جدول جو
جدول جو

معنی نیفور - جستجوی لغت در جدول جو

نیفور
(نَ)
سخت رمنده. (منتهی الارب). شدیدالنفار. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیفور
تصویر سیفور
(دخترانه)
پارچه ابریشمی لطیف و ظریف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طیفور
تصویر طیفور
(پسرانه)
نوعی پرنده کوچک، نام بایزید بسطامی عارف نامدار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نفور
تصویر نفور
رمنده، گریزنده
بیزار، نفرت انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیمور
تصویر نیمور
آلت تناسلی مرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیفور
تصویر سیفور
پارچۀ ابریشمی لطیف مانند دیبا و اطلس، برای مثال چون روز سپید روی بنمود / سیفور سیاه شد زراندود (نظامی۳ - ۴۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیفور
تصویر کیفور
ویژگی کسی که در حالت خوشی و سرمستی است، سرخوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفور
تصویر نفور
رمیدن، بیرون رفتن، دور شدن، روان شدن حجاج از منی به سوی مکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیفور
تصویر طیفور
پرنده ای کوچک، هر جانوری که توانایی پرواز دارد مانند مرغ و ملخ
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
قصبۀ مرکزی دهستان نیمور بخش حومه شهرستان محلات در 11هزارگزی جنوب محلات، متصل به جادۀ دلیجان به محلات و در دامنۀ سردسیری واقع است و 1700 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه لعل بار (رود قم) ، محصولش غلات، پنبه، کنجد، صیفی، میوه جات، قیسی، بادام، انگور و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی کرباس بافی است. این ده سر راه شوسۀ دلیجان به خمین واقع است. مزرعه و چشمه سارهای آب رباط که یک خانوار دارد و سرراه گلپایگان است، آب بالا که دارای دو قنات است یکی متعلق به خود مزرعه و دیگری به نیمور می رسد، و آب نوده در جنوب قصبه و مهدی آباد و حسین آباد آب قمرود جزء نیمور می باشند. این قصبه از قراء بسیار قدیمی است. قبرستانی در کنار آبادی وجود دارد که معروف به قبرستان بیت المقدس بوده و در گذشته اکتشافاتی شده و انواع ظروف سفالی در آن کشف گردیده که مورد توجه عتیقه شناسان واقع شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ / نی)
خرزه. (صحاح الفرس) (اوبهی). قضیب. (رشیدی). آلت تناسل. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج). ایر. (فرهنگ خطی). ذکر. عمود. آلت رجولیت:
من این نیمور خود را وقف کردم
علی صبیانکم یا ایهاالناس.
سوزنی (از اوبهی).
کیری دارم که نام دارد نیمور
همچون پفک عقیق کش مهره بلور.
سوزنی (از اوبهی).
کون عدو را دریغ باشد از آن کیر
باد به نیمور من عدوش گرفتار.
سوزنی.
نیمور من جماع به منصب کند همی
از وی بپرس کاین به چه موجب کند همی.
؟ (از صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ظبی نیفوز، آهوی برجهنده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
طریق نیکور، راه غیر معهود و بر غیر قصد و نبهره. (ناظم الاطباء). درست آن ینکور است به تقدیم یاء بر نون. رجوع به ینکور و رجوع به اقرب الموارد و متن اللغه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
سخت رمنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
آنچه در کرۀ هوا متکون و پیدا شود. (انجمن آرا). کاینات. (برهان قاطع). از برساخته های دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 273 و نیز رجوع به نیوار شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رمنده. گریزنده. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نافر. (از اقرب الموارد). چموش. شموس. ذئر. ذائر. انف. آنکه از چیزی بهراسد. (یادداشت مؤلف). متنفر. گریزان:
گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش
ورم ز دل نستانی نفور گرددجان.
فرخی.
در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور
کالبد تو ز نور کالبد ما ز لاد.
منوچهری.
وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور
آنکس که ز آرزوت همی کرد دی نفیر.
ناصرخسرو.
اندر او بر مثال جانوران
مردمانند از اهل علم نفور.
ناصرخسرو.
جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم
همزبان و همنشین و همزمین و همنسب.
ناصرخسرو.
واگر بیمار از ماءالعسل نفور باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و چون طبع هرمزدر قتالی شناخت از آن نفور گشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99). و همه لشکر را مستشعر و نفور می داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107).
لشکر چون تفاوت حال هر دو طرف مشاهدت کردند از خدمت الیسع دور و نفور شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290).
هردو سوزنده چو دوزخ ضد نور
هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور.
مولوی.
خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو خرم
ما در تو گریزان و تو از خلق نفوری.
سعدی.
چو سال بد از وی خلایق نفور
نمایان به هم چون مه نو ز دور.
سعدی.
گدایانی از پادشاهی نفور
به امّیدش اندر گدائی صبور.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
در تداول عامه، آنکه کیف و لذت برده. متمتع. سرخوش. (فرهنگ فارسی معین).
- کیفور شدن، در اصطلاح تریاکیان و شیره کشان، به حدکفایت تریاک کشیده بودن. کامل شدن رفع اشتهای تریاک یا شیره. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اِ مُ)
نام ابوطاهر والد ابوالفضل احمد بن ابی طاهر مرورودی که از مصنفین نامی و مشهور عربست. رجوع به احمد بن ابی طاهر طیفور در معجم المطبوعات ج 2 ستون 1255 و ص 209 الفهرست ابن الندیم و ص 80، 150، 152 (حاشیه) ، 166، 170، 236 کتاب ضحی الاسلام ج 2 شود
نام بایزید بسطامی شیخ صوفیه است. (منتهی الارب) (آنندراج). و هو طیفور بن عیسی بن سروشان البسطامی الملقب بسلطان العارفین. رجوع به ’ابویزید طیفور بن عیسی’ و ج 1 ص 292 حبیب السیر و ص 61 ج 2 نامۀ دانشوران و ص 338 روضات الجنات و بایزید بسطامی شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ابن عیسی بن آدم بن عیسی بن علی الزاهد البسطامی الاصغر المکنی بابی یزید (و ظاهراً بایزید اصغر برادرزادۀ بایزید اکبر است). رجوع به ص 93 از ج 4 صفه الصفوه لابن الجوزی و نیز رجوع به ص 180 ج 2 معجم البلدان و ص 338 روضات الجنات شود
پسر سلطان اولجایتو که در خردی نماند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 70، 71)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نام جانورکی است. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مطلق پرنده را گویند اعم از مرغ و ملخ و امثال آن. (برهان) ، مرغی است. (مهذب الاسماء) ، مرغیست خرد. طائرٌ صغیرٌ. (قطر المحیط) :
همچو پروانۀ چراغ شود
در شبستان وقت او طیفور.
سیف اسفرنگ.
همیشه تا سپه صبح نقش خسرو روز
دهند عرض بدین نخل سبز چون طیفور.
کاتبی.
بوستانها ز برگها اکنون
بر طبقهای زرّ طیفور است.
؟
، یکی از ثوانی نجوم است و بعقیدۀ قدما آن بخاری است که از زمین متصاعد شده در کرۀ نار محترق گشته و تا کرۀ زمین چون دیواری اتصال داشته باشد، و شاید مراد قدما اورربرآل باشد، ظرفی که اندرون آن گود باشد. (دزی ج 2) : ثم جاء بعد صلاه المغرب و معه طیفوران کبیران احدهما بالطعام و الاّخر بالفاکهه و خریطه فیها دراهم. (ابن بطوطه). و امر باحضار صینیّه من ذهب و هی مثل الطیفور الصغیر و امر ان یأتی فیها الف دینار من الذهب و اخذها السلطان بیده فصبها علیه و قال: هی لک مع الصینیه. (ابن بطوطه). ثم اتوا بطیفور ذهب فیه الفاکهه الیابسه و بطیفور مثله فیه الجلاب و طیفور ثالث فیه التنبول، و من عادتهم ان الذی یخرج له ذلک یأخذ الطیفور بیده و یجعله علی کاهله ثم یخدم بیده الاخری الی الارض، فاخذ الوزیر الطیفور بیده قصداً ان یعلمنی کیف افعل أیناساً منه و تواضعاً و مبرهً جزاه اﷲ خیراً ففعلت کفعله. (ابن بطوطه ج 2 ص 75)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بافتۀ ابریشمی بسیارلطیف. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). جامه ای است ابریشمی. (فرهنگ رشیدی) :
کناغ چندضعیفی بخون دل بتند
بجمع آری کاین اطلس است و آن سیفور.
ظهیرالدین فاریابی.
زمین فرش سیفور چون درنوشت
برآورد سر صبح با تیغ و طشت.
نظامی.
ستاده ملک زیر زرین درفش
ز سیفور بر تن قبای بنفش.
نظامی.
زر و زیور آرند خروارها
ز سیفور و اطلس شتر بارها.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کیفور
تصویر کیفور
سر مست شنگول آنکه کیف و لذت برده متمتع سرخوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفور
تصویر نفور
گریزان، شموس، نافر، رمنده، گریزنده، دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
ملخک، پرنده هر چه بپرد، بر نام بایزید بستامی مرغی است خرد، مطلق پرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیفور
تصویر سیفور
بافته ابریشمی بسیار لطیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیمور
تصویر نیمور
((نِ))
آلت تناسلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیفور
تصویر کیفور
((کِ یْ))
شاد، مسرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیفور
تصویر طیفور
مرغی است خرد، پرنده (مطلق)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیفور
تصویر سیفور
((سَ یا س))
بافته ابریشمی لطیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نفور
تصویر نفور
((نَ))
رمنده، دور شونده، نفرت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نفور
تصویر نفور
((نُ))
رمیدن، دور شدن، حرکت کردن حاجیان از منی به سوی مکه، روز (یوم)، روز 12 ذیحجه که حاجیان از منی به سوی مکه حرکت کنند، رمیدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اونیفورم
تصویر اونیفورم
همشکل، همسان، لباس متحدالشکل
فرهنگ فارسی معین
سرخوش، سرمست، سکران، کچول، مست، نشئه
متضاد: خمارزده، مخمور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیزار، رمنده، فراری، گریزان، متنفر، نفرت انگیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد