جدول جو
جدول جو

معنی هبزتان - جستجوی لغت در جدول جو

هبزتان
(هََ بَ)
از قراء دهستان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهستان
تصویر بهستان
(پسرانه)
نیک بنیاد، نام پسر اردشیر سوم پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبستان
تصویر آبستان
آبستن، برای مثال درد زه گر رنج آبستان بود / بر جنین اشکستن زندان بود (مولوی - ۴۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبستان
تصویر دبستان
مدرسۀ ابتدایی، آموزشگاه برای نوآموزان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبستان
تصویر شبستان
قسمت سقف دار مسجدهای بزرگ، حرم سرا، برای مثال گر این نامور هست مهمان تو / چه کاراستش اندر شبستان تو (فردوسی - ۱/۸۰)، خوابگاه، برای مثال شب ما روز نباشد مگر آنگاه که تو از شبستان به در آیی چو صباح از دیجور (سعدی۲ - ۴۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
(دِ بُ)
دهی است از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. واقع در 8هزارگزی جنوب قصبۀاسدآباد. سکنۀ آن 595 تن می باشد. آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ)
مدرسه. کتّاب. (یادداشت مؤلف). دبیرستان. (جهانگیری). مکتب خانه. (برهان) (جهانگیری). صاحب غیاث اللغات آرد: مکتب و این لفظ در اصل ادبستان بود چون مکتب جای ادب است به این اسم مسمی شد. (غیاث). هدایت در انجمن آرا و صاحب آنندراج گویند: مخفف ادبستان و لهذا اطلاق آن بر مکتب میکنند و ’به دبستان دادن’ و ’به مکتب دادن’ بکار برند... و اگر مخفف ادبستان باشد عربی و پارسی ترکیبی خواهد بود چه ’ادب’ تازی و ’ستان’ فارسی است. (آنندراج) (انجمن آرا). محل آموختن علم صوری و معنوی است. (انجمن آرا). این کلمه بخلاف آنچه فرهنگ نویسان متذکر شده اند مخفف ادبستان نیست بلکه از ’دپ’ پارسی باستان نوشتن و ’ستان’ پسوند مکان مرکب است. آنجا که نوباوگان را قرائت و کتابت آموزند. آنجا که هنر کتابت و خط آموزند و درین معنی با لغت دبیرستان فرقی ندارد و ریشه کلمه یعنی دیپی از قوم سومر به ایران رسیده است و لغتهای دبیر و دبستان و به دبیرستان و دیباه و دیبه و دیباچه و دیوان از همین ریشه هستند. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 111 و 112) :
بهر برزن اندر دبستان بدی
همان جای آتش پرستان بدی.
فردوسی.
دفتر به دبستان بود و نقل ببازار
وین نرد بجایی که خرابات خرابست.
منوچهری.
حسرت نکند کودک را سود به پیری
هرگه که به خردی بگریزد ز دبستان.
ناصرخسرو.
دین دبستانست و امت کودکان پیش رسول
در دبستانست امت ز ابتدا تا انتها.
ناصرخسرو.
بنگر که چگونه ازین دبستان
بگریخته سوی بتان شد این عام.
ناصرخسرو.
اسلام دبستان تست، عالم
مانند سراییست مال ز استام.
ناصرخسرو.
تا راه دبستان خط ندانی
خط را نشود پاک جانت جویا.
ناصرخسرو.
اینجاست به یمگان ترا دبستان
در بلخ مجویش نه در بخارا.
ناصرخسرو.
اسلام دبستان تست پورا
پیغمبرت استاد و چوب صمصام.
ناصرخسرو.
ای به شبستان ملک با تو ظفر خاصگی
وی به دبستان علم با تو خرد درسخوان.
خاقانی.
به مهر مام و دو پستان و زقۀ خرما
بجان باب و دبستان و تختۀ آداب.
خاقانی.
ابجد سودا بشوی بر در خاقانی آی
سورۀ سر درنویس هم به دبستان او.
خاقانی.
در دارالکتب و بام دبستان بکنید
بر نظاره ز در و بام مفر بگشایید.
خاقانی.
مهری نه بر زبانت، مهری نه بر دلت
بیشرم کودکی ز دبستان کیستی.
خاقانی.
پیران به بر حروف زلفت
ابجدخوانان این دبستان.
عطار.
حرف عین و شین و قاف اندر دبستان خوانده ام
چون نبشت استاد اول روز لوح ابجدم.
منیری (صاحب شرفنامه).
- به دبستان دادن، بمکتب بردن برای آموختن. به استاد سپردن تا خواندن و نبشتن بدو آموزند:
از غم مزد سر ماه که آن یک درمست
کودک خویش باستاد دبستان ندهی.
ناصرخسرو.
در دل نگه مدار کلیم اشک شوق را
این طفل را کسی به دبستان نمیدهد.
کلیم.
- به دبستان نشستن، به مکتب درآمدن از پی تعلیم. نوآموز مکتب شدن. در خط تعلیم و دانش اندوزی افتادن:
در درس دعوت از پی هارونی درش
پیرانه سر فلک به دبستان نو نشست.
خاقانی.
- دبستان تازه کردن، آنرا رونق دادن. آنرا جلوه بخشیدن. آب و رونق و صفای نو در آن پدید آوردن:
به سیمین تخته و مشکین ده آیت
دبیران را دبستان تازه کردی.
خاقانی.
- طفل دبستان نمودن، کم ارز و کم تجربه و کم مایه در دانائی و آموختن بنظر آمدن:
به تعلیم اقلیم گیری ملک را
ملکشاه طفل دبستان نماید.
خاقانی.
- دبستان ایتالیا، مکتب ایتالیا. رجوع به مکتب ایتالیا در تاریخ علوم عقلی و تمدن اسلامی ص 114 شود.
- دبستان ایرانیان، مکتب ایرانیان. رجوع به تاریخ علوم عقلی درتمدن اسلامی ص 12 و 13 و 18و 29 و 30 شود.
- دبستان رها، مکتب رها. رجوع به مکتب رها و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 19 شود.
، در تقسیمات فرهنگی امروز این کلمه اختصاص داده شده است به مکتب ابتدائی. مدرسه ابتدائی. آموزشگاه نوآموزان و آن میان کودکستان و دبیرستان قرار دارد. (فرهنگ فارسی معین). آنجا که تعلیمات رسمی ابتدائی کودکان آغاز شود و سالهای تحصیلی آن (جز در موارد خاص) شش باشد و در پایان شش سال یعنی پس از طی تحصیلات دورۀ شش ساله به نوآموز گواهی نامه داده شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نان متعفن و از مزه برگشته بسبب دیرماندگی. (آنندراج). نان زنگارگرفته و پورمک زده. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’سبز شدن نان’ ذیل سبز شدن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ)
داود ضریر انطاکی آرد: مخیط و سکسنبتو و عیون السرطانات و اطباء الکلبه است و آن را دبق نامند. ثمر درختی است که برگهای گرد و دراز دارد و دارای خوشه هایی است. میوۀ مزبور درماه تموز (تابستان) میرسد و در بلاد گرمسیری بیشتر بدست می آید. در دوم یا اول سرد رطب و در اول معتدل یاگرم است. ورمهای سینه و سرفه را نرم کند و عطش و احتراق را ببرد و محتوی امعا حتی کرمها را فروریزد و خشونت نای را ببرد. در امراض چون سجح (زخم معده) آن را احتقان کنند و اگر بازپس پخته شود و روی دمل ها گذارده شود آنها را باز کند. برای کبد زیان دارد و مصلح آن عناب است و شربت آن درهم است و مقدار بسیار برای کسانی که مزاج سرد دارند زیانبخش است و بدل آن خطمی است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع به سپستان شود، گوجه. آلوچه. (دزی ج 1 ص 653)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ / بِ)
تابخانه. کاشانه. خانه زمستانی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
سوسن سفید و سرخ. (آنندراج). سوسن سفید و یا سوسن سرخ. (ناظم الاطباء). مصحف بهمنان. رجوع بدین کلمه و رجوع به بهمن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ هَِ)
موضعی در گیل خواران (فرح آباد مازندران). (فرهنگ فارسی معین) ، کار سخت و مشکل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، سنگ بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، لشکر. ج، بهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ زِ)
بازار و مخزن پارچه. (ناظم الاطباء) ، حقیر و ناتوان و بطی ءالحرکه. (از مصطلحات از غیاث اللغات) (آنندراج). شخص پست و حقیر وفرومایه. ناتوان. عاجز. (ناظم الاطباء) :
منم باز و این زاغ طبعان چو عصفور
منم شیر و این بزقدمها ثعالب.
فوقی یزدی (از آنندراج).
، ظاهر آنست که کنایه از مبارک قدم باشد، بحکم الشاه برکه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ زِ)
بوزستان. از شهرستانهای باستانی سیستان که سام نریمان آنرا بنا کرد. (از تاریخ سیستان ص 24). بهار مصحح کتاب آرد: اصل این لغت در متن بوزستان یا بزستان بوده و مصحح آنرا تراشیده خوزستان کرده و این تراش غلط بنظر میرسد و اصل متن صحیح بوده است. بزستان یا بوزستان ممکن است بژستان و بعدالتعریب بجستان حالیه باشد. (از حاشیۀ تاریخ سیستان چ بهار). رجوع به بجستان شود
لغت نامه دهخدا
(شَ بِ)
خوابگاه. (ناظم الاطباء). به معنی شب خانه است که حرمسرای پادشاهان و خلوتخانه و خوابگاه ملوک و سلاطین باشد. (برهان قاطع). آن حصه از سرا که جای توقف در شب است و اکنون آن را اندرون و اندرونی و زنانه گویند. (فرهنگ نظام). حرمسرای. (ناظم الاطباء) :
برون آوریداز شبستان اوی
بتان سیه چشم خورشیدروی.
فردوسی.
گر این نامور هست مهمان تو
چه کارستش اندر شبستان تو.
فردوسی.
برآمد برین نیز یک چند گاه
شبستان ایرج نگه کرد شاه.
فردوسی.
فریدون شبستان یکایک بگشت
بر آن ماه رویان همه برگذشت.
فردوسی.
کعبه خاتون دو کون، او را در این خرگاه سبز
هفت بانو بین پرستار شبستان آمده.
خاقانی.
گفتی شما چگونه و چونست نزلتان
ما شاد و نزل ما ز شبستان صبحگاه.
خاقانی.
از آنگه که تابع شد اقبال او را
عروس ظفر در شبستان نماید.
خاقانی.
، در مساجد جایی را گویند که درویشان و غیر ایشان در آن قسمت عبادت کنندو شبها نیز به خواب روند. (برهان). آن قسمت از عمارت مسجد که از هیچ طرف باز نیست و دخول و خروج به آن از درها است چون در شبهای سرد نماز جماعت در آنجا خوانده میشود، شبستان نامیده شده. (فرهنگ نظام). آنجای از مزگت که در آن عبادت کنند و شبها در آنجا به خواب روند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُس س)
مردن، ناگاه مردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، جهیدن. جستن. (معجم متن اللغه). ابز. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
دو تایی لوزه گوشکان بادامک ها تثنیه لوزه درحالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبیتان
تصویر کبیتان
کپیتن بنگرید به کپیتن کاپیتان (قاجار یه) : (کبیتان پری دو جانشین بالیوز موقتی (بندر بوشهر)) (مراه البلدان)
فرهنگ لغت هوشیار
حامله باردار (انسان و حیوان و گیاه)، یا مثل آبستنان رفتن، سخت بکاهلی و آهستگی راه رفتن، مخفی نهفته نهان. یا آبستن بودن، حامله بودن باردار بودن، آبستن از کسی. رشوه نهانی از کسی گرفته بودن، یا شب آبستن است. وقوع حوادث تازه محتمل است
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سپستان از گیاهان درختی است از تیره گاو زبانیان که دارای برگهای متناوب و گاهی متقابل است. پهنک برگها قلبی شکل و مضرس میباشد میباشد. گلهایش پیوسته جام و سفید یا زردند. میوه اش بشکل آلبالوست و از آن شیره ای لزج و بیمزه استخراج کنند که در تداوی جهت رفع اسهال و ناراحتیهای دستگاه تنفس و سرفه بکار میرود. ارتفاع آن در گونه ها به 9 متر میرسد اطباء الکلبه دبق مخاطه مخیطا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبستان
تصویر دبستان
مدرسه، کتاب، مکتب خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبستان
تصویر تبستان
خانه زمستانی، کاشانه
فرهنگ لغت هوشیار
خزانمیان دو ماه رومی کانون یکم و دوم دویم دوماه میان زمستان ازماههای رومی، کانون اول وکانون دوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبستان
تصویر شبستان
حرمسرا، خوابگاه، و آن قسمت از مسجدهای بزرگ که دارای سقف باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تثنیه هجره دو فرا روی فرا روی به هبشه و فرا روی پیامبر اسلام (ص) تثنیه هجرت، درحالت نصبی و جری (درفارسی مراعات این قاعده نکنند) دوهجرت (مراد هجرت به حبشه وهجرتبه مدینه است)
فرهنگ لغت هوشیار
تخته ای که جلوجوی ونهرنهندبرای کم وبیش کردن آب ونیزبرای بازداشتن ازفرودآمدن سنگ وامثال آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبزان
تصویر هبزان
مردن، نگاه مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرزمان
تصویر هرزمان
هر وقت، هر ساعت: (آنکه مدام شیشه ام ازپی عیش داده است شیشه ام ازچه میبردپیش طبیب هرزمان) (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرزبان
تصویر هرزبان
((هَ))
تخته ای که جلو جوی و نهر نهند برای کم و بیش کردن آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هباران
تصویر هباران
((هَ بّ))
دو ماه میان زمستان، از ماه های رومی، کانون اول و کانون دوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبستان
تصویر شبستان
((شَ بِ))
خوابگاه، حرمسرا، قسمی از مسجد که دارای سقف است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبستان
تصویر دبستان
((دَ بِ))
مدرسه ابتدایی، آموزشگاه نوآموزان که بالاتر از کودکستان و پایین تر از دبیرستان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همزمان
تصویر همزمان
مقارن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همستان
تصویر همستان
شرکت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هازمان
تصویر هازمان
اجتماع
فرهنگ واژه فارسی سره