منصوب کردن: گماریده ست زنبوران به من بر همی درّد به من بر پوست زنبور. منوچهری. حسن اعیان را گفت کسان گمارید تا خلق عامه را بگذارند تا از دروازه های شهر بیرون آیند. (تاریخ بیهقی). نگهبان گمارید چندی بر اوی وز آنجا به تاراج بنهاد روی. اسدی. ، فشاردن دندانها در هنگام خشم و غضب، زور کردن و مجبور نمودن، دوختن. (ناظم الاطباء) ، تبسم کردن. انکلال: اعرابی بگمارید، مصطفی گفت: یا اعرابی ! همانا خنده در این موضع دلیل استهزاء باشد. (تاریخ بیهقی ص 203). گفت: مختصر ملکی بود که هر روز در آن ملک چون بوسعید و بوالقاسم هفتادهزار فرانرسد و هفتادهزار برسد این میگفت و میگمارید. (اسرار التوحید). و چون کار او با فرّ و شکوه شد و لشکر و حشم انبوه، اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین بیرون آمد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به گماردن شود. - گماریدن یاسه، دفع حسرت کردن. برآوردن آرزو: بر صورت ایشان تماثیلی سازیم تا یاسۀ دیدار ایشان بدان تماثیل بگماریم. (تفسیر ابوالفتوح). - واگماریدن، باز کردن دندانها در هنگام خندیدن و خشم کردن و تبسم کردن. (ناظم الاطباء)
منصوب کردن: گماریده ست زنبوران به من بر همی درّد به من بر پوست زنبور. منوچهری. حسن اعیان را گفت کسان گمارید تا خلق عامه را بگذارند تا از دروازه های شهر بیرون آیند. (تاریخ بیهقی). نگهبان گمارید چندی بر اوی وز آنجا به تاراج بنهاد روی. اسدی. ، فشاردن دندانها در هنگام خشم و غضب، زور کردن و مجبور نمودن، دوختن. (ناظم الاطباء) ، تبسم کردن. انکلال: اعرابی بگمارید، مصطفی گفت: یا اعرابی ! همانا خنده در این موضع دلیل استهزاء باشد. (تاریخ بیهقی ص 203). گفت: مختصر ملکی بود که هر روز در آن ملک چون بوسعید و بوالقاسم هفتادهزار فرانرسد و هفتادهزار برسد این میگفت و میگمارید. (اسرار التوحید). و چون کار او با فرّ و شکوه شد و لشکر و حشم انبوه، اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین بیرون آمد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به گماردن شود. - گماریدن یاسه، دفع حسرت کردن. برآوردن آرزو: بر صورت ایشان تماثیلی سازیم تا یاسۀ دیدار ایشان بدان تماثیل بگماریم. (تفسیر ابوالفتوح). - واگماریدن، باز کردن دندانها در هنگام خندیدن و خشم کردن و تبسم کردن. (ناظم الاطباء)
نگاشتن. (آنندراج). نوشتن. (ناظم الاطباء). تحریر کردن. (فرهنگ فارسی معین). نقش کردن: چه سغدی چه چینی و چه پهلوی نگاریدن آن کجا بشنوی. فردوسی. بگفت این و پس در دل مصطفی نگاریدش این سورۀ باصفا. شمسی (یوسف و زلیخا). با اینهمه از سرشک بر رخ ﷲ الحمد می نگارد. خاقانی. ، آراستن. بزک کردن. آرایش کردن. زینت کردن: دگرباره فرودآمد بت آرای نگارید آن سمنبر را سراپای. (ویس و رامین). این شوی کش سلیطه هر روزی بنگر که چگونه روی بنگارد. ناصرخسرو. حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی. سعدی. غلامان درّ و گوهر می فشانند کنیزان دست و ساعد می نگارند. سعدی. ، صورت بخشیدن. آفریدن: ببیند زاندک سرشت آب و خاک دو گیتی نگاریده یزدان پاک. اسدی. نگارنده دانم که هست از درون نگاریدنش را ندانم که چون. نظامی. ، ساختن. (یادداشت مؤلف) : نیک و بد این عالم پیش و پس کار او زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاری. منوچهری (از یادداشت مؤلف). ، نقاشی کردن. (آنندراج). نقش کردن. کشیدن صورت و خط. رسم کردن. (ناظم الاطباء). تصویر کردن: بر ایوان نگارید چندی نگار ز شاهان و از بزم و از کارزار. فردوسی. نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون به سان سر گاومیش. فردوسی. نگار سکندر چنان هم که بود نگارید وز جای برگشت زود. فردوسی. و گر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن نه ابراهیم از آن بدعت بری گشتی نه اسحاقش. منوچهری. صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت که جان در او نتوانم نهاد ننگارم. خاقانی. هر آن صورت که صورتگر نگارد نشان دارد ولیکن جان ندارد. نظامی. بر این گوشه رومی کند دستکار بر آن گوشه چینی نگارد نگار. نظامی
نگاشتن. (آنندراج). نوشتن. (ناظم الاطباء). تحریر کردن. (فرهنگ فارسی معین). نقش کردن: چه سغدی چه چینی و چه پهلوی نگاریدن آن کجا بشنوی. فردوسی. بگفت این و پس در دل مصطفی نگاریدش این سورۀ باصفا. شمسی (یوسف و زلیخا). با اینهمه از سرشک بر رخ ﷲ الحمد می نگارد. خاقانی. ، آراستن. بزک کردن. آرایش کردن. زینت کردن: دگرباره فرودآمد بت آرای نگارید آن سمنبر را سراپای. (ویس و رامین). این شوی کش سلیطه هر روزی بنگر که چگونه روی بنگارد. ناصرخسرو. حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی. سعدی. غلامان دُرّ و گوهر می فشانند کنیزان دست و ساعد می نگارند. سعدی. ، صورت بخشیدن. آفریدن: ببیند زاندک سرشت آب و خاک دو گیتی نگاریده یزدان پاک. اسدی. نگارنده دانم که هست از درون نگاریدنش را ندانم که چون. نظامی. ، ساختن. (یادداشت مؤلف) : نیک و بد این عالم پیش و پس کار او زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاری. منوچهری (از یادداشت مؤلف). ، نقاشی کردن. (آنندراج). نقش کردن. کشیدن صورت و خط. رسم کردن. (ناظم الاطباء). تصویر کردن: بر ایوان نگارید چندی نگار ز شاهان و از بزم و از کارزار. فردوسی. نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون به سان سر گاومیش. فردوسی. نگار سکندر چنان هم که بود نگارید وز جای برگشت زود. فردوسی. و گر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن نه ابراهیم از آن بدعت بری گشتی نه اسحاقش. منوچهری. صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت که جان در او نتوانم نهاد ننگارم. خاقانی. هر آن صورت که صورتگر نگارد نشان دارد ولیکن جان ندارد. نظامی. بر این گوشه رومی کند دستکار بر آن گوشه چینی نگارد نگار. نظامی
ناآزردن. نیازردن: که تا زنده ام هیچ نازارمت برم رنج و همواره ناز آرمت. اسدی. رجوع به آزردن و نیازردن شود. - امثال: خون بریزد که موی نازارد، شبیه با پنبه سر بریدن
ناآزردن. نیازردن: که تا زنده ام هیچ نازارمت برم رنج و همواره ناز آرمت. اسدی. رجوع به آزردن و نیازردن شود. - امثال: خون بریزد که موی نازارد، شبیه با پنبه سر بریدن
پنداشتن. تصور کردن. گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج). انگاشتن. انگاریدن. فرض کردن. گرفتن: همه شاه بگذارد از تو همی بدی نیکی انگارد از تو همی. فردوسی. و رجوع به انگار و انگاره و انگاشتن شود
پنداشتن. تصور کردن. گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج). انگاشتن. انگاریدن. فرض کردن. گرفتن: همه شاه بگذارد از تو همی بدی نیکی انگارد از تو همی. فردوسی. و رجوع به انگار و انگاره و انگاشتن شود
برگماشتن. برگماریدن: گمانی مبر کاین ره مردمست برین کار نیکو خرد برگمار. ناصرخسرو. که جوهری ز عرض لامحاله خالی نیست جزین نباشد دل برگمار و ژرف گمار. ناصرخسرو. و رجوع به برگماشتن شود
برگماشتن. برگماریدن: گمانی مبر کاین ره مردمست برین کار نیکو خرد برگمار. ناصرخسرو. که جوهری ز عرض لامحاله خالی نیست جزین نباشد دل برگمار و ژرف گمار. ناصرخسرو. و رجوع به برگماشتن شود
پهلوی گومارتن. (از گمار + دن =تن، پسوند مصدری) پازند گوماردن، افغانی گومارال (واگذاردن، تسلیم کردن) ، ارمنی گومارل. (جمع کردن) فرستادن، تسلیم کردن. رجوع به فرستادن شود. اجازه و رخصت دادن. سفارش کردن. نصب کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : ای جهانداری کاین چرخ ز توحاجت خواست که تو بر لشکر بدخواهانش بگمار مرا. منطقی. جود هلاک خزانه باشد و هر روز تازه هلاکی تو بر خزانه گماری. فرخی. هر جاکه مهوسی چو فرهاد شیرین صفتی بر او گمارد. سعدی (ترجیعات). - جان و دل گماردن به چیزی، علاقه بدان بستن. شیفتۀ آن شدن: هرکه چیزی دوست دارد جان و دل به روی گمارد هرکه محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد. سعدی (طیبات). - دیده به چیزی گماردن، دیده دوختن. بدان توجه کردن: اگر دیده به گردون بر گمارد ز بیمش پاره پاره گردد آور. ابوشعیب
پهلوی گومارتن. (از گمار + دن =تن، پسوند مصدری) پازند گوماردن، افغانی گومارال (واگذاردن، تسلیم کردن) ، ارمنی گومارل. (جمع کردن) فرستادن، تسلیم کردن. رجوع به فرستادن شود. اجازه و رخصت دادن. سفارش کردن. نصب کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : ای جهانداری کاین چرخ ز توحاجت خواست که تو بر لشکر بدخواهانْش بگمار مرا. منطقی. جود هلاک خزانه باشد و هر روز تازه هلاکی تو بر خزانه گماری. فرخی. هر جاکه مهوسی چو فرهاد شیرین صفتی بر او گمارد. سعدی (ترجیعات). - جان و دل گماردن به چیزی، علاقه بدان بستن. شیفتۀ آن شدن: هرکه چیزی دوست دارد جان و دل به روی گمارد هرکه محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد. سعدی (طیبات). - دیده به چیزی گماردن، دیده دوختن. بدان توجه کردن: اگر دیده به گردون بر گمارد ز بیمش پاره پاره گردد آور. ابوشعیب
کسی را بکاری و شغلی منصوب کردن، نشان دادن چیزی: غنچه بهار دهان از زفان (زفان از دهان) بگمارید. یعنی زبان از دهان بیرون آورد کنایه از اینکه بشکفت، تبسم کردن: گفت مختصر ملکی بود... این میگفت و می گمارید، شکفتن: اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین روان شد، خودنمایی کردن، یا گماریدن یاسه. بر آوردن آرزوی کسی
کسی را بکاری و شغلی منصوب کردن، نشان دادن چیزی: غنچه بهار دهان از زفان (زفان از دهان) بگمارید. یعنی زبان از دهان بیرون آورد کنایه از اینکه بشکفت، تبسم کردن: گفت مختصر ملکی بود... این میگفت و می گمارید، شکفتن: اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین روان شد، خودنمایی کردن، یا گماریدن یاسه. بر آوردن آرزوی کسی