جدول جو
جدول جو

معنی نگسیختن - جستجوی لغت در جدول جو

نگسیختن(لَ غَ)
مقابل گسیختن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گریختن
تصویر گریختن
فرار کردن، در رفتن، گرختن، گریزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسیختن
تصویر گسیختن
گسستن، پاره شدن، پاره کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
نگاه کردن، دیدن، نگریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگیختن
تصویر انگیختن
واداشتن، تحریک کردن، شوراندن
پدید آوردن، نقش برجسته ساختن، زنده کردن دوباره
جنباندن از جای، به جنبش آوردن، برجهانیدن، بلندکردن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
مقابل گسیختن به معنی دریدن و شکافتن و شکستن و پاره کردن
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نیاویختن. ناآویختن. آویزان نکردن
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ناآهیختن. مقابل آهیختن. رجوع به آهیختن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نیامیختن. ناآمیختن. مقابل آمیختن، نه میختن. نشاشیدن. مقابل میختن
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
غیرقابل انکسار و انقطاع. ناگسستنی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ناگسسته. ناگسلیده. غیرمقطوع
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نسوختن. مقابل سوختن
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ)
مقابل ریختن. رجوع به ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(لَخْوْ)
مقابل گداختن. رجوع به گداختن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ / قِ کَ دَ)
نگرستن. نگریدن. نظر افکندن. نگاه کردن: خواجه به خشم در بوسهل نگریست. (تاریخ بیهقی ص 181). فور را دل مشغول شد و از آن جانب نگریست. (تاریخ بیهقی ص 90) ، اعتنا کردن: هر روز بونصر به خدمت می رفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست. (تاریخ بیهقی). بدین هدیه که فرستاده نباید نگریست که از ده درم گرفته دو یا سه فرستاده است. (تاریخ بیهقی ص 427) ، تأمل کردن. فکر کردن. اندیشیدن: وی سنگی پنج شش منی را راست کرد و زمانی نگریست واندیشه کرد، پس عراده بکشیدند و سنگ روان شد. (تاریخ بیهقی ص 473) ، وارسی کردن: ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پیش و پس آن را بنگریستیم... صواب آن نمود... (تاریخ بیهقی ص 334)
لغت نامه دهخدا
(لُ مَ)
نینگیختن. مقابل انگیختن. رجوع به انگیختن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ نِ تَ)
گسیختن. گسلیدن:
اگر پالهنگ از کفت درگسیخت
تن خویشتن خست و خون تو ریخت.
سعدی.
رجوع به گسیختن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ رَ)
برگسلیدن. برگسستن. قطع کردن. بریدن. رجوع به گسیختن و گسلیدن و گسستن در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
طبری بسته (بگسیخته). گسلیدن. پاره شدن. قطع شدن. شکافتن. جدا کردن. رها کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مرادف گسستن و گسلیدن. (آنندراج). بریدن و جدا کردن و قطع کردن:
داعیۀ مهر نیست رفتن و باز آمدن
قاعده شوق نیست بستن و بگسیختن.
سعدی (طیبات).
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت
خراج از که جوید چو دهقان گریخت ؟
سعدی (بوستان).
، فسخ. نقض کردن: چون حکمی در دادگاههای بدوی و پژوهشی داده شود و دیوان عالی کشور آن حکم را نقض کند گویند حکم گسیخت یا حکم به گسیختن داده شد.
- درگسیختن، رها شدن:
اگر پالهنگ از کفت درگسیخت
تن خویشتن خست و خون تو ریخت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ شِ دَ)
جنباندن از جای. (برهان قاطع) (از هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنبانیدن. (انجمن آرا). برجهانیدن. (آنندراج). بلند ساختن. برکشیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). به حرکت درآوردن:
تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد
آخر زپس اندر بهزیمت بگریزد.
منوچهری.
عزیمت سوی مشرق انگیختند
همه ره زر مغربی ریختند.
نظامی.
اشقر انگیخت شهریار جوان
سوی آن گرد شد چو باد روان.
نظامی.
- انگیختن گرد، برآوردن و بلند کردن آن. بپا کردن گرد:
بهر گوشه ای درهم آویختند
ز روی زمین گرد انگیختند.
فردوسی.
باران دوصدساله فروننشاند
این گرد بلا را که تو انگیخته ای.
(از کلیله و دمنه).
بیابانی از ریگ رخشنده زرد
که جز طین اصفر نینگیخت گرد.
نظامی.
و رجوع به گرد انگیختن شود.
- انگیختن لشکر، گرد کردن. فراهم کردن و آماده کردن آن. (از یادداشت مؤلف). گرد آوردن و به حرکت درآوردن لشکر:
یکی لشکری خواهم انگیختن
ابا دیو و مردم برآمیختن.
فردوسی.
تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر، چشم خصم
صدهزاران چشمه شد چون خانه نحل از بکا.
خاقانی.
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم.
حافظ.
و رجوع به لشکر انگیختن و لشکرانگیز شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از گریختن
تصویر گریختن
در رفتن، بهزیمت شدن، فرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
دیدن، نگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگیختن
تصویر انگیختن
جنباندن از جای، بلند شدن و برکشیدن، بحرکت در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمیختن
تصویر گمیختن
مخلوط کردن قاتی کردن، ادرار کردن پیشاب ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسیختن
تصویر گسیختن
شکافتن، رها کردن، قطع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسیخته
تصویر گسیخته
بریده جدا شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمیختن
تصویر گمیختن
((گُ تَ))
آمیختن، ادرار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسیخته
تصویر گسیخته
((گُ تِ یا تَ))
بریده، از هم جدا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسیختن
تصویر گسیختن
((گُ تَ))
گسیلیدن، پاره شدن، جدا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگیختن
تصویر انگیختن
((اَ تَ))
جنباندن، تکان دادن، بلند ساختن، برکشیدن، واداشتن، تحریک کردن، شورانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
((نِ گَ تَ))
دیدن، نگاه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گریختن
تصویر گریختن
((گُ تَ))
در رفتن، به هزیمت شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگیختن
تصویر نگیختن
توضیح دادن، تشریح کردن، شرح دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تماشا کردن، دیدن، مشاهده کردن، نظاره کردن، نظر کردن، نظر کردن، نگاه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاره کردن، قطع کردن، گسستن
متضاد: پیوستن، متصل کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد