آسیب نرساندن. مقابل گزاییدن. رجوع به گزاییدن شود: جمال خواجه را بینم بهار خرم شادی که بفزاید به آبان ها و نگزایدش صرصرها. منوچهری. آنکس که ز پشت سعد سلمان آید گر زهر شود ملک تو را نگزاید. مسعودسعد
آسیب نرساندن. مقابل گزاییدن. رجوع به گزاییدن شود: جمال خواجه را بینم بهار خرم شادی که بفزاید به آبان ها و نگزایدْش صرصرها. منوچهری. آنکس که ز پشت سعد سلمان آید گر زهر شود ملک تو را نگزاید. مسعودسعد
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراه، گراهش، گراهیدن، گرایستن، برای مثال به کژّی و ناراستی کم گرای / جهان از پی راستی شد به پای (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، در همه کاری که گرایی نخست / رخنۀ بیرون شدنش کن درست (نظامی۱ - ۷۰)
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گَراه، گِراهِش، گَراهیدن، گَرایِستن، برای مِثال به کژّی و ناراستی کم گرای / جهان از پی راستی شد به پای (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، در همه کاری که گرایی نخست / رخنۀ بیرون شدنش کن درست (نظامی۱ - ۷۰)
مرکّب از: گرای + یدن، پسوند مصدری، رغبت و خواهش و میل کردن. (از برهان)، متمایل بودن و شدن: چه نیکو سخن گفت دانش فزای بدان کت نه کار است کمتر گرای. ابوشکور. به کژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد به پای. ابوشکور. همه به صلح گرای وهمه مدارا کن که از مدارا کردن ستوده گردد مرد. ابوالفتح بستی. تیزهش تا نیازماید بخت به چنین جایگاه نگراید. دقیقی. به آسایش و نیکنامی گرای گریزان شو از مرد ناپاکرای. فردوسی. ز ما هر زنی کو گراید به شوی از این پس کس او را نبینیم روی. فردوسی. گر آیی و این حال عاشق ببینی کنی رحم در وقت و زی وی گرایی. زینبی. من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی. فرخی. به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافره. فرخی. به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان. فرخی. آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی)، و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن. (تاریخ بیهقی)، دل آنجا گراید که کامش رواست خوش آنجاست گیتی که دل را هواست. اسدی. ره دین گرد هرکه دانا بود به دهر آن گراید که کانا بود. اسدی. راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست خواهی ایدون گرای و خواهی آندون. ناصرخسرو. اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اکنون نومید مباش بتوبه گرای. (کتاب المعارف)، درون رفتم تنی لرزنده چون بید چو ذره کو گراید سوی خورشید. نظامی. گراییدشان دل به افسون خویش امان دادشان از شبیخون خویش. نظامی. ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت سوی آن بیابان گرایید رخت. نظامی. به بازار گندم فروشان گرای که این جوفروش است و گندم نمای. سعدی (بوستان)، اگر هوشمندی به معنی گرای که معنی بماند نه صورت بجای. سعدی (بوستان)، چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی) ، مجازاً جای گرفتن. نشستن: تیری که نه بر هدف گراید آن به که ز جعبه برنیاید. امیرخسرو. ، پیچیدن. نافرمانی کردن. (برهان) ، پیچاندن: عنان را بتندی یکی برگرای برو تیز از ایشان بپرداز جای. فردوسی. مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ و یکران. عنصری. ، آهنگ کردن: چون پند فرومایه سوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. جلاب بخاری. ، حمله بردن. (برهان) : حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن. (صاحب فرهنگ منظومه از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ، جنباندن. تاب دادن. پیچاندن. (فهرست ولف) : سر بی تنان و تن بی سران گراییدن گرزهای گران. فردوسی. گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت البرز شکافی تو اگر گرز گرایی. خاقانی. ، پیچیدن. جنبیدن: همه گوش دارید آوای من گراییدن گرز سرسای من. اسدی (گرشاسب نامه)، دودستی چنان میگرایید تیغ کز او خصم را جان نیامد دریغ. نظامی. - برگراییدن، امتحان کردن. آزمودن: فرستاده روی سکندر بدید برشاه رفت آفرین گسترید بدو گفت کاین مهتر اسکندر است که بر تخت باگرزو باافسر است... همی برگراید سپاه ترا همان گنج و تخت و کلاه ترا چو گفت فرستاده بشنید شاه فزون کرد سوی سکندر نگاه. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1789 س 14)، ، چیزی را آویزان کردن و خم کردن. (شعوری ص 305)، - عنان برگراییدن، عنان پیچیدن. برگرداندن اسب: عنان برگرایید و آمد چو باد بزه بر خدنگی دگر برنهاد. فردوسی. عنان برگرایید آمد چو شیر به آوردگاه دو مرد دلیر. فردوسی. عنان را چو گردان یکی برگرای بر این کوه سرزین فزون تر مپای. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 853)، با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد: تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک تا چند برگراییم ای یار باربار. مسعودسعد. نیکان که ترا عیار گیرند بر دست بدانت برگرایند. خاقانی. نه شکیبی که برگراید سر نه کلیدی که برگشاید در. نظامی
مُرَکَّب اَز: گرای + یدن، پسوند مصدری، رغبت و خواهش و میل کردن. (از برهان)، متمایل بودن و شدن: چه نیکو سخن گفت دانش فزای بدان کت نه کار است کمتر گرای. ابوشکور. به کژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد به پای. ابوشکور. همه به صلح گرای وهمه مدارا کن که از مدارا کردن ستوده گردد مرد. ابوالفتح بستی. تیزهش تا نیازماید بخت به چنین جایگاه نگراید. دقیقی. به آسایش و نیکنامی گرای گریزان شو از مرد ناپاکرای. فردوسی. ز ما هر زنی کو گراید به شوی از این پس کس او را نبینیم روی. فردوسی. گر آیی و این حال عاشق ببینی کنی رحم در وقت و زی وی گرایی. زینبی. من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی. فرخی. به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافره. فرخی. به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان. فرخی. آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی)، و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن. (تاریخ بیهقی)، دل آنجا گراید که کامش رواست خوش آنجاست گیتی که دل را هواست. اسدی. ره دین گرد هرکه دانا بود به دهر آن گراید که کانا بود. اسدی. راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست خواهی ایدون گرای و خواهی آندون. ناصرخسرو. اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اکنون نومید مباش بتوبه گرای. (کتاب المعارف)، درون رفتم تنی لرزنده چون بید چو ذره کو گراید سوی خورشید. نظامی. گراییدشان دل به افسون خویش امان دادشان از شبیخون خویش. نظامی. ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت سوی آن بیابان گرایید رخت. نظامی. به بازار گندم فروشان گرای که این جوفروش است و گندم نمای. سعدی (بوستان)، اگر هوشمندی به معنی گرای که معنی بماند نه صورت بجای. سعدی (بوستان)، چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی) ، مجازاً جای گرفتن. نشستن: تیری که نه بر هدف گراید آن به که ز جعبه برنیاید. امیرخسرو. ، پیچیدن. نافرمانی کردن. (برهان) ، پیچاندن: عنان را بتندی یکی برگرای برو تیز از ایشان بپرداز جای. فردوسی. مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ و یکران. عنصری. ، آهنگ کردن: چون پند فرومایه سوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. جلاب بخاری. ، حمله بردن. (برهان) : حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن. (صاحب فرهنگ منظومه از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ، جنباندن. تاب دادن. پیچاندن. (فهرست ولف) : سر بی تنان و تن بی سران گراییدن گرزهای گران. فردوسی. گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت البرز شکافی تو اگر گرز گرایی. خاقانی. ، پیچیدن. جنبیدن: همه گوش دارید آوای من گراییدن گرز سرسای من. اسدی (گرشاسب نامه)، دودستی چنان میگرایید تیغ کز او خصم را جان نیامد دریغ. نظامی. - برگراییدن، امتحان کردن. آزمودن: فرستاده روی سکندر بدید برشاه رفت آفرین گسترید بدو گفت کاین مهتر اسکندر است که بر تخت باگرزو باافسر است... همی برگراید سپاه ترا همان گنج و تخت و کلاه ترا چو گفت ِ فرستاده بشنید شاه فزون کرد سوی سکندر نگاه. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1789 س 14)، ، چیزی را آویزان کردن و خم کردن. (شعوری ص 305)، - عنان برگراییدن، عنان پیچیدن. برگرداندن اسب: عنان برگرایید و آمد چو باد بزه بر خدنگی دگر برنهاد. فردوسی. عنان برگرایید آمد چو شیر به آوردگاه دو مرد دلیر. فردوسی. عنان را چو گردان یکی برگرای بر این کوه سرزین فزون تر مپای. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 853)، با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد: تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک تا چند برگراییم ای یار باربار. مسعودسعد. نیکان که ترا عیار گیرند بر دست بدانْت ْ برگرایند. خاقانی. نه شکیبی که برگراید سر نه کلیدی که برگشاید در. نظامی
گزاردن و ادا کردن. (برهان) (آنندراج) : بر عمل تو حق است گزاریدن حکمت بگزار حق علم گرت دست گزار است. ناصرخسرو. ، تعبیر کردن. تأویل کردن: گزاریدن خواب کار من است. فردوسی. ، گزرانیدن. درگزار کردن، پیشکش کردن، طرح کردن و نقش و نگار نمودن اول نقاشان باشد که به اصطلاح ایشان آب و رنگ گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به گزاردن شود
گزاردن و ادا کردن. (برهان) (آنندراج) : بر عمل تو حق است گزاریدن حکمت بگزار حق علم گرت دست گزار است. ناصرخسرو. ، تعبیر کردن. تأویل کردن: گزاریدن خواب کار من است. فردوسی. ، گزرانیدن. درگزار کردن، پیشکش کردن، طرح کردن و نقش و نگار نمودن اول نقاشان باشد که به اصطلاح ایشان آب و رنگ گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به گزاردن شود
افزودن. (فرهنگ فارسی معین). افزاییدن: دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟ رودکی. خوب دارید و فراوان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش. منوچهری. گه مان بفزایید و گهی مان بستایید بر خویشتن از خویش همی کار فزایید. ناصرخسرو. رجوع به فزودن، افزاییدن و افزودن شود
افزودن. (فرهنگ فارسی معین). افزاییدن: دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟ رودکی. خوب دارید و فراوان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش. منوچهری. گه مان بفزایید و گهی مان بستایید بر خویشتن از خویش همی کار فزایید. ناصرخسرو. رجوع به فزودن، افزاییدن و افزودن شود
گزیدن: ستمکاری و اندر جان خود تخم ستم کاری ولیکن جانت را فردا گزاید بار تخم سم. ناصرخسرو. گرچه کژدم به نیش بگزاید دارویی را هم او بکار آید. سنایی. گرچه ما را چو مار مهره دهند روزی آخر چو مار بگزایند. مسعودسعد. گرت زندگانی نوشته ست دیر نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر. سعدی. ، گزند رساندن. مضر بودن. آزار رساندن: کیست کش وصل تو ندارد سود کیست کش فرقت تو نگزاید. دقیقی. به هر کار در پیشه کن راستی چو خواهی که نگزایدت کاستی. فردوسی. نه گشت زمانه بفرسایدش نه این رنج و تیمار بگزایدش. فردوسی. مگر داد گستر ببخشایدم مگر ز آتش تیره نگزایدم. شمسی (یوسف و زلیخا). مر دوستان دین را یک یک همی نوازی مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی. فرخی. در طعامی چرا کنی رغبت که اگر ز آن خوری تو بگزاید. ناصرخسرو. ولیکن حکیم گفته، نگزاید قطرۀ باران اندر دریا، اگر منفعت نکند. (ترجمان البلاغه رادویانی). و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آن کس که ز پشت سعد سلمان آید گر زهر شودملک ترا نگزاید. مسعودسعد. هر که را برتن از قبول تو حرز املش چون شفا بنگزاید. انوری. از برای آنکه زو عیدی ستانم روز عید بر تن این سی روز روزه هیچ نگزاید مرا. سوزنی. تا بهر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک خاک شروان بلکه آب خیروان آورده ام. خاقانی. بعضی را در آن جهان بگزاید. (کتاب المعارف بهاولد). گرم راحت رسانی ور گزائی محبت بر محبت میفزائی. سعدی. - مردم گزایی، مردم آزاری: دلیران شمشیرزن بیشمار به مردم گزایی چو پیچنده مار. نظامی
گزیدن: ستمکاری و اندر جان خود تخم ستم کاری ولیکن جانت را فردا گزاید بار تخم سم. ناصرخسرو. گرچه کژدم به نیش بگزاید دارویی را هم او بکار آید. سنایی. گرچه ما را چو مار مهره دهند روزی آخر چو مار بگزایند. مسعودسعد. گرت زندگانی نوشته ست دیر نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر. سعدی. ، گزند رساندن. مضر بودن. آزار رساندن: کیست کش وصل تو ندارد سود کیست کش فرقت تو نگزاید. دقیقی. به هر کار در پیشه کن راستی چو خواهی که نگزایدت کاستی. فردوسی. نه گشت زمانه بفرسایدش نه این رنج و تیمار بگزایدش. فردوسی. مگر داد گستر ببخشایدم مگر ز آتش تیره نگزایدم. شمسی (یوسف و زلیخا). مر دوستان دین را یک یک همی نوازی مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی. فرخی. در طعامی چرا کنی رغبت که اگر ز آن خوری تو بگزاید. ناصرخسرو. ولیکن حکیم گفته، نگزاید قطرۀ باران اندر دریا، اگر منفعت نکند. (ترجمان البلاغه رادویانی). و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آن کس که ز پشت سعد سلمان آید گر زهر شودملک ترا نگزاید. مسعودسعد. هر که را برتن از قبول تو حرز املش چون شفا بنگزاید. انوری. از برای آنکه زو عیدی ستانم روز عید بر تن این سی روز روزه هیچ نگزاید مرا. سوزنی. تا بهر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک خاک شروان بلکه آب خیروان آورده ام. خاقانی. بعضی را در آن جهان بگزاید. (کتاب المعارف بهاولد). گَرَم راحت رسانی ور گزائی محبت بر محبت میفزائی. سعدی. - مردم گزایی، مردم آزاری: دلیران شمشیرزن بیشمار به مردم گزایی چو پیچنده مار. نظامی
گزیدن: آن کس که زپشت سعد سلمان آید گر زهر شود ملک تر نگزاید. (مسعود سعد)، زیان رساندن: و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود
گزیدن: آن کس که زپشت سعد سلمان آید گر زهر شود ملک تر نگزاید. (مسعود سعد)، زیان رساندن: و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود
متمایل شدن میل کردن: بکژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد بپای. (ابوشکور)، قصد کردن آهنگ کردن: چون مرد فرومایه بسوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. (جلاب بخاری)، نافرمانی کردن سرپیچیدن، حمله بردن: حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن، (صاحب فرهنگ منظومه)، سنجیدن آزمودن آزمایش کردن، جنباندن پیچاندن تاب دادن: سربی تنان و تن بی سران گراییدن گرز های گران
متمایل شدن میل کردن: بکژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد بپای. (ابوشکور)، قصد کردن آهنگ کردن: چون مرد فرومایه بسوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. (جلاب بخاری)، نافرمانی کردن سرپیچیدن، حمله بردن: حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن، (صاحب فرهنگ منظومه)، سنجیدن آزمودن آزمایش کردن، جنباندن پیچاندن تاب دادن: سربی تنان و تن بی سران گراییدن گرز های گران