جدول جو
جدول جو

معنی نیسته - جستجوی لغت در جدول جو

نیسته
نابود، معدوم، برای مثال آس شدم زیر آسیای زمانه / نیسته خواهم شدن همی به کرانه (کسائی - ۵۸)
تصویری از نیسته
تصویر نیسته
فرهنگ فارسی عمید
نیسته(تَ / تِ)
نیست. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) (برهان قاطع) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). معدوم. ناچیز. (آنندراج). نابود. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیست شود:
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی به کرانه.
کسائی (از لغت فرس)
لغت نامه دهخدا
نیسته
نابود، معدوم: (آس شدم زیر آسیای زمانه نیسته خواهم شدن همی بکرانه) (کسائی. لفا اق. 451) (در رشیدی: نیسته گشتم ز بس جفای زمانه)
تصویری از نیسته
تصویر نیسته
فرهنگ لغت هوشیار
نیسته((تِ))
ناپدید، معدوم
تصویری از نیسته
تصویر نیسته
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیستی
تصویر نیستی
عدم، نابودی، در تصوف فنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشسته
تصویر نشسته
کسی یا چیزی که در جایی قرار گرفته، جلوس کرده، در حال نشستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیست
تصویر نیست
سوم شخص مضارع منفی از مصدر بودن، عدم، نیستی، نابود، ناپدید، معدوم
فرهنگ فارسی عمید
ناشسته. ناشور. شسته ناشده. مقابل شسته:
روی ناشسته چو ماهش نگرید
چشم بی سرمه سیاهش نگرید.
، تطهیر ناکرده. ناپاک.
- امثال:
نشسته پاک است
لغت نامه دهخدا
از شاعران قرن دهم و از مردم ری است، او راست:
بی لب لعلت به بزمی جام نتوانم گرفت
بی تو ای آرام جان آرام نتوانم گرفت،
رجوع به تحفۀ سامی ص 163 شود
از شاعران قرن دهم تبریز است، او راست:
چون شمع از آتش دل سوزی گرفته در من
صد چاک در گریبان اشک آمده به دامن،
رجوع به تحفۀ سامی ص 144 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
رجوع به آنیسه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان حومه بخش رامسر شهرستان شهسوار در 12 هزارگزی جنوب شرقی رامسر و 2 هزارگزی جنوب جادۀ رامسر به شهسوار بر کنار رودخانه و در دشت معتدل هوای مرطوبی واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رود نسارود، محصول عمده اش برنج و مرکبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
هر مرتبه و رسته و چینۀ دیوار گلین که بر روی هم گذارند. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
مجروح، مانده. خسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نرهیده. خلاصی نایافته. دربند. مقابل رسته. رجوع به رسته شود
نروئیده. مقابل رسته. رجوع به رسته شود
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ کَ دَ)
نابود بودن. معدوم بودن. (ناظم الاطباء). مورد استعمال نیست
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / نَ وَ تَ / تِ)
صدای گریه که در گلو پیچد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). گریه در گلو و فریاد، و ظاهراً تصحیف نیوشه است. (از رشیدی). نیوشه هم به این معنی ظاهراً مصحف شنوشه = سنوسه = اشنوسه است، چنانکه به اقرب احتمال در این بیت بدیع بلخی:
اشک بارید و پس نیوشه گرفت
باز بفزود گفتهای دراز.
نیوشه مصحف شنوشه است. (احوال رودکی تألیف سعید نفیسی، از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
عدم، مقابل هستی به معنی وجود:
ای دل مباش غافل یک دم ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی،
حافظ،
، معدومی، نابودی، فنا، ناپدیدی: هرکس قدم در حرم عالم نهاد هرآینه به زودی بی شک داغ فنا بر پیشانی او نهد و رقم نیستی بر ناصیۀ وجودش کشد، (قصص الانبیاء ص 229)،
بلندی از آن یافت کو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد،
سعدی،
، هلاک، هلاکه، هلک:
سعدی غم نیستی ندارد
جان دادن عاشقان نجات است،
سعدی،
، زوال، تباهی:
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
نقد را ز نسیه خیزد نیستی،
مولوی،
، فقر، نداری، ناداری، فاقه:
من از شاه ایران نگردم به گنج
گر از نیستی چند باشم به رنج،
فردوسی،
مبادا که در دهر دیر ایستی
مصیبت بود پیری و نیستی،
فردوسی،
دگر آنکه در شهر دانا که اند
گر از نیستی ناتوانا که اند،
فردوسی،
بینم همی شماتت بدخواهان
ورنه زنیستی نبدی عارم،
مسعودسعد،
مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی
چو هست دانشم ار زرّ و سیم نیست رواست،
مسعودسعد،
داد از کف راد تو خواهد یافت به هر حال
هر کز ستم نیستی آید به تظلم،
سوزنی،
مخور جمله ترسم که دیر ایستی
به پیرانه سربد بود نیستی،
نظامی،
گر ازنیستی دیگری شد هلاک
ترا هست بط را ز طوفان چه باک،
سعدی،
خودپرستی خیزد از دنیا و جاه
نیستی و حق پرستی خوشتر است،
سعدی،
،
از: نیست + ’ی’ شرط، به معنی نبودی، نباشد:
اگر نیستی اندر استا و زند
فرستاده را زینهار از گزند،
دقیقی،
اگر می نیستی دلها همه یکسر خرابستی،
دقیقی،
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین،
منوچهری،
اگر نیستی بندشان داد و دین
ربودی همه این از آن آن ازین،
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیست
تصویر نیست
نه هست، فعل منفی مفرد غایب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشسته
تصویر نشسته
شسته ناشده، ناشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیستی
تصویر نیستی
عدم فنا: مقابل هستی: (ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی وانگه برو که رستی از نیستی و هستی) (حافظ. 302)، بی چیزی فقر: (نیستی راست صابری شاکر در خدا داده حاتمی دگرست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیستی
تصویر نیستی
ناپدیدی، فنا، فقر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیست
تصویر نیست
نابود، عدم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیستی
تصویر نیستی
عدم
فرهنگ واژه فارسی سره
اضمحلال، تباهی، زوال، عدم، فقر، فنا، لاوجود، مرگ، نابودی، نبود، نیست، هلاکت
متضاد: هستی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تلف، زایل، قلع وقمع، محو، مضمحل، معدوم، منهدم، نابود، نیستی، هلاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مچاله
فرهنگ گویش مازندرانی
نشاسته
فرهنگ گویش مازندرانی