جدول جو
جدول جو

معنی نکوحال - جستجوی لغت در جدول جو

نکوحال
(نِ)
نیکوحال. به سامان. توانگر. مرفه. صاحب جاه و قدرت:
دشمن چو نکوحال شدی گرد تو گردد
زنهارمشو غره بدان چرب زبانیش.
ناصرخسرو.
، سالم وسرحال. سردماغ. تندرست
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوحال
تصویر اوحال
وحل ها، گل و لای ها، منجلاب ها، جمع واژۀ وحل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکوحال
تصویر نیکوحال
خوشحال، خوش وقت، تندرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوبال
تصویر کوبال
کوپال، گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعه، گردن ستبر و بر و بازوی قوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوپال
تصویر کوپال
گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعه، برای مثال نمایم به گیتی یکی دستبرد / که گردد ز کوپال من کوه خرد (نظامی۵ - ۹۲۳)، کنایه از گردن ستبر و بر و بازوی قوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکونام
تصویر نکونام
خوش نام، نیک نام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکتحال
تصویر اکتحال
سرمه به چشم کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکوکار
تصویر نکوکار
نیکوکار، شخص درستکار و خوش رفتار و بخشنده
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
آنکه در مشورت و در قضاوت دارای رای نیک و اندیشۀ نیکو باشد. (ناظم الاطباء). نیکواندیشه. خوش فکر. صاحب فکر خوب و صائب:
هرآنکو نکورای و دانا بود
نه زیبا بود گرنه گویا بود.
اسدی.
، نیک خواه. نکواندیش. خیرخواه. مشفق:
اگر با بیدلان هستی نکورای
منم بیدل یکی بر من ببخشای.
(ویس و رامین).
مجنون ز حدیث آن نکورای
از جای نشد ولی شداز جای.
نظامی.
نکورای چون رای را بد کند
خرابی در آبادی خود کند.
نظامی.
چنین گفت آن نکورای نکورو
کز آن آمد خلل در کار خسرو.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نکوفال بودن. رجوع به نکوفال شود
لغت نامه دهخدا
(نِ لِ)
خوش بخت. نکواختر. نکوبخت. خوش طالع. مقبل
لغت نامه دهخدا
(نِ خِ)
نکوخصلت. نکوسیرت. نیکوخصال:
نکودل است و نکوسیرت و نکومذهب
نکوخصال و نکوطلعت و نکوکردار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(وَ فُ)
نیکودان. سخت دانا و آگاه و باخبر
لغت نامه دهخدا
(وَ پَ)
نکودارنده. رعایت کننده. ارج نهنده:
هم نکودار اصل و فضل و کرم
هم نگهدار راز دین و حرم.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نیکوکار. نکوکردار. خیّر. که خیر و نیکی به مردم رساند. محسن. که کار خوب کند. مقابل بدکار و بدکردار:
مر او را نکوکار زآن خواندند
که هرکس تن آسان از او ماندند.
فردوسی.
به جای نکوکار نیکی کنم
دل مرد درویش را نشکنم.
فردوسی.
مردی است سخاپیشه و مردی است عطابخش
با خلق نکوکار به کردار و به گفتار.
فرخی.
از عباد ملک العرش نکوکارترین
خوش خوئی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی.
منوچهری.
نکوکار با چهرۀ زشت و تار
فراوان به از نیکوی زشت کار.
اسدی.
نکوکار و بادانش و داددوست
یکی رسم ننهد که آن نانکوست.
اسدی.
تو نکوکار باش تا برهی
با قضا و قدر چرا ستهی.
سنائی.
از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد
افکنده سر چو خائن بدکار می روم.
خاقانی.
فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران
چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی.
خاقانی.
چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان
به نکوکارپناه آرم و او هست پناه.
خاقانی.
نکوکار مردم نباشد بدش
نورزد کسی بد که نیک آیدش.
سعدی.
قدیم نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقش بند.
سعدی.
طریقت همین است کاهل یقین
نکوکار بودند و تقصیربین.
سعدی.
در زمان صحابه و یاران
آن بزرگان و آن نکوکاران.
اوحدی.
، عفیف. باعفت. مقابل بدکار به معنی بی عفاف و ناپاکدامن:
کس را به مثل سوی شما راه ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار.
منوچهری.
گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی
از نکوکاران وز شرمگنان باشی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ممکن. که شدنی و امکان پذیر است. مقابل محال، به معنی ممتنع و ناممکن و ناشدنی:
فسانه باک ندارد ز نامحال و محال.
عنصری
لغت نامه دهخدا
رخاء، قوی حالی، توانگری، فراغ بال: تجمل، نیکوحالی نمودن، (دستورالاخوان)، هم مثل المعی و الکرش، یعنی ایشان در نیکوحالی و ارزانیند، (منتهی الارب)، سلامت، تندرستی، خوشحالی، خوشوقتی، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نیک فال، (فرهنگ فارسی معین)، نیک اختر، خوش طالع، نیکوطالع
لغت نامه دهخدا
(نِ فِ)
نکوکردار. خوش رفتار:
نام نیکو را بگستر شو به فعل خویش نیک
تات گوید ای نکوفعل آنکه او آوا کند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نِ)
خوش نام. که به نیکی و نکوکاری مشتهر و نامبردار است:
آن گرد نکونام که اندر درۀرام
با پیل همان کرد که با کرگ ز خواری.
فرخی.
انوشه کسی کو نکونام مرد
چو ایدر تنش ماند نیکی ببرد.
اسدی.
کسی کو نکونام میرد همی
ز مرگش تأسف خورد عالمی.
اسدی.
زندۀ جاوید ماند هرکه نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را.
سعدی.
چه دیدی در این کشور از خوب و زشت
بگو ای نکونام نیکوسرشت.
سعدی.
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و بدگوی را گوشمال.
سعدی.
نمرد آن کسی کز جهان نام برد
که مرد نکونام هرگز نمرد.
امیرخسرو.
، آمرزیده. مرحوم. مغفور:
بوی در دو گیتی ز بد رستگار
نکونام باشی بر کردگار.
فردوسی.
، عفیف. پاکدامان:
کس را به مثل سوی شما راه ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(نِ)
در حال نکوهیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نکوحال بودن. رجوع به نکوحال شود
لغت نامه دهخدا
سلامت، تندرست، (ناظم الاطباء)، سرحال، خوش حالت، (ناظم الاطباء)، خوش وقت، خوشحال، (فرهنگ فارسی معین)، سردماغ، قوی حال، رجوع به نیکوحالی شود: عایش، مرد نیکوحال، جبر، نیکوحال شدن، استجبار، درست و نیکوحال گردیدن، (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
به شگون نیک. فرخ فال. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گیاه برآوردن گرفتن زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، برگردانیدن خنور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). نگون کردن ظرف برای بیرون ریختن آنچه در آن است. (ازاقرب الموارد). نگون کردن اوانی. (تاج المصادر بیهقی). نگون کردن ظرف آب و مانند آن. (آنندراج) ، بسنده کردن به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). کفایت کردن به چیزی و در این معنی معمولا در فارسی بصورت اکتفا یعنی بی همزۀ آخر بکار رود. (از یادداشت مؤلف). بسنده کردن. بس دانستن. بس کردن. بس شدن. اقتصار. به چیزی بسنده کردن. بر چیزی فروایستادن. اکتفاء کردن به. بسنده کردن به. قناعت کردن به. بس کردن به. (یادداشت مؤلف). بسنده نمودن به چیزی وگویند قانع و خشنود شدن بدان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نیکو جارو (جارو حال) تندرست بسیاری از آمیزه های که با نیک آغاز گردیده چون (نیک سیرت) با نیکو نیز آغاز شده چون (نیکو سیرت) که آرش ها برابر است سالم تندرست، خوشحال خوشوقت
فرهنگ لغت هوشیار
ناله و زاری نغ نغ شکوه و شکایت، اظهار درد زن حامله در موقع نزدیکی زایمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکوکار
تصویر نکوکار
محسن، خیر، کسی که خیر و نیکی بمردم رساند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکونام
تصویر نکونام
خوشنام، نامبردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامحال
تصویر نامحال
آنچه که شدنی نیست مقابل محال ممتنع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکتحال
تصویر اکتحال
سرمه کشیدن بی خواب شدن گیاهناکی سرمه کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوحال
تصویر اوحال
جمع وحل، گل های چسبناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکتحال
تصویر اکتحال
((اِ تِ))
سرمه کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکتحال
تصویر اکتحال
سرمه کشی، گیاه ناکی
فرهنگ واژه فارسی سره
تندرست، سالم، خوشحال، خوشوقت
متضاد: بدحال
فرهنگ واژه مترادف متضاد