با ساز دیوان. با ساخت دیو. دیوسازیده. پروردۀدیو، کنایه از شیطان منش: چنین داد بهرام پاسخش باز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. یکی نامه بنویس زی خشنواز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. بخسرو چنین گفت کای سرفراز نگه کن که آن بندۀ دیوساز. فردوسی. بنزدیک قیصر فرستاد باز که شمشیر این بندۀ دیوساز. فردوسی. بدو پهلوان گفت کای دیوساز چرا رفتی از نزدمن بی جواز. فردوسی. چنین گفت پس با سکندر براز که طینوش بی دانش دیوساز. فردوسی
با ساز دیوان. با ساخت دیو. دیوسازیده. پروردۀدیو، کنایه از شیطان منش: چنین داد بهرام پاسخش باز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. یکی نامه بنویس زی خشنواز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. بخسرو چنین گفت کای سرفراز نگه کن که آن بندۀ دیوساز. فردوسی. بنزدیک قیصر فرستاد باز که شمشیر این بندۀ دیوساز. فردوسی. بدو پهلوان گفت کای دیوساز چرا رفتی از نزدمن بی جواز. فردوسی. چنین گفت پس با سکندر براز که طینوش بی دانش دیوساز. فردوسی
مرکّب از: دیو + سار، پسوند شباهت، بمعنی دیو مانند است چه سار بمعنی شبیه و نظیر و مانند باشد. (برهان) (از غیاث)، دیوسر. دیومانند. (از آنندراج)، شبیه بدیو. (ناظم الاطباء)، دیوسان: یکی نعره زد همچو ابر بهار که ای مرد خیره سر دیوسار. فردوسی. گهی نیزه زد گاه گرز نبرد از آن دیوساران برآورد گرد. اسدی. حبش بر یمین، بربری بر یسار بقلب اندرون زنگی دیوسار. نظامی. ربودندش آن دیوساران ز جای چو که برگ را مهرۀ کهربای. نظامی. خاصه درین بادیۀ دیوسار دوزخ محرورکش تشنه خوار. نظامی. دیو با مردم نیامیزد مترس بل بترس از مردمان دیوسار. سعدی. اگر مار زاید زن باردار به از آدمیزادۀ دیوسار. سعدی. ، شخصی که دیوجامه پوشیده باشد و آن جامه ای است درشت و خشن که در روزهای جنگ پوشند و نیز شبها بجهت شکار کردن کبک در بر کنند. (برهان)، کسی که در روز جنگ دیوجامه پوشد. (ناظم الاطباء) ، شخصی را گویند که از او اعمال ناشایسته سرزند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کنایه از کسی که مرتکب افعال ناشایسته باشد. (ازآنندراج) ، کنایه از مردم بدخو و زشت رو. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کسانی را در مازندران بدین نام خوانند که جنگل را می برند و هیزم میکنند و می سوزانند و زغال میسازند. (یادداشت لغتنامه) ، دیوساران مازندران هم طایفه ای از دیوان بوده اند که تا زمان صفویه در مازندران حکومت داشته اند و یکی از آنها الوند دیو نام داشته او را گرفته بفارس برده محبوس کردند. (انجمن آرا) (آنندراج)
مُرَکَّب اَز: دیو + سار، پسوند شباهت، بمعنی دیو مانند است چه سار بمعنی شبیه و نظیر و مانند باشد. (برهان) (از غیاث)، دیوسر. دیومانند. (از آنندراج)، شبیه بدیو. (ناظم الاطباء)، دیوسان: یکی نعره زد همچو ابر بهار که ای مرد خیره سر دیوسار. فردوسی. گهی نیزه زد گاه گرز نبرد از آن دیوساران برآورد گرد. اسدی. حبش بر یمین، بربری بر یسار بقلب اندرون زنگی دیوسار. نظامی. ربودندش آن دیوساران ز جای چو که برگ را مهرۀ کهربای. نظامی. خاصه درین بادیۀ دیوسار دوزخ محرورکش تشنه خوار. نظامی. دیو با مردم نیامیزد مترس بل بترس از مردمان دیوسار. سعدی. اگر مار زاید زن باردار به از آدمیزادۀ دیوسار. سعدی. ، شخصی که دیوجامه پوشیده باشد و آن جامه ای است درشت و خشن که در روزهای جنگ پوشند و نیز شبها بجهت شکار کردن کبک در بر کنند. (برهان)، کسی که در روز جنگ دیوجامه پوشد. (ناظم الاطباء) ، شخصی را گویند که از او اعمال ناشایسته سرزند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کنایه از کسی که مرتکب افعال ناشایسته باشد. (ازآنندراج) ، کنایه از مردم بدخو و زشت رو. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کسانی را در مازندران بدین نام خوانند که جنگل را می برند و هیزم میکنند و می سوزانند و زغال میسازند. (یادداشت لغتنامه) ، دیوساران مازندران هم طایفه ای از دیوان بوده اند که تا زمان صفویه در مازندران حکومت داشته اند و یکی از آنها الوند دیو نام داشته او را گرفته بفارس برده محبوس کردند. (انجمن آرا) (آنندراج)
دیوزاده. زاده شده از دیو. بچۀ دیو. (ناظم الاطباء). از نژاد دیو. از تخمه دیوان: که گر گیو گودرز و آن دیوزاد شوند ابر غرنده یا تیزباد. فردوسی. که برد آگهی نزد آن دیوزاد که آنجا سیاوخش دارد نژاد. فردوسی. کنون چون گشاده شد آن دیوزاد بچنگ است ما را غم و سرد باد. فردوسی. بطمع بزرگیم بدهی بباد بدان اژدهاپیکر دیوزاد. اسدی. گل را نتوان بباد دادن مهزاد به دیوزاد دادن. نظامی. همه در هراسیم ازین دیوزاد تویی دیوبند از تو خواهیم داد. نظامی. بمن بانگ برزد که ای دیوزاد شبیخون من چونت آید بیاد. نظامی. ، کنایه از اسب قوی هیکل و تیزرو. (غیاث) (آنندراج) : به چابک روی پیکرش دیوزاد. نظامی. ، خسرو دیوزاد، نامی از نامهای پهلوانان افسانه های قدیم. (یادداشت مؤلف)
دیوزاده. زاده شده از دیو. بچۀ دیو. (ناظم الاطباء). از نژاد دیو. از تخمه دیوان: که گر گیو گودرز و آن دیوزاد شوند ابر غرنده یا تیزباد. فردوسی. که برد آگهی نزد آن دیوزاد که آنجا سیاوخش دارد نژاد. فردوسی. کنون چون گشاده شد آن دیوزاد بچنگ است ما را غم و سرد باد. فردوسی. بطمع بزرگیم بدهی بباد بدان اژدهاپیکر دیوزاد. اسدی. گل را نتوان بباد دادن مهزاد به دیوزاد دادن. نظامی. همه در هراسیم ازین دیوزاد تویی دیوبند از تو خواهیم داد. نظامی. بمن بانگ برزد که ای دیوزاد شبیخون من چونت آید بیاد. نظامی. ، کنایه از اسب قوی هیکل و تیزرو. (غیاث) (آنندراج) : به چابک روی پیکرش دیوزاد. نظامی. ، خسرو دیوزاد، نامی از نامهای پهلوانان افسانه های قدیم. (یادداشت مؤلف)
مکار. حیله گر. (از یادداشت مؤلف) : چو رشک آورد آب و گرم و نیاز دژآگاه دیوی بود ریوساز. فردوسی. یکی نامه بنویس ای خوشنواز که ای بیخرد روبه ریوساز. فردوسی
مکار. حیله گر. (از یادداشت مؤلف) : چو رشک آورد آب و گرم و نیاز دژآگاه دیوی بود ریوساز. فردوسی. یکی نامه بنویس ای خوشنواز که ای بیخرد روبه ریوساز. فردوسی
ابوالساج دیودادبن دیودست. مؤسس سلسلۀ ساجیان در آذربایجان (فوت 266 ه. ق.) واز امرای معروف دستگاه خلفای عباسی است. رجوع به ابوالساج و ساجیان و تاریخ سیستان ص 230 و مجمل التواریخ ص 369 شود، دیودادبن افشین (محمد) بن دیوداد که نوادۀ دیوداد مؤسس سلسلۀ ساجیان است
ابوالساج دیودادبن دیودست. مؤسس سلسلۀ ساجیان در آذربایجان (فوت 266 هَ. ق.) واز امرای معروف دستگاه خلفای عباسی است. رجوع به ابوالساج و ساجیان و تاریخ سیستان ص 230 و مجمل التواریخ ص 369 شود، دیودادبن افشین (محمد) بن دیوداد که نوادۀ دیوداد مؤسس سلسلۀ ساجیان است
دهی است از دهستان نهاوجانات بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در 6 هزارگزی جنوب خاوری خوسف و 9هزارگزی جنوب باختری گل. محلی دامنه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 216 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، پنبه و بنشن و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان نهاوجانات بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در 6 هزارگزی جنوب خاوری خوسف و 9هزارگزی جنوب باختری گل. محلی دامنه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 216 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، پنبه و بنشن و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
گردباد را گویند که هوا را تاریک و سیاه سازد. (جهانگیری). گردباد. (برهان) (غیاث) (شرفنامه) (ناظم الاطباء). باد تندی که هوا را تاریک کند. (از برهان) (از ناظم الاطباء). طوفان بادی. اعصار. صرصر. طوفانی که در آن تودۀ ضخیمی از گرد و غبار جو را تیره کند. رجوع به گردباد شود: چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد ز دیوانگی گشت چون دیوباد. نظامی. همه چون دیوباد خاک انداز بلکه چون دیوچه سیاه و دراز. نظامی. می تاخت نجیب دشت بر دشت دیوانه چو دیوباد میگشت. نظامی. همان پای کوبان کشمیرزاد معلق زن از رقص چون دیوباد. نظامی. ، مجازاً اسب تند. (ناظم الاطباء) : چو زآن دشت بگذشت چون دیوباد. نظامی. بگردندگی کنیتش دیوباد. نظامی. ، تندرو (شتر بختی). (ناظم الاطباء) ، جنون و دیوانگی. (برهان) (ناظم الاطباء)
گردباد را گویند که هوا را تاریک و سیاه سازد. (جهانگیری). گردباد. (برهان) (غیاث) (شرفنامه) (ناظم الاطباء). باد تندی که هوا را تاریک کند. (از برهان) (از ناظم الاطباء). طوفان بادی. اعصار. صرصر. طوفانی که در آن تودۀ ضخیمی از گرد و غبار جو را تیره کند. رجوع به گردباد شود: چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد ز دیوانگی گشت چون دیوباد. نظامی. همه چون دیوباد خاک انداز بلکه چون دیوچه سیاه و دراز. نظامی. می تاخت نجیب دشت بر دشت دیوانه چو دیوباد میگشت. نظامی. همان پای کوبان کشمیرزاد معلق زن از رقص چون دیوباد. نظامی. ، مجازاً اسب تند. (ناظم الاطباء) : چو زآن دشت بگذشت چون دیوباد. نظامی. بگردندگی کنیتش دیوباد. نظامی. ، تندرو (شتر بختی). (ناظم الاطباء) ، جنون و دیوانگی. (برهان) (ناظم الاطباء)
در حال انتظار و امیدواری. منتظر. مترصد. مترقب. امیدوار. (یادداشت مؤلف). مقابل نابیوسان: و مردن مفاجا، به سبب اندوه و بیم نابیوسان کمتر از آن باشد که از شادی بیوسان، از بهر آنکه حرکت روح به سبب شادی بسوی بیرون است و بسبب بیم واندوه یافتن بسوی اندرونست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - نابیوسان. رجوع به نابیوسان شود
در حال انتظار و امیدواری. منتظر. مترصد. مترقب. امیدوار. (یادداشت مؤلف). مقابل نابیوسان: و مردن مفاجا، به سبب اندوه و بیم نابیوسان کمتر از آن باشد که از شادی بیوسان، از بهر آنکه حرکت روح به سبب شادی بسوی بیرون است و بسبب بیم واندوه یافتن بسوی اندرونست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - نابیوسان. رجوع به نابیوسان شود