جدول جو
جدول جو

معنی هبغه - جستجوی لغت در جدول جو

هبغه
(هََ غَ)
اسم از هبوغ. (معجم متن اللغه) (تاج العروس). خواب. نوم
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هبه
تصویر هبه
دادن چیزی به کسی بدون عوض، بخشش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبغه
تصویر سبغه
رفاهیت، فراخی، تن آسایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صبغه
تصویر صبغه
رنگ، ماده ای که با آن چیزی را رنگ می کنند، دین و ملت
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ بِ / بَلْ لَ)
مؤنث هبل (ه ب / ه ب ل ل) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زن بزرگ جثه. (ناظم الاطباء)، زن درازبالا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَیْءْ)
گرسنه شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بسیار گردیدن گردو غبار. (منتهی الارب) ، پریدن و برانگیخته شدن گرد و غبار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ غَ)
آرد. (ناظم الاطباء) ، نبغه القوم، میانۀ گروه (منتهی الارب) (آنندراج) ، وسط ایشان (از معجم متن اللغه) ، وسط ایشان، یعنی برگزیدۀ ایشان. (از اقرب الموارد). وسط قوم و برگزیده قوم. (ناظم الاطباء). خیارهم. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بریدن برای کسی پاره ای از گوشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). ’هبرناهم بالسیوف’، یعنی بریدیم مر ایشان را به شمشیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَ زَ)
از دیه های وراردهان. (تاریخ قم ص 137)
لغت نامه دهخدا
(هََ بِ رَ)
مؤنث هبر. ماده شتر بسیارگوشت. (اقرب الموارد) : ناقه هبره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
نام مردی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بطنی است از همدان. (منتهی الارب). نام بطنی از تازیان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
مهره ای است که زنان مردان را بدان بند کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مهره ای است که مردان بدان بند کرده یا سحر کرده میشوند. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، پاره ای گوشت بی استخوان، پاره ای فراهم آمده از گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ رَ)
دانۀ انگور. (معجم متن اللغه). هبر. رجوع به هبر شود
لغت نامه دهخدا
(هََ طَ)
زمین هموار پست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (تاج العروس). هم فی هبطه من الارض، یعنی زمین پست هموار. زهده. (از اقرب الموارد) ، یک بار. مره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ بَ عَ)
مؤنث هبع. ماده خر، شتر بچۀ ماده ای که در آخر نتاج زاده شده باشد. (ناظم الاطباء). ج، هبعات، یکی از هبع. (تاج العروس). یکی از شتر بچگانی که در آخر نتاج زاده باشند
لغت نامه دهخدا
(هَُ بَ کَ)
مرد احمق و گول. (ناظم الاطباء). گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (تاج العروس). نادان. بیخرد، زمین نرم که در آن پای فرورود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین که پای در آن فرورود. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(هََ بِ لَ)
زنی که فرزند خود را گم کرده باشد. مادر گم کرده فرزند. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). این کلمه در مقام مدح و اعجاب استعمال شود. (معجم متن اللغه). ولی اقرب الموارد درباره کلمه ’هابل’ که به معنی زن گم کرده فرزند است آورده: در اصل به معنی گم کرده فرزند است ولی در معنی مدح و اعجاب استعمال شود. یعنی ’چه داناست او و چه صواب است رأی او’
لغت نامه دهخدا
(هََ بْ بو)
نام کوهی است به مازندران. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 204)
لغت نامه دهخدا
(دِ غَ)
دبغ. آنچه بوی پوست پیرایند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ)
گرد خاک و تیرگی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، هبوات. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، اهباء. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(صُ غَ)
غورۀ خرما به پختن درآمده و از دنباله رنگ گرفته. (منتهی الارب). البسر قد نضج بعضها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ غَ)
سعه و رفاهیت. (اقرب الموارد). فراخی و رفاهیت و تن آسانی. (منتهی الارب) :
تن خویشتن سبغه دونان کنند
ز دشمن تحمل زبونان کنند.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(صِ غَ)
رنگ. (منتهی الارب) :
مرد چون بالغ شد آن طفلی بمرد
رومیی شد صبغۀ زنگی سپرد.
مولوی.
، دین و ملت. (منتهی الارب). دین نیک. (مقدمۀ لغت میرسید شریف ص 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَوْ وُ)
یکبار پوست پیراستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ بَ غَ)
فراهم آمدنگاه. (منتهی الارب) : وبغهالقوم، فراهم آمدنگاه قوم و میانۀ آنها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
مؤنث هبی ّ. دخترک خرد. (ناظم الاطباء). دختر خردسال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ غَ)
زن بدکاری که دست لمس کننده را رد نکند. هبیغ. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هبکه
تصویر هبکه
گول، زمین نرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبله
تصویر هبله
بوسه
فرهنگ لغت هوشیار
نیمرس میوه رزیدن رنگ زدن، رنگ، کیش آیین، سرشت، آیین شستار ماده ای که با آن چیزی را رنگ کنند رنگ، دین و مملکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبغه
تصویر سبغه
رفاهیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبغه
تصویر صبغه
((ص ِ غَ یا غِ))
ماده ای که با آن چیزی را رنگ کنند، دین و ملت
فرهنگ فارسی معین
رنگ، فام، گون، لون، امت، ملت، نحله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تب برفکی، نوعی بیماری که دهان و سم دام زخم شود
فرهنگ گویش مازندرانی
هیبت، هیکل
فرهنگ گویش مازندرانی