جدول جو
جدول جو

معنی هامده - جستجوی لغت در جدول جو

هامده
(مِ دَ)
مؤنث هامد: ارض هامده، زمین که در آن نه حیات و نه چوب و نه گیاه و نه باران باشد، نار هامده، آتش خاموش شده. (ناظم الاطباء) ، ثمره هامده، میوۀ گندیده سیاه گشته. (از اقرب الموارد). ج، هوامد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هایده
تصویر هایده
(دخترانه)
توبه کننده، به حق بازگردنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حامده
تصویر حامده
(دخترانه)
مؤنث حامد، سپاسگزار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هامه
تصویر هامه
سر، سر هر چیز، سر انسان، رئیس و مهتر قوم، گروه مردم،
در علم زیست شناسی اسب،
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، بایقوش، مرغ حق، مرغ بهمن، چغو، کنگر، مرغ شباویز، پسک، کلک، پشک، پژ، شباویز، آکو، کوکن، کول، بوف، کوچ، کوف، بیغوش، پش، چوگک، کلیک، بوم، اشوزشت، مرغ شب آویز
فرهنگ فارسی عمید
(مِ لَ)
مؤنث هامل: ماشیه هامله، ستور به چرا گذاشته شدۀ بی نگهبان. ج، هوامل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
گیاه خشک، جای بی گیاه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، سیاه گشته متغیر. البالی المسود المتغیر من ثمرو شجر و غیرهما. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، ثوب هامد، جامه ای که در صورت ظاهر بی عیب باشد، ولی چون دست بر وی زنند از بسیاری کهنگی از هم پاشیده شود. (ناظم الاطباء) (المنجد) ، الرماد الهامد، البالی المتلبد بعضه علی بعض. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). ج، هوامد
لغت نامه دهخدا
(هادْ دَ)
یکی از پسران یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم علیهم السلام. (تاریخ گزیده ص 37)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
شهرستان وسیعی است در مصر که کوه الاق در آن قرار دارد. (از معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مکنی به ابوزهیر. صحابی است. (الاصابه فی تمییز الصحابه). واژه ی صحابی به عنوان یک اصطلاح تخصصی در علم رجال، برای افرادی به کار می رود که با پیامبر دیدار داشته اند، به اسلام گرویده و تا پایان عمر خود، ایمانشان را حفظ کرده اند. این افراد در گسترش اسلام و ایجاد تمدن اسلامی سهم به سزایی داشته اند. بررسی زندگی صحابه به فهم بهتر آموزه های اسلامی کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(هامْ مَ)
هر جانوری که دارای زهر کشنده باشد مانند مار. جنبندۀ زهردار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و لایقع هذا الاسم الا علی المخوف من الاحناش. (صحاح اللغه) ، جانور خزنده و گزنده. مخنده. (السامی) (غیاث) ، هر حشرۀ کشنده ای مطلقاً. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، هوام ّ:
این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شر هوام.
خاقانی.
ایؤذیک هوام رأسک، مراد شپش باشد، ستور. چارپا. دابه. (صحاح اللغه) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : نعم الهامه هذه، نیک ستوری است این، دابه هامه، ستور بسیارخوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِدْ دَ)
تار و رشتۀ تافته.
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
بقیۀ چیزی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). بقیه از هر چیزی. (از المرجع).
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
جمع واژۀ هامل. رجوع به هامل شود
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ)
زن حنظل چیننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، هوابد
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بستانکار. طلبکار. غریم. داین. دائن. (یادداشت مرحوم دهخدا). که به دیگران وام دهد:
وامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وام ده و وامگزار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نیامده. ناآمده، به وقوع ناپیوسته. واقعنشده:
یکی حال از گذشته دی دگر از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
از رفته و نامده چه گویم
چون حاصل عمرم این زمان است.
عطار.
- امثال:
اجل نامده قوی زره است.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
لقب عمر بن عبدالله که پدر قبیله ای است از یمن بدان جهت که اصلاح مهمی کرد همان قوم خود یا آن غامد است. (منتهی الارب). و رجوع به غامد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
چاه انباشته، کشتی پر از بار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
مؤنث عامد. لیله عامده، یعنی شب دراز. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
زهر دار چون مار، خرفستر، خزنده هامه در فارسی سر سر هر چیز، تارک، پیشوا سردودمان، گروه گروه مردم، اسپ، چغد کوچ سرحیوان یاانسان، سرهر چیز، کاسه سر، بالای پیشانی، پیشانی، فرق سر تارک: (رهامه رهروان کنم پای همت زوجود برترآیم) (خاقانی) -7 رئیس قوم مهتر، جماعت مردم، اسب فرس، جغد بوم. هرجانوری که دارای زهرکشنده باشد مانندمار، جانورخزنده وگزنده، هرحشره کشنده مطلقا: (این نامه هفت عضومرا هفت هیکل است کایمن کند زهول سباع وشرهوام) (خاقانی)، جمع هوام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هایده
تصویر هایده
مونث هاید، نامی است ازنامهای زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هائده
تصویر هائده
هایده در فارسی مونث هائد و نامی برای زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عامده
تصویر عامده
مونث عامد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جامده
تصویر جامده
ایستاده بر بسته دج مونث جامد، جمع جامدات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هامه
تصویر هامه
((مَّ))
هر جانوری که دارای زهر کشنده باشد، جمع هوام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هامه
تصویر هامه
((مِ یا مَ))
سر هر چیز، پیشانی، فرق سر، تارک، رییس قوم، مهتر
فرهنگ فارسی معین
حشره، خزنده، تارک، چکاد، سر، فرق سر، کاسه سر، هباک، رئیس، سرکرده، جماعت، جمعیت، گروه، مردم، اسب، باره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بده
فرهنگ گویش مازندرانی