جدول جو
جدول جو

معنی هاشم - جستجوی لغت در جدول جو

هاشم
(پسرانه)
نام جد پیامبر (ص)
تصویری از هاشم
تصویر هاشم
فرهنگ نامهای ایرانی
هاشم
ش کننده، خرد کننده
تصویری از هاشم
تصویر هاشم
فرهنگ فارسی عمید
هاشم
(شِ)
ازرواه است. ابوالفرج عبدالرحمن بن جوزی، داستانی از قول وی درباره مرگ عمر بن عبدالعزیز خلیفۀ اموی نقل کرده است. رجوع به سیره عمر بن عبدالعزیز ص 280 شود
لغت نامه دهخدا
هاشم
(شِ)
آنکه نان در اشکنه خرد میکند. (ناظم الاطباء). هشم الترید لقومه، فهو هاشم. (اقرب الموارد) ، کوه نرم. (یادداشت مؤلف) ، دوشندۀ شیر. (یادداشت مؤلف). ج، هشم
لغت نامه دهخدا
هاشم
(شِ)
ابن اخی الابرد. جاحظ از قول احمد بن عبدالرحمان الحرانی، داستانی درباره مجلس ضیافت امیر اسحاق بن ابراهیم حاکم بغداد در زمان مأمون و معتصم و الواثق آورده و در آن ذکری از هاشم که یکی از مهمانان آن مجلس بوده کرده است. رجوع به کتاب التاج چ مصر ص 13 شود
ابن مغیره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم، ملقب به ذوالرحمین. عم ابوجهل است. و بنابه روایتی وی پدر مادر عمر بن خطاب دومین خلیفه از خلفای راشدین بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 465 و عقدالفرید ج 5 ص 24 و ج 6 ص 108 و ج 8 ص 163 شود
ابن حسان. صاحب عیون الاخبار، داستانی از قول وی که او نیز از قول مردی از قبیله بنی تمیم نقل کرده، در کتاب خود آورده است. برای اطلاع بیشتر رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص 130 شود
ابن القاسم. از رواه است. عبدالرحمن بن جوزی، داستانی از قول وی درباره عمر بن عبدالعزیز آورده است. رجوع به سیره عمر بن عبدالعزیز ص 288 شود
پدر برخی از سی نفر شجاعان داود بود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
هاشم
شکننده، خرد کننده
تصویری از هاشم
تصویر هاشم
فرهنگ لغت هوشیار
هاشم
((ش ِ))
دوشنده شیر، شکننده، آن که نان در اشکنه خرد کند، نامی است از نام های مردان
تصویری از هاشم
تصویر هاشم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هاشمی
تصویر هاشمی
هر یک از افراد خاندان هاشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هاضم
تصویر هاضم
حل کنندۀ غذا در معده، هضم کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هلاشم
تصویر هلاشم
لهاشم، زبون، پست، زشت و بد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هایم
تصویر هایم
سرگردان، سرگشته، متحیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاشم
تصویر کاشم
گیاهی کوهی شبیه انجدان، با برگ های بریده و گل های زرد که تخم و ریشۀ آن مصرف دارویی دارد، زیرۀ کوهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهاشم
تصویر لهاشم
زبون، پست، زشت و بد
فرهنگ فارسی عمید
(شِ مَ)
مؤنث هاشم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ شُ)
هر چیز بد و زشت و نازیبا و دون را گویند. (جهانگیری). هر چیز زبون و زشت و نازیبا و دون و بد را گویند. (برهان) :
شعر ژاژیدن لهاشم توست
علک خائیدن لهاشم خر.
سوزنی.
تو نیستی از جمع کریمان نفایه
من نیز نه از قوم حکیمان لهاشم
تو صدر کریمانی و من صدر حکیمان
از حکمت من بر کرم توست تحکم.
سوزنی (درقافیۀ تبسم و انجم و قلزم و قم).
بر ناتوان کرم کن و این قصه را بخوان
هرچند خط مزور و کاغذ لهاشم است.
خاقانی.
جهانی ز جود تو هستند خرم
قرین تکلف غریق تنعم
گر از خرده بینان بخرد نباشم
نباشم هم از ابلهان لهاشم.
نزاری
لغت نامه دهخدا
(شِ مَ)
شجه و شکستگی در استخوان بی آنکه جدا گردد. (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). شکستگی سر که استخوان شکند یا بشکند آن را بی جدائی یا بشکند آن را، پس خون روان گردد پس برآرند آن استخوان شکسته را و آشکار گردانند فراشه را. (منتهی الارب) (آنندراج). شکستگی سر که استخوان را بشکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جراحتی که استخوان سر یا صورت را شکند
لغت نامه دهخدا
(شِ)
قاضی عبدالله. از نزدیکان القائم بامرالله بیست و ششمین خلیفۀ عباسی بود. خلیفه، وی را به رسالت نزد طغرل بیگ اولین پادشاه سلجوقی به ایران فرستاد. (تاریخ گزیده ص 354)
ابوالقاسم. از روات است. ابوالقاسم اسماعیل بن محمد بن الفضل الاصفهانی که از مشاهیر ائمۀ سنت است. از قول وی روایت دارد. رجوع به شدالازار ص 45 شود
عبدالله بن محمد (ابن الحنفیه) بن علی بن ابیطالب، مکنی به ابوهاشم. رجوع به ابوهاشم عبدالله بن محمد... شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
منسوب به هاشم که جد عبداﷲ و پدر عبدالمطلب و پسر عبدمناف بود. (الانساب سمعانی) (آنندراج). کسی که از نژاد هاشم جد پیغمبر اسلام باشد. (ناظم الاطباء) :
می لعل پیش آورم هاشمی
ز خمّی که هرگز نگیرد کمی.
فردوسی (شاهنامه ص 2067).
- پیغمبر هاشمی، پیغمبر اسلام:
به تازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندر او خوب و زشت
ز جنی سخن گفت و از آدمی
ز گفتار پیغمبر هاشمی.
(شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2974).
- خال هاشمی، قسمی خال طبیعی سیاه و درشت بر پشت لب یا کنار دهان. (یادداشت مؤلف).
- رسول هاشمی، پیغمبر اسلام:
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی
بر لب و دندان آن شاعر که نامش نابغه
کی دعا کردی رسول هاشمی خیرالوری.
منوچهری.
، منسوب به بطن بنی هاشم از قبیلۀ قریش، نام قسمی حلوا: و اغلب حلواهای نیکو چون هاشمی و صابونی و لوزینه و اباها و طبیخهای نافع هم خلفای بنی عباس نهادند. (نوروزنامه) ، وزنی است معادل 11520 مثقال. (یادداشت مؤلف).
- کر هاشمی، ثلث کر معدل باشد، یعنی بیست قفیز و آن را کر هارونی و کر اهوازی نیز گویند. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نام یکی از طوایف ده گانه سکنۀ آمل. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 61)
لغت نامه دهخدا
(شِ می یَ)
ده کوچکی است از دهستان اسفندقۀ بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت، واقع در 105 هزارگزی جنوب ساردوئیه و 5 هزارگزی شمال راه فرعی بافت به جیرفت. سکنۀ آن 12 نفرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لهاشم
تصویر لهاشم
هر چیز زبون و زشت و نازیبا و دون را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلاشم
تصویر هلاشم
زبون وزشت: (من هرچگونه باشم بی کارکی نباشم یاچیزکی نویسم یاچیزکی تراشم خطی نه سخت نیکوخطی ازین میانه شعری نه ینک عالی شعری ازین هلاشم) (انوری رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به هاشم (مطلقا)، منسوب به هاشم بن عبد مناف پدر عبدالمطلب وجدعبدالله. یا پیغمبرهاشمی. محمدصلی الله علیه وآله بن عبدالله: (زجنی سخن گفت و از آدمی زگفتار پیغمبر هاشمی) (شا) یاخال هاشمی. قسمی خال طبیعی سیاه و درشت بر پشت لب یا کنار دهان. یا، قسمی حلوا: (و اغلب حلواهاء نیکو چون هاشمی و صابونی و لوزینه و ابها و طبیخهای نافع هم خلفاء بنی عباس نهادند)، وزنی است معادل 11520 مثقال. یا کر هاشمی. ثلث کر معدل باشد یعنی بیست قفیز و آنرا کر هارونی و کر اهوازی نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هادم
تصویر هادم
شکننده و ویران کننده بنا، خراب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
هاشمه در فارسی مونث هاشم و سرکوفتگی شکستگی سر -1 مونث هاشم، شکستگی دراستخوان بی آنکه جدا گردد، سکستگی سرکه استخوان بشکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاشم
تصویر غاشم
ستم پیشه، زورستان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کاشم به زبان دیلمی زیره موهی را گویند نوعی انگدان که معطر است و در مناطق کوهستانی اروپای مرکزی میروید. گیاهی است دایمی که بارتفاع 2 متر هم میرسد و شاخ و برگش کم و برگهایش سبز بریده بریده میباشد. گلهایش زرد مایل بسبز و میوه اش تخم مرغی است. ریشه اش خاکستری رنگ و نرم و خوشبو و تلخ مزه است و چون اندامهای این گیاه طعم ادویه یی دارند برای چاشنی اغذیه بکار میروند و در طب نیز برای زیاد کردن ادرار مصرف میشوند انجدان رومی انگدان رومی انگژد رومی لیفسطیقون. یا کاشن رومی. گیاهی است از تیره چتریان که دو ساله است و برخی گونه های پایا نیز دارد. برگهایش دارای بریدگیهای زیاد و رنگ گلهایش سفید یا قرمز است. این گیاه در اماکن خشک اروپای جنوبی میروید. ریشه اش در طب قدیم بعنوان دوای صرع تجویز میشده است حرای رومی سیسالیوس ساسالیوس سسالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هانم
تصویر هانم
ترکی تازی گشته از خانم بانو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هامش
تصویر هامش
بوم کناره حاشیه کتاب مرز مقابل متن بوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاضم
تصویر هاضم
گوارنده، هضم کننده طعام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هائم
تصویر هائم
شیفته، سر گشته، سخت تشنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلاشم
تصویر هلاشم
((هَ ش))
زبون، بد، زشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهاشم
تصویر لهاشم
((لَ شُ))
هر چیز بد و زشت، زبون، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هامش
تصویر هامش
((مِ))
حاشیه کتاب یا نامه
فرهنگ فارسی معین
بندچرمی کفل اسب
فرهنگ گویش مازندرانی