جدول جو
جدول جو

معنی نیوساد - جستجوی لغت در جدول جو

نیوساد
پاینده، بی زوال، (برهان قاطع) (انجمن آرا)، ظاهراً از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیوزاد
تصویر نیوزاد
(پسرانه)
پهلوان زاده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیووند
تصویر نیووند
(دخترانه)
نام گیاهی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیوزار
تصویر نیوزار
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دیوزاد
تصویر دیوزاد
بچۀ دیو، دیونژاد، کنایه از اسب قوی هیکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوباد
تصویر دیوباد
گردباد، باد شدید که هوا را تیره و تار کند، کنایه از اسب یا شتر تندرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگوسار
تصویر نگوسار
نگونسار، فرو افتاده، در علم زیست شناسی گل نگون سار گیاهی تزیینی و خوش بو با ساقۀ کوتاه و گل های سرخ یا کبود و کمی سرازیر که ریشۀ آن مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوسار
تصویر دیوسار
دیومانند مانند دیو، بدخو، زشت خو، بدکردار، برای مثال اگر مار زاید زن باردار / به از آدمی زادۀ دیوسار (سعدی۱ - ۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیوسان
تصویر بیوسان
در حال امیدواری، در حال طمع، در حال چاپلوسی
فرهنگ فارسی عمید
(وْ)
با ساز دیوان. با ساخت دیو. دیوسازیده. پروردۀدیو، کنایه از شیطان منش:
چنین داد بهرام پاسخش باز
که ای بیخرد ریمن دیوساز.
فردوسی.
یکی نامه بنویس زی خشنواز
که ای بیخرد ریمن دیوساز.
فردوسی.
بخسرو چنین گفت کای سرفراز
نگه کن که آن بندۀ دیوساز.
فردوسی.
بنزدیک قیصر فرستاد باز
که شمشیر این بندۀ دیوساز.
فردوسی.
بدو پهلوان گفت کای دیوساز
چرا رفتی از نزدمن بی جواز.
فردوسی.
چنین گفت پس با سکندر براز
که طینوش بی دانش دیوساز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وْ)
مرکّب از: دیو + سار، پسوند شباهت، بمعنی دیو مانند است چه سار بمعنی شبیه و نظیر و مانند باشد. (برهان) (از غیاث)، دیوسر. دیومانند. (از آنندراج)، شبیه بدیو. (ناظم الاطباء)، دیوسان:
یکی نعره زد همچو ابر بهار
که ای مرد خیره سر دیوسار.
فردوسی.
گهی نیزه زد گاه گرز نبرد
از آن دیوساران برآورد گرد.
اسدی.
حبش بر یمین، بربری بر یسار
بقلب اندرون زنگی دیوسار.
نظامی.
ربودندش آن دیوساران ز جای
چو که برگ را مهرۀ کهربای.
نظامی.
خاصه درین بادیۀ دیوسار
دوزخ محرورکش تشنه خوار.
نظامی.
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار.
سعدی.
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزادۀ دیوسار.
سعدی.
، شخصی که دیوجامه پوشیده باشد و آن جامه ای است درشت و خشن که در روزهای جنگ پوشند و نیز شبها بجهت شکار کردن کبک در بر کنند. (برهان)، کسی که در روز جنگ دیوجامه پوشد. (ناظم الاطباء) ، شخصی را گویند که از او اعمال ناشایسته سرزند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کنایه از کسی که مرتکب افعال ناشایسته باشد. (ازآنندراج) ، کنایه از مردم بدخو و زشت رو. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کسانی را در مازندران بدین نام خوانند که جنگل را می برند و هیزم میکنند و می سوزانند و زغال میسازند. (یادداشت لغتنامه) ، دیوساران مازندران هم طایفه ای از دیوان بوده اند که تا زمان صفویه در مازندران حکومت داشته اند و یکی از آنها الوند دیو نام داشته او را گرفته بفارس برده محبوس کردند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دیوزاده. زاده شده از دیو. بچۀ دیو. (ناظم الاطباء). از نژاد دیو. از تخمه دیوان:
که گر گیو گودرز و آن دیوزاد
شوند ابر غرنده یا تیزباد.
فردوسی.
که برد آگهی نزد آن دیوزاد
که آنجا سیاوخش دارد نژاد.
فردوسی.
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد
بچنگ است ما را غم و سرد باد.
فردوسی.
بطمع بزرگیم بدهی بباد
بدان اژدهاپیکر دیوزاد.
اسدی.
گل را نتوان بباد دادن
مهزاد به دیوزاد دادن.
نظامی.
همه در هراسیم ازین دیوزاد
تویی دیوبند از تو خواهیم داد.
نظامی.
بمن بانگ برزد که ای دیوزاد
شبیخون من چونت آید بیاد.
نظامی.
، کنایه از اسب قوی هیکل و تیزرو. (غیاث) (آنندراج) :
به چابک روی پیکرش دیوزاد.
نظامی.
، خسرو دیوزاد، نامی از نامهای پهلوانان افسانه های قدیم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ/ تِ)
مکار. حیله گر. (از یادداشت مؤلف) :
چو رشک آورد آب و گرم و نیاز
دژآگاه دیوی بود ریوساز.
فردوسی.
یکی نامه بنویس ای خوشنواز
که ای بیخرد روبه ریوساز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نام دختر آدم. بنت آدم، با هابیل در وجود آمد و او را با قابیل تزویج کردند. (حبیب السیر ج 1 ص 9)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
ابوالساج دیودادبن دیودست. مؤسس سلسلۀ ساجیان در آذربایجان (فوت 266 ه. ق.) واز امرای معروف دستگاه خلفای عباسی است. رجوع به ابوالساج و ساجیان و تاریخ سیستان ص 230 و مجمل التواریخ ص 369 شود، دیودادبن افشین (محمد) بن دیوداد که نوادۀ دیوداد مؤسس سلسلۀ ساجیان است
لغت نامه دهخدا
(گی وَ کِ)
دهی است از دهستان نهاوجانات بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در 6 هزارگزی جنوب خاوری خوسف و 9هزارگزی جنوب باختری گل. محلی دامنه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 216 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، پنبه و بنشن و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نیوْ مَ)
پهلوان. شجاع:
دگر آفرین کن بدان نیومند
سپهدار فرخنده پولادوند.
فردوسی (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نیوْ مَ)
مرد شجاع و جنگاور و زیرک و دانا. (آنندراج). مرکب از: نیو + مرد. رجوع به نیو شود
لغت نامه دهخدا
شنونده، (از رشیدی)، شنوا، (انجمن آرا)، در حال نیوشیدن، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نیوْ)
شره و حرص بسیار بر چیزی خوردنی. (انجمن آرا) (برهان قاطع). ظاهراً از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است
لغت نامه دهخدا
(وْ)
گردباد را گویند که هوا را تاریک و سیاه سازد. (جهانگیری). گردباد. (برهان) (غیاث) (شرفنامه) (ناظم الاطباء). باد تندی که هوا را تاریک کند. (از برهان) (از ناظم الاطباء). طوفان بادی. اعصار. صرصر. طوفانی که در آن تودۀ ضخیمی از گرد و غبار جو را تیره کند. رجوع به گردباد شود:
چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد
ز دیوانگی گشت چون دیوباد.
نظامی.
همه چون دیوباد خاک انداز
بلکه چون دیوچه سیاه و دراز.
نظامی.
می تاخت نجیب دشت بر دشت
دیوانه چو دیوباد میگشت.
نظامی.
همان پای کوبان کشمیرزاد
معلق زن از رقص چون دیوباد.
نظامی.
، مجازاً اسب تند. (ناظم الاطباء) :
چو زآن دشت بگذشت چون دیوباد.
نظامی.
بگردندگی کنیتش دیوباد.
نظامی.
، تندرو (شتر بختی). (ناظم الاطباء) ، جنون و دیوانگی. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ فُ)
پهلوان افکن. گردافکن:
بدان آبگون خنجر نیوسوز
چو شیر ژیان از یلان رزم توز.
فردوسی.
وزآن سو که شد رستم نیوسوز
سپارم بدو کشور نیم روز.
فردوسی.
دگر گفت تا لشکر نیمروز
برفتند با رستم نیوسوز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در حال انتظار و امیدواری. منتظر. مترصد. مترقب. امیدوار. (یادداشت مؤلف). مقابل نابیوسان: و مردن مفاجا، به سبب اندوه و بیم نابیوسان کمتر از آن باشد که از شادی بیوسان، از بهر آنکه حرکت روح به سبب شادی بسوی بیرون است و بسبب بیم واندوه یافتن بسوی اندرونست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- نابیوسان. رجوع به نابیوسان شود
لغت نامه دهخدا
شجاعت، (برهان قاطع) (انجمن آرا)، ظاهراً برساختۀ فرقۀ آذر کیوان است، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(نیوْ)
بر وزن دیوزاد، انتظام. حالتی مر نفس را که ترتیب و تقدیر امور کند. (از برهان). ظاهراً از مجعولات دساتیر آذرکیوان است
لغت نامه دهخدا
(نیوْ)
پهلوان زاده. پهلوان نسب:
نوازید و مالید و زین برنهاد
برو برنشست آن یل نیوزاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دیرک آسیاکه باچرخاب میگردد، مجرایی که باغستان رابدان آبیاری کنند، ناوسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوسان
تصویر ناوسان
مانندناوبشکل ناو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوسند
تصویر ناوسند
ناپسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوزاد
تصویر دیوزاد
بچه دیو
فرهنگ لغت هوشیار
صفت بیوسیدن، در حال انتظار و امیدواری یا نابیوسان. غیر منتظر غیر مترتب
فرهنگ لغت هوشیار
نگونسار: چون محال آمد پدیدار آمدن گم شدن به یا نگوسار آمدن، (منطق الطیربنقل دکترگوهرین. اسرارنامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگوسار
تصویر نگوسار
((نِ))
سرازیر، آویخته شده، نگونسار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوباد
تصویر دیوباد
گردباد، جنون، دیوانگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوسار
تصویر دیوسار
دیو مانند، (کنا) بدخو، تندخو، زشت
فرهنگ فارسی معین