از شاعران قرن دهم و از مردم ری است، او راست: بی لب لعلت به بزمی جام نتوانم گرفت بی تو ای آرام جان آرام نتوانم گرفت، رجوع به تحفۀ سامی ص 163 شود از شاعران قرن دهم تبریز است، او راست: چون شمع از آتش دل سوزی گرفته در من صد چاک در گریبان اشک آمده به دامن، رجوع به تحفۀ سامی ص 144 شود
از شاعران قرن دهم و از مردم ری است، او راست: بی لب لعلت به بزمی جام نتوانم گرفت بی تو ای آرام جان آرام نتوانم گرفت، رجوع به تحفۀ سامی ص 163 شود از شاعران قرن دهم تبریز است، او راست: چون شمع از آتش دل سوزی گرفته در من صد چاک در گریبان اشک آمده به دامن، رجوع به تحفۀ سامی ص 144 شود
دهی است از دهستان حومه بخش رامسر شهرستان شهسوار در 12 هزارگزی جنوب شرقی رامسر و 2 هزارگزی جنوب جادۀ رامسر به شهسوار بر کنار رودخانه و در دشت معتدل هوای مرطوبی واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رود نسارود، محصول عمده اش برنج و مرکبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان حومه بخش رامسر شهرستان شهسوار در 12 هزارگزی جنوب شرقی رامسر و 2 هزارگزی جنوب جادۀ رامسر به شهسوار بر کنار رودخانه و در دشت معتدل هوای مرطوبی واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رود نسارود، محصول عمده اش برنج و مرکبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
صدای گریه که در گلو پیچد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). گریه در گلو و فریاد، و ظاهراً تصحیف نیوشه است. (از رشیدی). نیوشه هم به این معنی ظاهراً مصحف شنوشه = سنوسه = اشنوسه است، چنانکه به اقرب احتمال در این بیت بدیع بلخی: اشک بارید و پس نیوشه گرفت باز بفزود گفتهای دراز. نیوشه مصحف شنوشه است. (احوال رودکی تألیف سعید نفیسی، از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
صدای گریه که در گلو پیچد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). گریه در گلو و فریاد، و ظاهراً تصحیف نیوشه است. (از رشیدی). نیوشه هم به این معنی ظاهراً مصحف شنوشه = سنوسه = اشنوسه است، چنانکه به اقرب احتمال در این بیت بدیع بلخی: اشک بارید و پس نیوشه گرفت باز بفزود گفتهای دراز. نیوشه مصحف شنوشه است. (احوال رودکی تألیف سعید نفیسی، از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
عدم، مقابل هستی به معنی وجود: ای دل مباش غافل یک دم ز عشق و مستی وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی، حافظ، ، معدومی، نابودی، فنا، ناپدیدی: هرکس قدم در حرم عالم نهاد هرآینه به زودی بی شک داغ فنا بر پیشانی او نهد و رقم نیستی بر ناصیۀ وجودش کشد، (قصص الانبیاء ص 229)، بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد، سعدی، ، هلاک، هلاکه، هلک: سعدی غم نیستی ندارد جان دادن عاشقان نجات است، سعدی، ، زوال، تباهی: تو مگر خود مرد صوفی نیستی نقد را ز نسیه خیزد نیستی، مولوی، ، فقر، نداری، ناداری، فاقه: من از شاه ایران نگردم به گنج گر از نیستی چند باشم به رنج، فردوسی، مبادا که در دهر دیر ایستی مصیبت بود پیری و نیستی، فردوسی، دگر آنکه در شهر دانا که اند گر از نیستی ناتوانا که اند، فردوسی، بینم همی شماتت بدخواهان ورنه زنیستی نبدی عارم، مسعودسعد، مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی چو هست دانشم ار زرّ و سیم نیست رواست، مسعودسعد، داد از کف راد تو خواهد یافت به هر حال هر کز ستم نیستی آید به تظلم، سوزنی، مخور جمله ترسم که دیر ایستی به پیرانه سربد بود نیستی، نظامی، گر ازنیستی دیگری شد هلاک ترا هست بط را ز طوفان چه باک، سعدی، خودپرستی خیزد از دنیا و جاه نیستی و حق پرستی خوشتر است، سعدی، ، از: نیست + ’ی’ شرط، به معنی نبودی، نباشد: اگر نیستی اندر استا و زند فرستاده را زینهار از گزند، دقیقی، اگر می نیستی دلها همه یکسر خرابستی، دقیقی، گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین، منوچهری، اگر نیستی بندشان داد و دین ربودی همه این از آن آن ازین، نظامی
عدم، مقابل هستی به معنی وجود: ای دل مباش غافل یک دم ز عشق و مستی وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی، حافظ، ، معدومی، نابودی، فنا، ناپدیدی: هرکس قدم در حرم عالم نهاد هرآینه به زودی بی شک داغ فنا بر پیشانی او نهد و رقم نیستی بر ناصیۀ وجودش کشد، (قصص الانبیاء ص 229)، بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد، سعدی، ، هلاک، هلاکه، هلک: سعدی غم نیستی ندارد جان دادن عاشقان نجات است، سعدی، ، زوال، تباهی: تو مگر خود مرد صوفی نیستی نقد را ز نسیه خیزد نیستی، مولوی، ، فقر، نداری، ناداری، فاقه: من از شاه ایران نگردم به گنج گر از نیستی چند باشم به رنج، فردوسی، مبادا که در دهر دیر ایستی مصیبت بود پیری و نیستی، فردوسی، دگر آنکه در شهر دانا که اند گر از نیستی ناتوانا که اند، فردوسی، بینم همی شماتت بدخواهان ورنه زنیستی نبدی عارم، مسعودسعد، مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی چو هست دانشم ار زرّ و سیم نیست رواست، مسعودسعد، داد از کف راد تو خواهد یافت به هر حال هر کز ستم نیستی آید به تظلم، سوزنی، مخور جمله ترسم که دیر ایستی به پیرانه سربد بود نیستی، نظامی، گر ازنیستی دیگری شد هلاک ترا هست بط را ز طوفان چه باک، سعدی، خودپرستی خیزد از دنیا و جاه نیستی و حق پرستی خوشتر است، سعدی، ، از: نیست + ’ی’ شرط، به معنی نبودی، نباشد: اگر نیستی اندر استا و زند فرستاده را زینهار از گزند، دقیقی، اگر می نیستی دلها همه یکسر خرابستی، دقیقی، گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین، منوچهری، اگر نیستی بندشان داد و دین ربودی همه این از آن آن ازین، نظامی
عدم فنا: مقابل هستی: (ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی وانگه برو که رستی از نیستی و هستی) (حافظ. 302)، بی چیزی فقر: (نیستی راست صابری شاکر در خدا داده حاتمی دگرست)
عدم فنا: مقابل هستی: (ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی وانگه برو که رستی از نیستی و هستی) (حافظ. 302)، بی چیزی فقر: (نیستی راست صابری شاکر در خدا داده حاتمی دگرست)