جدول جو
جدول جو

معنی نژنگ - جستجوی لغت در جدول جو

نژنگ
تله، دام، قفس
تصویری از نژنگ
تصویر نژنگ
فرهنگ فارسی عمید
نژنگ
(نَ ژَ)
دام. تله. (فرهنگ نظام) (از جهانگیری) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
نژنگ
((نَ ژَ))
دام، تله
تصویری از نژنگ
تصویر نژنگ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

چین و چروکی که در چهره یا بین دو ابرو به دلیل پیری یا خشم پیدا شود، برای مثال بزرگواری و کردار او و بخشش او / ز روی پیران بیرون همی برد آژنگ (فرخی - ۲۰۹)، هرکجا بیندم از دور کند / چهره پرچین و جبین پرآژنگ (ایرج میرزا - ۱۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بژنگ
تصویر بژنگ
زنگ، کوبۀ در خانه، کلید، بزنگ، برنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وژنگ
تصویر وژنگ
فراویز، سجاف جامه، پارچه ای که برای زینت جامه در کنارۀ دامن یا سر آستین می دوزند، پینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مژنگ
تصویر مژنگ
ناخوشی، زشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نژند
تصویر نژند
اندوهگین، افسرده، پژمرده، برای مثال آخر این اختران بی معنیت / چند بخت مرا نژند کنند (انوری - ۶۲۴)، سرگشته، خشمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اژنگ
تصویر اژنگ
آژنگ، چین و چروکی که در چهره یا بین دو ابرو به دلیل پیری یا خشم پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهنگ
تصویر نهنگ
تمساح، بالن، کنایه از مبارز
فرهنگ فارسی عمید
(غُ نَ)
به معنی غوبنک که گیاهی است بدل اشنان و بدان جامه شویند. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 189 ب). غزنگ. رجوع به غوبنک و غزنگ شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ژَ)
به معنی غرنگ است، یعنی صدای گریه و زاری. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 182 الف) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ هََ)
تمساح. (برهان قاطع) (السامی) (دهار) (تحفۀ حکیم مؤمن) (نصاب) (منتهی الارب). فرس البحر. اسب آبی. (یادداشت مؤلف). جانوری است معروف که در دریا در میان ماهیان بحری به منزلۀ شیر است در صحرا و بیشه و بنابراین صاحب مؤیدالفضلا گفته که شیر آبی است و آن بسیار بزرگ می شود و طولش ده پانزده گز می گردد، گویند پشتش مانند پشت کشف است و هر چه از او خردتر بود ببلعدو در خاییدن چیزی فک اعلای او حرکت می کند نه اسفل، بر خلاف دیگر جانوران، و در رود نیل بسیار است. (از انجمن آرا). و گویند بیضه در کرانۀ آب و در زیر ریگ نهد. (از برهان). نهنگ ها نوعی از خزندگان آبی هستند دارای دندانهائی که درون حفرۀ آرواره جا گرفته اند دل آنها چهار حفره دارد، گردش خون و دستگاه تنفس آنها کاملتر از دیگر خزندگان است. از اقسام این جانوران نهنگ افریقائی و گاویال را باید نام برد. نهنگ افریقائی دارای بدنی پوشیده از پولک های شاخی بزرگ است، دهانی گشاد با دندانهای مخروطی تیز و دم پهن بسیار قوی دارد. بین انگشتان دست و پای پرده ای وجود دارد که عمل شناوری را آسان می کند. طول نهنگ افریقائی به پنج متر هم می رسد. این جانور دررودهای مناطق حاره زیست می کند. وی به کمک پرده های بین انگشتان و دم پهن و قوی خود با کمال مهارت شناوری می کند و از پستانداران و پرندگان تغذیه می نماید. پورداود نوشته اند ’نهنگ همان جانوری است که در لاتینی کروکودیلوس و در عربی تمساح خوانند، نهنگ رود گنگ در هندوستان گاویال و نهنگ سرزمین های گرم آمریکا الیگاتور خوانده می شود و کروکودیل در زبانهای اروپائی نهنگ افریقائی است’. نهنگ را با وال (= بال) که در شعر فرخی با هم آمده نبایداشتباه کرد. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
ز آن می که گر سرشکی زآن برچکد به نیل
صد سال مست باشد از بوی آن نهنگ.
رودکی.
به آتش درون بر مثال سکندر
به آب اندرون بر مثال نهنگا.
رودکی.
یشک نهنگ دارد دل را همی شخاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید.
رودکی.
ز فرزند بر جان و تنت آزرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
بوشکور.
تیر تو از کلات فرود آورد هزبر
تیغ تو از فرات برآرد نهنگ را.
دقیقی.
جهان را مخوان جز دلاور نهنگ
بخاید به دندان چو گیرد بچنگ.
فردوسی.
ز خون یلان سیر شد روز جنگ
به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ.
فردوسی.
ور ایدونکه ایدر بجنگ آمدی
به دریا به کام نهنگ آمدی.
فردوسی.
زیر ابر اندر آسمان خورشید
خیره همچون در آب تیره نهنگ.
فرخی.
با جهانگیر سنان تو به جان ایمن نیست
پوست زآن دارد چون جوشن خرپشته نهنگ.
فرخی.
نشیب هاش چو چنگالهای شیر درشت
فرازهاش چو پشت پلنگ ناهموار.
فرخی.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و تن و اندیشۀ کندا.
عنصری.
بسپاریم دل بجستن جنگ
در دم اژدها و یشک نهنگ.
عنصری.
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریا بار.
عنصری.
اندررود نیل نهنگ است بسیار.
(حدود العالم).
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان در جبال
چون کلنگان بر هوا و همچو طاووسان به کوی.
منوچهری.
به دریادر گهر جفت نهنگ است.
فخرالدین اسعد.
هیچ نترسی که ترا این نهنگ
ناگه یک روز کشد در دهان.
ناصرخسرو.
نهنگی بدخوی است این زو حذر کن
که بس پرخشم و بیرحم است و ناهار.
ناصرخسرو.
این دهر نهنگی است فروخواهدخوردنت
فتنه چه شدی خیره بر این صورت نیکوش ؟
ناصرخسرو.
دریا هرگز نبود بی نهنگ.
مسعودسعد.
مستغرق نعیم وی اند اهل هوش و هنگ
از غم نجات یافته چون یونس از نهنگ.
سوزنی.
بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین بحر نشیمن نهنگ است.
انوری.
آنکه سهمش در انتقام حسود
ناف آهو کند چو کام نهنگ.
انوری.
از شغب هر پلنگ شیر قضا بست دم
وز فزع هر نهنگ حوت فلک ریخت ناب.
خاقانی.
کرانه داشتم از بهر فتنه چون کف آب
نهنگ عشق توام در میانه بازآورد.
خاقانی.
ماهی چرخ بفکند دندان
از نهنگ زبان ور تیغش.
خاقانی.
عاقلان گفته اندکه پادشاهان چون نهنگ دندان در شکم دارند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 101).
نهنگ آن به که با دریا ستیزد
ز آب خرد ماهی خردخیزد.
نظامی.
دشمن تست این صدف مشک رنگ
دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ.
نظامی.
اندازد در دل نهنگم
تا بازرهد جهان ز ننگم.
نظامی.
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند در گرانمایه به چنگ.
سعدی.
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کام است.
سعدی.
نهنگی شو که با دریا کند زور
کند زیر و زبر دریا به یک شور.
امیرخسرو.
مکن باور که هرگز تر کند کام
ز آب جو نهنگ لجه آشام.
وحشی.
، کنایه از تیغ و قلم باشد. (برهان قاطع). رجوع به سطور ذیل شود:
- نهنگ زیر خفتان، کنایه از شمشیر آبدار است. (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا).
- نهنگ سبز،کنایه از تیغ و شمشیر هندی است. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نهنگ سیاه، کنایه از تیغ وشمشیر آبدار است. (برهان قاطع) (آنندراج) نهنگ زیرخفتان. (انجمن آرا) :
چو دارای روم آن سپه را بدید
نهنگ سیاه از میان برکشید.
نظامی (از انجمن آرا).
- نهنگ فلک، کنایه از برج سرطان است. (از رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا).
- ، کنایه از برج حوت است. (از برهان) (از انجمن آرا).
- نهنگ نبرد، کنایه از جنگاور جان اوبار که به خصم امان ندهد:
چو هومان و کلباد و فرشیدورد
چو رویین پیران نهنگ نبرد.
فردوسی.
- نهنگ نیام، کنایه از شمشیر در غلاف است. (از برهان) (از آنندراج).
- نهنگ نیلگون، تیغ. (از آنندراج). کنایه از شمشیر است.
- نهنگ هندو، نهنگ هندی، کنایه از شمشیر است
لغت نامه دهخدا
(اَ ژَ)
چین پیشانی و روی و اندام. (برهان) (غیاث). چین که از پیری یا غضب باشد. شکنج روی. آژنگ:
اگر ز طبع روان تو راستی یابد
جبین آب، کجا یابد از نسیم اژنگ.
منصور شیرازی.
- اژنگ بر جبین افتادن، کنایه از عبوس و ترش روی شدن باشد بهنگام غضب:
اگر در جبین تو افتد اژنگ
فتد لرزه اندر تن شاه زنگ.
؟ (از فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
(بَ ژَ)
کلید و به عربی مفتاح خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). کلید و آن مصحف است و اصل مدنگ است. (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). بزنگ. (برهان).
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ)
دام. تله. (از اوبهی) (جهانگیری) (انجمن آرا). دام و تله که حیوانات را بدان گیرند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وُ ژَ)
توژی (توزی) باشد جگری رنگ که بر پایین تیر یعنی جایی که پیکان را محکم می کنند، بپیچند. (برهان) (آنندراج). توز جگری که بالاتر از پیکان بر تیر پیچند. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
پی کمان تو را خون دشمن است سریش
نی سهام تو را از دل عدوست وژنگ.
منصور شیرازی (از انجمن آرا).
، فراویز. سجاف جامه و زینت و آرایش پوستین که از پوست سمور و غیر آن بر دور دامن و گریبان و سرهای آستین کنند. (ناظم الاطباء) (برهان)، پیوند و پینه و وصله را نیز گویند که بر جامه دوزند، و آن را به عربی رقعه خوانند، و به معنی دوم به فتح اول هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء). پاره ای که بر جامه دوزند. رقعه و وصله و پینه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ هََ کَ)
دهی است از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان. در 12 هزارگزی مشرق ده شیخ، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 150 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه زمکان، محصولش جو و لبنیات و کتیرا و سقز و بلوط، شغل مردمش گله داری و جمعآوری کتیرا و سقز است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
از دهات دهستان ایسین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس است، در 8 هزارگزی شمال بندرعباس و 4 هزارگزی مشرق راه شوسۀ کرمان به بندرعباس، در جلگۀ گرمسیری واقع است و558 تن سکنه دارد، آبش از قنات و محصولش غلات و خرماو شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، مزرعۀ چوچ جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ ژَ)
اندوهگین. (غیاث اللغات) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). غمناک. (لغت فرس اسدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). افسرده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). پژمرده. فرومانده. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (لغت فرس اسدی). غمگین چهره. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام). غمگین. (ناظم الاطباء). فرمگن. فرمگین. دلگیر. مهموم. غمنده:
من مانده به خان اندر پیخسته و خسته
بیمار و به تیمارو نژند و غم خورده.
خسروانی.
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.
آغاجی.
کسی را که خواهد برآرد بلند
دگر را کند سوگوار و نژند.
فردوسی.
همه سربه سر سوگوار و نژند
بر ایشان دژم گشته چرخ بلند.
فردوسی.
درودش ده از ما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند.
فردوسی.
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان.
فرخی.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
فرخی.
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران.
فرخی.
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.
لبیبی.
از دل خسته و روان نژند
خویشتن در بهارخانه فکند.
عنصری.
ز عشقت من نژند و بیقرارم
ز درد دل همیشه زاروارم.
(ویس و رامین).
نش از آفرین باد و نز غم نژند
نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند.
اسدی.
که گر بد نمائیش مانی نژند
ورش خوب داری نبینی گزند.
اسدی.
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند.
اسدی.
می خواره عزیز و شاد و من زآنک
می می نخورم نژند و خوارم.
ناصرخسرو.
شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند.
ناصرخسرو.
زیر بارش تن بماندم شصت سال
چون نباشم زیر بار اندر نژند.
ناصرخسرو.
هزار قرن به شادی و خرمی بگذار
به لحظه ای دل خود را دژم مدار و نژند.
سوزنی.
ناکسان از تو با نوا و نوال
بی کسان از تو بی نوا و نژند.
خاقانی.
شد از گوشۀ چشم زخمی نژند
تب آمد شد آن نازنین دردمند.
نظامی.
هین که سپیده دمیدگرد رخت همچو برف
خیز که شد کاروان چند نشینی نژند.
عطار.
گر شاد کرده ای تو عطار را به وصلت
نه جان نژند گشتی نه دل ملول بودی.
عطار.
سرکلاه چشم بند گوش بند
که ازاو باز است مسکین و نژند.
مولوی.
جمال صورت و معنی ز امن صحت تست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد.
حافظ.
- دل نژند، دل افسرده. غمین:
کردش اندر خبک دهقان گوسفند
و آمداز سوی کلاته دل نژند.
دقیقی.
- دل نژند داشتن:
به هر شب ز هر حجره ای دستبند
ببردند تا دل ندارد نژند.
فردوسی.
زتو نام باید که ماند بلند
نگر دل نداری ز گیتی نژند.
فردوسی.
- دل نژند کردن:
مکن دلت را بیشتر زین نژند
تو داد جهان آفرین کن پسند.
دقیقی.
بدین بخششت کرد باید بسند
مکن ناسپاسی و دل را نژند.
فردوسی.
- نژند داشتن:
بباشد به آرام تا روز چند
نباید که دارد کس او را نژند.
فردوسی.
گر نژند از فراق بودی تو
خویشتن را کنون نژند مدار.
فرخی.
- نژندشدن:
شدند آن همه یار خسرو نژند
چو دیدند آن دیو جسته ز بند.
فردوسی.
نژند آن زمان شد که بی داد شد
به بیدادگر بندگان شاد شد.
فردوسی.
- نژند کردن، آزردن:
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پردرد و جانم نژند.
فردوسی.
- نژند گشتن:
هم از یک خوی خویش گردد نژند
هم از نیش یک پشّه یابد گزند.
اسدی.
، خشمگین. (جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). قهرآلود. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خشمناک. (ناظم الاطباء) :
پیادۀ سپه آرای او دویست هزار
چو پیل مست و پلنگ نژند و شیر ژیان.
فرخی (از جهانگیری).
بر او جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست و ازپیش چشمش بکند.
عنصری.
همان مورچه بد مه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند.
اسدی.
، مهیب. سهمگین. هولناک. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود، عبوس. ترش.
- نژند کردن چهره، روترش کردن. خشم گرفتن. عبوس کردن:
گه خشم چون چهره کردی نژند
دژم باش و با کس به زودی مخند.
اسدی.
، نشیب. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). پست. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). حضیض. (برهان قاطع). مقابل بلندو اوج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
خداوند کیوان و چرخ بلند
خداوند ارمیده خاک نژند.
فردوسی.
چون ایاز این راز بر صحرا فکند
جمله ارکان خوار گشتند و نژند.
مولوی.
جملگان دانند کاین چرخ بلند
هست صد چندان که این خاک نژند.
مولوی.
، زمین پست. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود، خوار. (غیاث اللغات). بی ارزش. پست. بی ارج:
عارفانش کیمیاگر گشته اند
تا که شد کانها بر ایشان نژند.
مولوی.
، سرفرودافکنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). سرنگون. خوار. (غیاث اللغات) :
بفرمود تا همچنانش به بند
به خرگاه بردند زار و نژند.
فردوسی.
به خاک اندر افکند خوار و نژند
فرودآمد و دست کردش به بند.
فردوسی.
یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند.
فردوسی.
کشانش بیاورد خوار و نژند
رسن در گلو دست کرده به بند.
اسدی.
، لاغر. نحیف. (ناظم الاطباء) :
ای تن چه ضعیفی و چه نژندی
ای شب چه سیاهی و چه درازی.
مسعودسعد.
و رجوع به شواهد معنی بعدی شود، افسرده. پژمرده. بیماروار:
هر برگی از او گونۀ رخسار نژندی است
هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است.
فرخی.
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار.
فرخی.
بهی بر شاخ از این اندوه مانده ست
نژند و زار همچون سوگواری.
ناصرخسرو.
باد فرومایگی وزید و از او
صورت نیکی نژند و محزون شد.
ناصرخسرو.
چون سیرت چرخ را بدیدم
کو کرد نژند و خشکسارم.
ناصرخسرو.
نامزد نیکوئی بر در ایوان تست
نامزد خرمی چشم نژند تو باد.
خاقانی.
پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی می دهند.
مولوی.
و رجوع به معنی قبلی شود، زشت. مکروه. نفرت انگیز. (ناظم الاطباء) :
بر آن رای وارونه دیو نژند
یکی ژرف چاهی به ره بر بکند.
فردوسی.
شگفتم من از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد به من جز گزند.
فردوسی.
که او بادسار است و دیونژند
بدو داد افسون و نیرنگ و بند.
فردوسی.
همان بود رستم که دیو نژند
ببردش به ابر و به دریا فکند.
اسدی.
یل پهلوان دید دیوی نژند
سیاهی چو شاخین درختی بلند.
اسدی.
، بد. ناخوش. نامساعد. ناموافق:
مده روز فرخ به روز نژند
ز بهر جهان دل در انده مبند.
اسدی.
چنین گفت کزبخت روز نژند
مرا باد کشتی به ایدر فکند.
اسدی.
باز سپید با مگس سگ هم آشیان
خاک سیاه بر سر بخت نژند او.
خاقانی.
، تیره. تاریک. (ناظم الاطباء). مقابل خرم:
روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست
گرچه سر کلک او تیره رخ است و نژند.
سوزنی.
، مرد بیداد و بدکار وبدکردار. گناهکار. آنکه جور و تعدی می کند، حیران. آشفته. متعجب، هراسان. (ناظم الاطباء) :
شده چشم چشمه ز گردش به بند
دل غول و دیو از نهیبش نژند.
اسدی.
، متغیرشده از اندوه و یا کبر سن، سست. ناتوان. عاجز از دفع ظلم و تعدی، نادان. ابله، محترم. معزز. بزرگوار، تاجر معتبر، عالم. دانا، حارس. حامی، پیرمرد موقر مجرب متدین و امین و بادیانت، بردبار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
از ایلات کرمان و بلوچستان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 93)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نهنگ
تصویر نهنگ
بالن، بال، وال، بزرگترین پستاندار دریائی
فرهنگ لغت هوشیار
توزی جگری رنگ که بر پایین تیر - آنجای که پیکان را محکم میکنند - بپیچیند. (بی گمان ترا خون دشمن است سرش نی (پی) سهام ترا از دل عدوست وژنگ)، (منصور شیرازی)، پاره ای که بر جامه دوزند رقعه (السامی) پینه، پوست سمور وغیره که بردوردامن وگریبان وسر آستین دوزند فراویژ
فرهنگ لغت هوشیار
اندوهگین غمناک افسرده: پیرمردی ام معیل وبارکش روز وشب دردشت باشم خارکش... شهریارش گفت: ای پیرنژندخ نرخ کن تازردهم خارت بچندک (منطق الطیر. چا. دکترگوهرین 96)، پژمرده، سرگشته فرومانده، خشمگین غضبناک، پست زبون: بخاک اندرافگندخوارونژند فرودآمدودست کردش ببند. (شا. بخ. 865: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مژنگ
تصویر مژنگ
ناخوشی زشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژنگ
تصویر آژنگ
شکن، ترنجیدگی، چین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بژنگ
تصویر بژنگ
کلید مفتاح بزنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نژند
تصویر نژند
((نَ یا نِ ژَ))
مهیب و سهمگین، افسرده، اندوهگین، خشمگین، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهنگ
تصویر نهنگ
((نَ یا نِ هَ))
بالن، نوعی ماهی بسیار بزرگ دریایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آژنگ
تصویر آژنگ
((ژَ))
چین و شکن روی پوست، گره، خم، چروکی که در جامه افتد، موج کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اژنگ
تصویر اژنگ
((اَ ژَ))
چین و شکن روی پوست، گره، خم، چروکی که در جامه افتد، موج کوچک، آژنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهنگ
تصویر نهنگ
آلیگاتور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نژند
تصویر نژند
ناراحت
فرهنگ واژه فارسی سره
چروک، چین، شکنج، گره، ماز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تمساح، وال
فرهنگ واژه مترادف متضاد