جدول جو
جدول جو

معنی نویدی - جستجوی لغت در جدول جو

نویدی
(نَ)
مؤلف صبح گلشن او را شاعری دشوارپسند توصیف کرده و آرد: ’دیوان مختصرش متضمن بیست و نه غزل... و هر غزلش به التزام مالایلزم ترک حرفی از حروف تهجی و جمل دریکی از مطابع شهر لکهنو در سنۀ سبع و ستین از ماءهثالث عشر مطبوع گشته’ و از ابیات متروک الالف اوست:
صد شکر که شد دولت وصل تو میسر
گردید ز خورشید رخت دیده منور
در نظم نویدی نبود هیچ قصوری
بشکست ز در سخنش قیمت گوهر.
رجوع به صبح گلشن ص 567 و فرهنگ سخنوران ذیل عنوان نویدی لکهنوئی شود
از مردم گیلان است و در قرن دهم می زیسته و نویدی تخلص می کرده است و به عهد سلطنت اکبر پادشاه به هندوستان مهاجرت کرده است، او راست:
ای دلم دور از تو در آتش دو دیده خون فشان
بی توام در آتش و آب آشکارا و نهان.
رجوع به صبح گلشن ص 569 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوید
تصویر نوید
(پسرانه)
مژده و بشارت، مژده، خبرخوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوادی
تصویر نوادی
جمع واژۀ نادیه، نادی، حادثه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نویدن
تصویر نویدن
لرزیدن، جنبیدن
زاری کردن، نالیدن، برای مثال کنون زود پیرایه بگشای و رو / به پیش پدر رو به زاری بنو (فردوسی - ۱/۲۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شویدی
تصویر شویدی
گیاهی زینتی با برگ های ریز و سوزنی و گل های کوچک سفید رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوید
تصویر نوید
مژده، بشارت، خبر خوش، مژدگانی
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
به معنی نوشتن به صورت مزید مؤخر در این ترکیبات مستعمل است: تندنویسی. خفیه نویسی. خوش نویسی. دعانویسی. رقعه نویسی. روزنامه نویسی. رونویسی. نامه نویسی. و دیگر ترکیباتی که ذیل نویس آمده است. رجوع به هر یک از این ترکیبات در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نورالدین دهلوی متخلص به نوید یانویدی، از پارسی گویان قرن دوازدهم هندوستان و از مقربان عمدهالملک امیرخان بهادر است. در اواسط قرن دوازدهم درگذشته. او راست:
اگر نیست با عاشقی خو مرا
چرا می طپد دل به پهلو مرا
از این غصه ام دل ز جا می رود
که جا نیست در خاطر او مرا.
(از صبح گلشن ص 567) (نتایج الافکار ص 728)
غلام علی بیگ الله آبادی (میرزا...) متخلص به نوید. از پارسی گویان هند است و در عهد نواب امیرخان بهادر کوتوال الله آباد بود و چندی هم منصب قضا داشت. او راست:
ما بندگی مغبچه بسیار کرده ایم
شد مدتی که دختر رز بار کرده ایم.
(از صبح گلشن ص 561) (فرهنگ سخنوران)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
خبر خوش. (رشیدی) (جهانگیری) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). مژده. (اوبهی) (برهان قاطع). مژدگانی. هرچیز که سبب خوشحالی شود. (برهان قاطع). مژده دادن به هر چیزی که باشد. (فرهنگ خطی). خوش خبری. بشارت. هرچیز که خوشحالی آورد. (ناظم الاطباء) :
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوائی.
فرخی.
توئی گفت از ایزد دلم را امید
هم از بخت تو فرخی را نوید.
اسدی.
به گوش هوش من آمد ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آمد نوید ملک بقا.
خاقانی.
برگ زرد ریش و آن موی سپید
بهر عقل پخته می آرد نوید.
مولوی.
به مطربان صبوحی دهیم جامۀ چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد.
حافظ.
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید.
حافظ.
، وعد. وعده. (یادداشت مؤلف) : نویدی است که داده اید به برانگیختن و ثواب دادن بر طاعت و عقوبت کردن بر معصیت. (تفسیر کمبریج، بنیاد، ج 1 ص 135). نوید خدای تعالی حق است برانگیختن و شمار کردن بر شما. (تفسیر کمبریج، بنیاد، ج 1 ص 608) ، وعده دادن بود بخیر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چنان باشد که کسی را به امید کنند. (لغت فرس ص 117). امیدوارگردانیدن و وعده کردن به خدمات دیوانی و کارهای بزرگ و با نفع و فائده. (برهان قاطع). وعده به کارهای بزرگ با نفع و سودمند. (ناظم الاطباء). وعده نیک. (فرهنگ فارسی معین). وعده خوش:
به چیزی که دادی دلم را نوید
همی بازخواهد نویدم امید.
فردوسی.
از لب تو مرمرا هزار نوید است
وز سر زلفت هزار گونه زلیفن.
فرخی.
شیرین تر از امیدی وندر دلم نویدی
نیکوتر از هوائی وندر دلم هوائی.
فرخی.
گفتی بجانب تو فرستم نوید قتل
تا زنده باشم از تو همین بس نوید من.
آصفی (از آنندراج).
- نوید و خرام، وعده و ایفاء وعد. وعده کردن و به وعده وفا کردن. و رجوع به خرام شود:
بگویش که من با نوید وخرام
بگسترد خواهم یکی تازه دام.
فردوسی.
بدو باشد ایرانیان را امید
از او پهلوان را خرام و نوید.
فردوسی.
ز یزدان بر آن گونه دارم امید
که آورد روز خرام و نوید.
فردوسی.
دل مرد دانا ببد ناامید
خرامش نیاید پدید از نوید.
عنصری.
نویدی است پیری که مرگش خرام
فرسته است و موی سپیدش پیام.
اسدی.
سپهبد از آن گفته ها گشت رام
که پیغام بد با نوید و خرام.
اسدی.
ای روزگار چون که نویدت حلال گشت
ما را و گشت لیک خرامت همی حرام.
ناصرخسرو.
خوار برون راندت آخر ز در
گرچه بخواند به نوید وخرام.
ناصرخسرو.
، ایعاد. وعده به شر. (یادداشت مؤلف) :
ز فرمان بگشتند فرمان بران
همان پیشه ور مردم مهربان
بر اینسان همی برد رنج و نیاز
برآمد براین روزگار دراز
بدان روز ما را نباشد نوید
به فر جهاندار نیکو امید
جهاندار محمودگیتی خدیو...
فردوسی (یادداشت مؤلف).
خداوند کیهان و بهرام و شید
از اویم امید و بدویم نوید.
فردوسی.
ویقولون و می گویند کافران متی هذا الوعد کی خواهد بود این نوید، ای که نوید روز قیامت. (تفسیر کمبریج، بنیاد، ج 1 ص 107) ، مهمانی. ضیافت. (ناظم الاطباء). بزم. محفل. مجلس. (یادداشت مؤلف) :
دست بر سبلت نهادی در نوید
رمز، یعنی سبلت من بنگرید.
مولوی (یادداشت مؤلف).
، پذیرفتن به نیکوئی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس) ، بشارت دادن به ضیافت و مهمانی. (برهان قاطع). دعوت به ضیافت و میهمانی. (ناظم الاطباء). مقابل خرام. (فرهنگ فارسی معین) ، خوشی. (رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). خرام. (جهانگیری) (اوبهی) ، حصه ای از غذای میهمانی که میهمان با خود می برد، پاداش. جزا. مزد، داد. عدالت، نذر. عهد. پیمان، زور. قوت، ملامت کننده. سرزنش دهنده. (ناظم الاطباء) ؟
- نوید آوردن، مژده آوردن. بشارت دادن. خبر خوش دادن. نوید دادن:
به دوری ز خویشانت آرد نوید
نمایدت طمع و نشاند نمید.
اسدی.
مرا مبشر اقبال بامداد پگاه
نوید عاطفت آورد از آستانۀ شاه.
ظهیر.
به مطربان صبوحی دهیم جامۀ چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد.
حافظ.
- ، به مهمانی خواندن. به ضیافت دعوت کردن. (یادداشت مؤلف) :
گر این است آیین اسفندیار
که این کار ما را گرفته ست خوار
که مهمان کندمان نیارد نوید
به نیکی مدارید از وی امید.
فردوسی.
- نوید دادن، وعده دادن. امیدوار کردن:
به دیدار تو داده ایمش نوید
ز ما باز برگشت دل پر امید.
فردوسی.
ز کوه سپند و ز پیل سپید
سرودی ّ و دادی دلم را نوید.
فردوسی.
که بهرام دادش به ایران نوید
سخن گفتن من شود باربید.
فردوسی.
امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکوئی گفت و نویدهای خوب داد. (تاریخ بیهقی ص 149).
به نیکی ورا گفت دادم نوید
مبادا کز آن پس شود ناامید.
اسدی.
یا بهشت جاودان که نوید داده اند پرهیزکاران را. (تفسیر کمبریج چ بنیاد ج 1 ص 271).
امروز تکینم بخواند و فردا
داده ست نوید عطا ینالم.
ناصرخسرو.
رعایا را به عدل و احسان نوید داده. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 44). پدر او را نوید داده بود که چون آن فتح بکند پادشاهی بدو دهد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 52).
قهرش ادریس را نداده نوید
لطفش ابلیس را نکرده نمید.
سنائی.
داد نعمان به نعمتیش نوید
که به یک نیمه ز آن نداشت امید.
نظامی.
- ، وعده به شر دادن. بیم دادن: پس راست کنیم مر ایشان را آن نوید که داده بودیم. (تفسیر کمبریج چ بنیاد، ج 1 ص 97). نوید داده است خدای تعالی بدان آتش ناگرویدگان را. (تفسیر کمبریج، ایضاً ص 174).
- ، مژده دادن. بشارت دادن. خبر خوش دادن. امیدوار کردن:
توئی که بعد سلیمان و نوح داد خدای
ترا به ملک سلیمان و عمر نوح نوید.
انوری.
دلم می دهد وقت وقت این نوید
که حق شرم دارد زموی سپید.
سعدی.
- ، دعوت کردن. به ضیافت دعوت کردن. صلای پذیرائی زدن:
دولت او را به ملک داده نوید
و آمده تازه روی وخوش به خرام.
فرخی.
هر روز روزگار نویدی دگر دهدت
کان را هگرز دید نخواهی همی خرام.
ناصرخسرو.
چون داد نوید رنج و دشواری
آراسته باش مر خرامش را.
ناصرخسرو.
مرا چو داد بفرمان او امید نوید.
گرفت عزمم در راه احترام خرام.
مختاری.
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
باز آ که من به عفو گناهت ضمان شدم.
حافظ.
- نوید داشتن، امیدوار بودن:
به مهر تو دارد روانم نوید
چنین چیره شد بر دلم بر امید...
فردوسی.
- نوید رسیدن، مژده رسیدن:
تهمتن مرا شد چو باز سپید
رسیدم ز تاج دلیران نوید.
فردوسی.
- نوید کردن، وعده کردن. امیدوار ساختن:
سیاوخش را داد و کردش نوید
ز خوبی بدادش فراوان امید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
ناامیدی. یأس. حرمان. ناکامی. محرومی. خیبت. قنوط. نمیدی. مقابل امید و امیدواری. رجوع به ناامیدی شود:
اگر امید رنجوری نماید
ز نومیدی بسی نومیدی آید.
فخرالدین اسعد.
چودر چیز کسان امیدواری
ز نومیدی به رو آیدت خواری.
فخرالدین اسعد.
شتربه گفت موجب نومیدی چیست. (کلیله و دمنه).
بر دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی
خرد مست است و بالین دارد از زانوی نادانی.
خاقانی.
به هر کاری که رو آورده او را گفته نومیدی
ترا این کار برناید تو با این کار برنایی.
؟ (از ترجمه تاریخ یمینی ص 169).
دولت اگر دولت جمشیدی است
موی سپید آیت نومیدی است.
نظامی.
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است.
نظامی.
بعد نومیدی بسی امیدهاست
از پس ظلمت دو صد خورشیدهاست.
مولوی.
مناسب حال ارباب همت نیست یکی را امیدوار کردن و باز بنومیدی خسته کردن. (گلستان). پنداشتم گندم بریان است باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است. (گلستان).
- به نومیدی، نومیدانه. با یأس و ناکامی. به ناامیدی:
به نومیدی از رزم گشتند باز
نیامد بر از رنج راه دراز.
فردوسی.
بیفکند شمشیر هندی ز مشت
به نومیدی از جنگ بنمود پشت.
فردوسی.
گرفتند خاقان چین را پناه
به نومیدی از نامبردار شاه.
فردوسی.
به جستن تا به شب دمساز گشتند
به نومیدی هم آخر بازگشتند.
نظامی.
به نومیدی دل از دلخواه برداشت
به دارالملک ارمن راه برداشت.
نظامی.
- نومیدی آمدن، مأیوس شدن:
چو نومیدی آمد ز بهرام شاه
گر او رفت با خوارمایه سپاه.
فردوسی.
- نومیدی داشتن، ناامید بودن. مأیوس بودن:
نسیمی گر نمی یابم ز زلف یوسف قدسم
ندارم هیچ نومیدی که بوی پیرهن دارم.
عطار.
- نومیدی کردن، اظهار یأس کردن. نومیدی نمودن: دیگر روز با من خالی داشت این خلوت دیر بکشید و بسیار نومیدی کرد. (تاریخ بیهقی ص 220).
- نومیدی نمودن، مأیوسی نمودن. یأس و ناامیدی ابراز کردن: مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر. (تاریخ بیهقی ص 220). نومیدی نمود و پیغامی دراز داد. (تاریخ بیهقی ص 396)
لغت نامه دهخدا
(نُنَ مَ شِ کَ تَ)
زاری کردن. نالیدن. (برهان قاطع) :
کنون زود پیرایه بگشا و رو
به پیش پدر بس بزاری بنو.
فردوسی.
ز درد دل آن شب بدانسان نوید
که از ناله اش هیچکس نغنوید.
لبیبی.
نوان از نود شد کز او برگذشت
ز درد گذشته نود می نود.
ناصرخسرو.
اکنون ز مفلسی چه نوی چندین
بر درد مالی و غم مغبونی.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 381).
چنان در هجر او شبها نویده
که خلق از نالۀ او نغنویده.
ناصر بجه.
، جنبیدن. حرکت کردن. (برهان قاطع) :
قدح به کار نیاید به رطل و باطیه خور
چنانکه گر بخرامی نه می نوی بخزی.
منوچهری.
، جنبش جهودانه باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). جنبش چون جهودان. (صحاح الفرس). چون ناو ایستاده به چپ و راست متمایل شدن. ناویدن. جنبیدن به سوی چپ و راست در حال ایستادگی مانند کشتی ایستاده نوسان داشتن. (از یادداشتهای مؤلف). لرزیدن. (برهان قاطع) :
نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال نال وار نویده.
عماره (از فرهنگ اسدی).
راه دین رو که راه دین چو روی
همچو شاخ از برهنگی ننوی.
سنائی.
از بهر خوشه ای را بسیار
بر خویشتن چو نال نویده.
مسعودسعد (فرهنگ خطی).
ابری که زو گوهر بود با دست او بر خود نود
باشد خجل گرچه بود هر دو جهانش یک عطا.
جمال الدین اشهری (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
نالیده و زاری کرده، جنبیده، لرزیده. (برهان قاطع). نعت مفعولی است از نویدن. در تمام معانی رجوع به نویدن شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش کوچصفهان شهرستان رشت در 4 هزارگزی جنوب غربی کوچصفهان در جلگۀ معتدل هوای مرطوبی واقع است و 950 تن سکنه دارد. آبش از نورود شعبه سفیدرود، محصولش برنج و محصولات صیفی، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(نُ وَی ی)
احمد بن عبدالوهاب بن محمد بن عبدالدائم بن منجی بکری قرشی کندی، ملقب به شهاب الدین و معروف به نویری کندی، از علما و مورخان و خطاطان برجستۀ مصر است. به سال 677 هجری قمری در قریۀ نویره از قراء صعید ادنی در مصر تولد یافت و به سال 732 یا 733 درگذشت. از تألیفات اوست: کتاب نهایهالارب فی فنون الادب در 30 جلد. (از ریحانه الادب ج 4 ص 253). و رجوع به الدررالکامنهج 1 ص 197 و کشف الظنون و قاموس الاعلام ج 6 ص 6424 شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
مخفف نومیدی و ناامیدی است. (برهان قاطع) (آنندراج). ناامیدی. حرمان. یأس. قنوط. (یادداشت مؤلف). رجوع به نومیدی شود:
ز تنشان ببرّد نمیدی روان
بگیرد بدانم خدای جهان.
فردوسی.
روی امیدت به زیر گرد نمیدی است
گرت گمان است کاین سرای قرار است.
ناصرخسرو.
تا فرودآئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نمیدی لامحال.
ناصرخسرو.
اندر آن آذین آئین وفا راست امید
ای نمیدی اگر آذین کند آیین نکند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
نام مرغی است کوچک که به فارسی سار گویند. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جمع واژۀ نادیه. رجوع به نادیه شود، نوادی النوی، آنچه پراکنده شود از خستۀ خرما وقت شکستن. (از منتهی الارب) ، ابل نواد، اشتران رمنده. (منتهی الارب) ، حوادث. (از المنجد). پیش آمدهای سخت. (یادداشت مؤلف) ، نواحی. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
زین العابدین عبدی بیگ شیرازی (خواجه...) متخلص به نویدی، از شاعران قرن دهم و از محرران و محاسبان دیوان شاه طهماسب صفوی بود، وی به تتبع خمسۀ نظامی پنج مثنوی سروده است. و دیوانی به نام جام جمشید دارد. او راست:
دهانش را صفت چون حد من نیست
چه گویم چون در آن جای سخن نیست.
و نیز:
دلا رهی چو بیابان عشق در پیش است
بگو به آبلۀ پا که آب بردارد.
و نیز:
ندهد نور چو بر دیده نمالم دستش
شمع این خانه سرانگشت حنابستۀ اوست.
(از تذکرۀ روز روشن ص 1857) (تحفۀ سامی ص 59) (از آتشکدۀ آذر ص 312)
از مردم تهران و از شاعران قرن دهم و از معاصران و مقربان شاه طهماسب صفوی است. او راست:
آشفتگی های دلم هر گه به یادش می رسد
دست نوازش بر سر زلف پریشان می کشد.
(از تذکرۀ نصرآبادی ص 287) (از صبح گلشن ص 568)
لغت نامه دهخدا
(ذُ وَ)
نسبت است بذوید بن سعید بن عدی بن عثمان بن عمرو بن طابخه بن الیاس بن مضر. و از اولاد اوست عبدالله بن المعقل بن عبدنهم بن عفیف بن اسحم. و ابن الکلبی گوید: سحیم بن ربیعه بن عدی بن ثعلبه ذوید الذویدی. و محمد بن جریر طبری آرد: معقل به سال هشتم هجرت کمی قبل از فتح مکه درگذشت. و ابوالذوید بن مالک بن منبه بن عطیف المرادی و باز راوی آن محمد بن جریر طبری است از اولاد فروه بن مسک بن الحرث بن سلمه بن الحرث بن الذوید و هو الذویدی. له صحبه و روایه عن النبی صلی الله علیه و سلم. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نومیدی
تصویر نومیدی
یاس، درماندگی بیچارگی
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است زینتی از تیره سوسنیها از دسته مارچوبها دارای شاخه و برگهای دراز که عموما آنرا در گلدان می کارند و در اطاق پشت پنجره یا روی پلکان می گذارند. این گیاه دارای گونه های مختلفی است که همگی زینتی هستند اسبرجس فینو شبتی شودی پرچملی قوش قو نماز. یا شویدی پیچ. گونه ای شویدی که شاخه هایش تا پنج متر دراز می شود. و رای پوشش و زیور ستون تنه درخت و دیوار بسیار متناسب است. شودی پیچ شبتی پیچ. یا شویدی سرخسی. گردی. یا شویدی مار پیچ. گونه ای شویدی که شاخه هایش بین 1 تا 2 متر طول دارند و به اطراف میگرایند. این گونه شویدی زینت خوبی برای روی میز است و به اطاق جلوه می دهد. یا شویدی معطر. گونه ای شویدی که دارای گلهای ریز خوشبو است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نویده
تصویر نویده
جنبیده حرکت کرده، لرزیده. ناله کرده زاری کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوید
تصویر نوید
خبرخوش، بشارت، مژدگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمیدی
تصویر نمیدی
ناامیدی نومیدی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی ندیدی، جمع نادی، پیش آمدهای سخت بد آمدها سوی ها کرانه ها شتران رمنده جمع نادیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نویدن
تصویر نویدن
زاری کردن، نالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نویدن
تصویر نویدن
((نَ دَ))
نالیدن، زاری کردن، جنبیدن، لرزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوید
تصویر نوید
((نَ))
خبر خوش، بشارت، وعده نیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوید
تصویر نوید
بشارت
فرهنگ واژه فارسی سره
حرمان، دلسردی، ناامیدی، ناکامی، یاس
متضاد: امیدواری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بشارت، خبرخوش، مژده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محل قرار گرفتن ناودان، مرتعی در روستای التپه ی بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی