جدول جو
جدول جو

معنی هاه - جستجوی لغت در جدول جو

هاه
کلمه وعید و تهدید است، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، حکایت خندۀ خنده کننده: ضحک فلان فقال هاه هاه، (ناظم الاطباء)، حکایت خندۀ خندنده، (منتهی الارب)، حکایت خنده و نوحه سرایی، (از اقرب الموارد)، و فی الحدیث ’اذا تثأب احدکم فلیرده ما استطاع و لایقولن هاه هاه فانما ذلک الشیطان یضحک منه’، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هاه
کلمه تهدید، حکایت خنده خندنده، حکایت نوحه نوحه سرا
تصویری از هاه
تصویر هاه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هاله
تصویر هاله
(دخترانه)
حلقه نورانی سفید یا رنگی که گاهی گرد ماه یا خورشید دیده می شود (معرب از یونانی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هاله
تصویر هاله
دایرۀ روشن که گاهی گرداگرد قرص ماه ظاهر می شود، شاهورد، شایورد، شادورد، سابود، خرمن ماه،
حلقۀ نورانی که در اطراف چیزی دیده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاه
تصویر تاه
تا، خمیدگی چیزی مانند کاغذ و پارچه، چین، لا
تار، رشته، نخ، رشتۀ باریک، تانه، تان، تاره
داغداغان، از درختان جنگلی با برگ های بیضی و دندانه دار و نوک تیز، گل های سبز رنگ و میوۀ ریز و آبدار به رنگ خاکی یا کبود که در نواحی شمالی ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، از ریشه و پوست آن مادۀ زرد رنگی گرفته می شود و از دانۀ آن هم روغن می گیرند، برگ و ریشۀ آن در طب قدیم برای معالجۀ اسهال به کار می رفته
تاغوت، تا، ته، تی، تادار، تادانه، ته دار، تی گیله، تایله، دغدغان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هاله
تصویر هاله
شخص فتنه انگیز، مفسد، بدذات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هام
تصویر هام
همّ، حزن انگیز، اندوهگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هاج
تصویر هاج
متحیر، سرگشته، درمانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هاس
تصویر هاس
بیم، ترس
دیگر، نیز، برای مثال طیبتی کردم و پشیمانم / تا چنین چیزها نگویم هاس (عثمان مختاری - ۲۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
(نُ)
جمع واژۀ نهاء. رجوع به نهاء شود، جمع واژۀ ناهی. رجوع به ناهی شود
لغت نامه دهخدا
رجوع به هاه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ دَ)
اینجا. هنا. (ناظم الاطباء). رجوع به هیهنا شود
لغت نامه دهخدا
نام رودی است که از کوه بند در هند جاری است، (ماللهند ابوریحان بیرونی ص 128)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
ساموئل کریستیان فریدریش فیزیکدان آلمانی و کاشف و مؤسس روش معالجه بمثل (معروف به طب تجانسی). در سال 1755 میلادی در ساکسونی به دنیا آمد. وی در رشتۀ طب در شهر لایپزیک و وین به تحصیل پرداخت. هاهنمان روش معالجه ای ابداع کرد که خود آن را معالجه بمثل نامید. وی چندین کتاب در طب و داروسازی تألیف کرد. به سال 1843 میلادی درگذشت. (از دایرهالمعارف بریتانیکا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، بلور. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پاره ای از بلور. (ناظم الاطباء) ، گاو وحشی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ماده گاو وحشی. (مهذب الاسماء) ، گوزن ماده. (دهار). گوزن. (مهذب الاسماء). ج، مها، مهوات، مهیات. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به ابوعدس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آب گشن در رحم ماده شتر. ج، مهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
کام که گوشت پاره ای است آویخته در اقصای اعلای دهن. مابین منقطع اصل اللسان الی منقطع القلب. ج، لها، لهوات، لهیات، لهی ّ، لهی ّ، لهاء. (منتهی الارب). گوشتی است که زیر حنجره آویخته است و آن را به گرگان ملازه گویند و از منفعتهای آن یکی آن است که او تصرف حنجره را که در آواز کندبروجه خویش نگاه دارد تا آواز به اندازه و آراسته باشد و دوم آن است که هوای سرد را بازدارد تا سردی آن ناگاه به شش نرسد و دودها و گردها را همچنین از شش بازدارد و بدین سبب است که بریدن آن آواز را و شش رازیان دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ملازه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ذیل کلمه نمک). زبان کوچک. زبان کوچکه. گوشت پاره که در حلق معلق باشد. (غیاث). کده. (صحاح الفرس). (جوهری) لحمی معلق بر بالای حنک، یعنی سقف حلق. پارۀ گوشت آویختۀ متحرک. صورت حبۀ انگوری در مدخل گلو. کژه. تک. (لغت نامۀ اسدی). ناک. سغ. سقف حلق. ملاجه. لثاه. لحم رخو یشکل الصوت و یعدل الهواء. (تذکرۀ ضریر انطاکی) : اندر بیماریها ملازه که آن را به تازی اللهاه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- سقوط لهاه، افتادن سغ. افتادن کام. افتادن زبان کوچکه. رجوع به تک و کام شود.
، نام مرضی که عبارت است از امتداد این گوشت پاره تا پائین و عدم رجوع او به موضع خود. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نثره. منزلی از منازل قمر
لغت نامه دهخدا
(تَ فَقْ قُ)
داهی شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
هیگ، دوگلاس سردار معروف انگلیسی، به سال 1861 میلادی به دنیا آمد، وی فرماندهی سپاه انگلیس را در جنگ جهانی اول برعهده داشت، به سال 1928 درگذشت، (از دایرهالمعارف بریتانیکا) (اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ داهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ دهی. (ناظم الاطباء). رجوع به داهی و دهی شود.
- دهاهالرجال، خردمندان. زیرکان مردان: و سالار بوژگان بوالقاسم مردی از کفاه و دهاهالرجال زده و کوفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 564). مردی بود از دهاهالرجال با فضلی بسیار و شعور و حیله و زرق با وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 499)
لغت نامه دهخدا
تصویری از داه
تصویر داه
کنیز، جاریه، پرستار، خادمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاها
تصویر هاها
مرد نیک خندنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهاه
تصویر دهاه
جمع داهی، زیرکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاه
تصویر لهاه
لهات در فارسی: ملازه کزه زبانک زبان کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
مها پاره (مها بلور)، خور (شمش) هور، گاو اهو: گونه ای گاو ارام (وحشی) که همانند با آهو است از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاه
تصویر شاه
پادشاه و ملک، شهریار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاه
تصویر جاه
مقام، مکان، شوکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه
تصویر راه
طریق، انجمن، گذرگاه، جاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاه هاه
تصویر هاه هاه
کلمه تهدید، حکایت خنده خندنده، حکایت نوحه نوحه سرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باه
تصویر باه
شهوت، آب نشاط، نکاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاهای
تصویر هاهای
هیاهو، شور و غوغا، فریاد و ناله ماتم زدگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هازه
تصویر هازه
جامعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هال
تصویر هال
قرار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هال
تصویر هال
سرسرا، تالار
فرهنگ واژه فارسی سره