جدول جو
جدول جو

معنی نوندی - جستجوی لغت در جدول جو

نوندی
محل قرار گرفتن ناودان، مرتعی در روستای التپه ی بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نونده
تصویر نونده
لرزنده، جنبنده، کنایه از تیزفهم، برای مثال هیچ مبین سوی او به چشم حقارت / زان که یکی جلد گربز است و نونده (یوسف عروضی - شاعران بی دیوان - ۳۵۰ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوادی
تصویر نوادی
جمع واژۀ نادیه، نادی، حادثه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نژندی
تصویر نژندی
پژمردگی، اندوهگینی، سرگشتگی، خشمگینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوند
تصویر نوند
تند و تیز، کشتی، اسب یا شتر تیزرو، برای مثال یکی را بهایی به تن درکشد / یکی را نوندی کشد زیر ران (فرخی - ٢4٨)، پیک یا سوار تندرو
فرهنگ فارسی عمید
نوندی. از مردم دروازۀ نوند محله ای بسمرقند. محدث است
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جمع واژۀ نادیه. رجوع به نادیه شود، نوادی النوی، آنچه پراکنده شود از خستۀ خرما وقت شکستن. (از منتهی الارب) ، ابل نواد، اشتران رمنده. (منتهی الارب) ، حوادث. (از المنجد). پیش آمدهای سخت. (یادداشت مؤلف) ، نواحی. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
اسب. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. (غیاث اللغات). اسب تندرو. (آنندراج) (انجمن آرا). فرس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزفهم بادپای بزین. تکاور. باره.بارگی. (اوبهی). اسب و استر تیزرو خصوصاً. (برهان قاطع). مرکوب تندرو. (فرهنگ فارسی معین) :
روز جستن تازیانی چون نوند
روز دن چون شست ساله سودمند.
رودکی (احوال و اشعار نفیسی ج 3 ص 1085).
بگفت و برانگیخت از جا نوند
درآمد به کین چون سپهر بلند.
فردوسی.
یکی را بهائی به تن درکشد
یکی را نوندی کشد زیر ران.
بهائی در آن رنگهای شگفت
نوندی بر آن برستامی گران.
فرخی.
به جانیم همواره تازان به راه
بدین دو نوندسپید و سیاه.
اسدی.
یکی از بر خنگ زرین جناغ
یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ.
اسدی (گرشاسبنامه ص 7).
کجا من شتاب آورم بر درنگ
نوند زمان را شود پای لنگ.
اسدی.
چند گردی گردم ای خیمه ی بلند
چند تازی روز و شب همچون نوند؟
ناصرخسرو.
تفته ز تاب مهر بدین گونه دوزخی
کرده نوند من چو سمندر بر او گذر.
اثیر (از فرهنگ خطی).
نوندش کوه و صحرا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصار است.
ابوالفرج رونی.
برگرفته نوند چار پرش
وز وشاقان یکی دو بر اثرش.
نظامی.
ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد یأجوج کردم بلند.
نظامی.
گر نه بسی زود نیز نعل سمند افکند
ور نه بسی عمر نیز تیز بتازد نوند.
عطار.
نه پیک تیزگرد خیال ره به مرحلۀذاتش تواند برد و نه نوند مراحل نورد اندیشه. (گلشن مراد)، پیک. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرگیر. (لغت فرس) (صحاح الفرس). نامه بر. (ناظم الاطباء). شاطر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرآور. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). سوار تندرو که به چاپاری و سرعت به جائی فرستند. (آنندراج). قاصد. (فرهنگ فارسی معین). خبربر.برید. (یادداشت مؤلف) :
برافکند پیران هم اندر شتاب
نوندی به نزدیک افراسیاب.
فردوسی.
برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو بر آن نامه را کرده بند.
فردوسی.
وز آن سو روان شد نوندی به راه
به نزدیک سالار توران سپاه.
فردوسی.
چو از آفرینش بپرداختند
نوندی ز ساری برون تاختند.
فردوسی.
چو ویس دلبر از نامه بپرداخت
نوندی را همانگه سوی او تاخت.
فخرالدین اسعد.
بمژده نوندی برافکن به راه
که ما چیره گشتیم بر کینه خواه.
اسدی.
برافکند هر یک نوندی به راه
یکی نامه با کشتگان پیش شاه.
اسدی.
کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند.
سوزنی.
،
{{صفت}} مردم تیزفهم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، جستجوکننده. تفحص کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، فریبنده. مکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود،
{{اسم}} اسپند. (جهانگیری). سپند و آن تخمی است که به جهت دفع چشم زخم سوزند. (برهان قاطع) :
از پی چشم زخم خوش صنمی
خویشتن را بسوز همچو نوند.
سنائی (از جهانگیری و انجمن آرا).
، آواز بلند. (جهانگیری). صدا و آواز بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آواز بازگشت. (ناظم الاطباء)،
{{صفت}} تیزرونده. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). هر تیزرونده و تیزرو عموماً. (از برهان). تیزرو. تیز. تند. چابک. چالاک. تندرو. (ناظم الاطباء) :
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
رودکی.
چو او را ببینی میان را ببند
ابا او بیا بر ستور نوند.
فردوسی.
رسیدند بر تازیان نوند
به جائی که یزدان پرستان بدند.
فردوسی.
از آنجای برگاشت تازی نوند
فرومانده از کار چرخ بلند.
فردوسی.
کدام است گفتا دو اسب نوند
همه ساله تازان سیاه و سمند.
اسدی.
چه کنی تو ز آب و آتش و باد
چه کنی تو ز خاک و باد نوند.
سنائی (جهانگیری).
، رونده. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود:
شود بستۀ بند پای نوند
وز او خوار گردد تن ارجمند.
فردوسی.
- چون (چو) نوند، کنایه است از تیز و تند و سریع:
کجا رفت خواهی همی چون نوند
به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند.
فردوسی.
بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش به بند.
فردوسی.
بیاورد (مادر فریدون) فرزند را چون نوند
چو غرم ژیان سوی کوه بلند.
فردوسی.
همی شد پسش شیربان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند.
فردوسی.
همی گرد آن شارسان چون نوند
بگشتند و جستند هر گونه بند.
فردوسی.
وز آنجا هیونی بسان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگند.
فردوسی.
فرستاد مر دایه را چون نوند
که رو زیر آن شاخ سرو بلند.
فردوسی.
سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز
کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند.
ناصرخسرو.
- نوند برافکندن، پیک و قاصد گسیل کردن:
به نامه درون سربسر کرد یاد
نوندی برافکند برسان باد.
فردوسی.
نوندی برافکند نزدیک سام
که برگشتم از شاه دل شادکام.
فردوسی.
نوندی برافکند هم در زمان
فرستاد نزدیک رستم دمان.
فردوسی.
- نوند راست کردن، پیک اعزام داشتن:
نوندی سر سال نو کرد راست
خراج از خداوند کابل بخواست.
اسدی.
- نوند رساندن، پیک فرستادن:
ز هرچ آگهی زو به سود و گزند
بدان هم رسان زود نزدم نوند.
اسدی.
- ، اسب تاختن:
ز مشرق بمغرب رساندم نوند
همان سد یأجوج کردم بلند.
نظامی (اقبالنامه ص 244)
لغت نامه دهخدا
(نَ وا)
نام مکانی که آتشکدۀ برزین در آنجا بود. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) :
بجائی کجا نام او بد نوند
بدو اندرون کاخهای بلند،
کجا آذر بر زبر زین کنون
بدانجا فروزد همی رهنمون.
فردوسی.
، نام کوهی است، نام مبارزی ایرانی که پسر او فرهاد نام داشته. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(نُ وَ دَ / دِ)
هر چیز تازه پیدا شده و تازه به عرصه آمده. (ناظم الاطباء) ؟
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مؤلف صبح گلشن او را شاعری دشوارپسند توصیف کرده و آرد: ’دیوان مختصرش متضمن بیست و نه غزل... و هر غزلش به التزام مالایلزم ترک حرفی از حروف تهجی و جمل دریکی از مطابع شهر لکهنو در سنۀ سبع و ستین از ماءهثالث عشر مطبوع گشته’ و از ابیات متروک الالف اوست:
صد شکر که شد دولت وصل تو میسر
گردید ز خورشید رخت دیده منور
در نظم نویدی نبود هیچ قصوری
بشکست ز در سخنش قیمت گوهر.
رجوع به صبح گلشن ص 567 و فرهنگ سخنوران ذیل عنوان نویدی لکهنوئی شود
از مردم گیلان است و در قرن دهم می زیسته و نویدی تخلص می کرده است و به عهد سلطنت اکبر پادشاه به هندوستان مهاجرت کرده است، او راست:
ای دلم دور از تو در آتش دو دیده خون فشان
بی توام در آتش و آب آشکارا و نهان.
رجوع به صبح گلشن ص 569 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ ژَ)
غمگینی. دل گرفتگی. ملالت. افسردگی. اندوه. (ناظم الاطباء). غم. ملال. نژند بودن:
درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود.
فردوسی.
سلیح و سپاه و درم پیش تست
نژندی به جان بداندیش تست.
فردوسی.
نژندی و هم شادمانی ز تست
انوشه دلیری که راه تو جست.
فردوسی.
نباشد شادمانی بی نژندی
نه پیروزی بود بی مستمندی.
فخرالدین اسعد.
که نه چیز دارد نه دانش نه رای
نژندی است بهرش به هر دوسرای.
اسدی.
پدیدار آید از خوش خندۀ تو
به روی دشمن صاحب نژندی.
سوزنی.
لیک چون طالعم به صحبتشان
نیست در دل مرا نژندی نیست.
خاقانی.
، پستی. پست شدن. افتادگی. مقابل اوج و رفعت وبلندی:
هم او تخت و تاج و بلندی دهد
هم او تیرگی و نژندی دهد.
فردوسی.
، پژمردگی. افسردگی:
کنون سوسنت دردمندی گرفت
گلت ریخت لاله نژندی گرفت.
اسدی.
و رجوع به نژند شود.
- نژندی کردن:
وگر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری مساز و نژندی مکن.
فردوسی.
بدو گفت گشتاسب تندی مکن
بزرگی بیابی نژندی مکن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ)
عمل لوند:
از هواداری ما و تو چو مستغنی است یار
ای رقیب این چاپلوسی و لوندی تا به کی.
کمال خجندی
لغت نامه دهخدا
(گُنْ)
پل. نام کاردینال رتز از خانوادۀ اشرافی فلورانسی است
لغت نامه دهخدا
ظرفی که در آن شراب کنند آوند، اعضایی که در حیوانات دارای عرق و رگ میباشند و عایی، گیاهانی که دارای لوله های منفذی هستند گیاهان آونددار وعایی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی ندیدی، جمع نادی، پیش آمدهای سخت بد آمدها سوی ها کرانه ها شتران رمنده جمع نادیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوند
تصویر نوند
تیز رو تند رو، مرکوب (اسب استر) تند رو: (روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند) (رودکی. لفا. هر. 29)، بیک قاصد، خبر گیر خبر آور: (چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند) (رودکی. صحاح الفرس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نژندی
تصویر نژندی
غمگینی، افسردگی، ملالت، دل گرفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
عمل لوند: می از جام کسان در کام کردن لوندی را حریفی نام کردن، (امیر خسرو لغ) از هوا داری ما و تو چو مستغنی است یار ای رقیب این چاپلوسی ولوندی تا بکی، (کمال خجندی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوند
تصویر نوند
((نَ وَ))
پیک، نامه بر، تیزرو، تندرو
فرهنگ فارسی معین
دلال، طنازی، عشوه، عشوه گری، غمزه، غنج، کرشمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افسردگی، پژمردگی، آزردگی، حزن، رنجیدگی، ملالت، سرگشتگی، فروماندگی، خشم، غضب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیک، خبرآور، قاصد، تندپا، تندرو، جلد
متضاد: کند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زانو
فرهنگ گویش مازندرانی