رمنده. گریزنده. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نافر. (از اقرب الموارد). چموش. شموس. ذئر. ذائر. انف. آنکه از چیزی بهراسد. (یادداشت مؤلف). متنفر. گریزان: گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش ورم ز دل نستانی نفور گرددجان. فرخی. در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور کالبد تو ز نور کالبد ما ز لاد. منوچهری. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آنکس که ز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو. اندر او بر مثال جانوران مردمانند از اهل علم نفور. ناصرخسرو. جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم همزبان و همنشین و همزمین و همنسب. ناصرخسرو. واگر بیمار از ماءالعسل نفور باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و چون طبع هرمزدر قتالی شناخت از آن نفور گشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99). و همه لشکر را مستشعر و نفور می داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). لشکر چون تفاوت حال هر دو طرف مشاهدت کردند از خدمت الیسع دور و نفور شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290). هردو سوزنده چو دوزخ ضد نور هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور. مولوی. خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو خرم ما در تو گریزان و تو از خلق نفوری. سعدی. چو سال بد از وی خلایق نفور نمایان به هم چون مه نو ز دور. سعدی. گدایانی از پادشاهی نفور به امّیدش اندر گدائی صبور. سعدی