بود با خیالات نیک (کذا)
بریز (کذا و ظ: بزیر) آوریدن حریف تبنک.
لطیفی (از لسان العجم ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ نَ / تُ نَ)
دریچۀ مرکب باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 256). دریچه ای بود که درو، بقالب ریختها کنند از هر صورت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). دریچۀ زرگری و صفاری را گویندو آن قالبی باشد که زر و سیم گداخته را در آن ریزند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). دریچۀ زرگری که قالبی است جهت ریختن زر و سیم گداخته در آن و بوتۀ زرگری. (ناظم الاطباء). قالبی باشد که زرگران و صفاران آلتی که خواهند از زر و نقره یا روی چون گداخته شود در آنجا کنند. (اوبهی). قالب زرگرها و ریخته گرها که با آن چیزهای طلایی و نقره ای و غیر آن ریزند. (فرهنگ نظام) :
تبنک را چو کژ نهی بی شک
ریخته کژ برآید از تبنک.
عنصری (از لغت فرس ایضاً).
تپنگ نیز درست است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
نام دهی است از دهات بلخ آنرا خورنق نیز می گویند. (از معجم البلدان یاقوت حموی). رجوع به المعرب جوالیقی ص 126 شود
لغت نامه دهخدا
بهندی قنب است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به پهنک شود
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ کَ)
مؤنث هبنک. رجوع به هبنّکه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ بَنْ نَ کَ)
مؤنث هبنّک. زن احمق ضعیف. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). زن گول سست. (منتهی الارب) ، زن سخن چین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). هبنکه. (معجم متن اللغه) ، مرد باکسالت. (ناظم الاطباء). مرد کسلمند. (منتهی الارب). کسلان. تنبل. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) : رجل هبنکه، یعنی مرد تنبل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هبک
تصویر هبک
کف دست: (برهبک نهاده جام باده وان گاه زهبک نوش کردش) (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
رد پا، نشان پارسی تازی شده بن، پاسی از شب نوعی از قماش اطلس که بر آن گلهای زربفت باشد، گلها و نشانها که بر روی مهوشان از نوشیدن شراب بهم رسد عرق که بر پیشانی ایشان نشیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هباک
تصویر هباک
فرق سر، تارک تارک سر فرق سر: (یکی گرز زد ترک را برهباک کزاسب اندرآمد همانگه بخاک) (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبنک
تصویر تبنک
((تَ بَ))
قالبی که در آن فلز گداخته ریزند، تپنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبنک
تصویر تبنک
آوازی را گویند که بلند و تند باشد، دف، دهل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبنک
تصویر لبنک
((لَ بَ))
موریانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هباک
تصویر هباک
((هِ))
تارک سر، قله کوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنک
تصویر بنک
((بُ نَ))
ردّ پا، نشان و اثر هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنک
تصویر بنک
((بَ نَ))
نوعی از قماش اطلس که بر آن گل های زربفت باشد، گل ها و نشان ها که بر روی مهوشان از نوشیدن شراب بهم رسد، عرق که بر پیشانی ایشان نشیند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنک
تصویر بنک
بنه، جای، مکان، جایی که نقد و جنس در آن نهند، بنگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنک
تصویر بنک
قهوه
فرهنگ واژه فارسی سره
بادکنک داخل شکم ماهی
فرهنگ گویش مازندرانی